فخرالدین اسعد گرگانی:چو داد آن آگاهی مر شاه را زرد رخان از خشم شد مر شاه را زرد
❈۱❈
چو داد آن آگاهی مر شاه را زرد
رخان از خشم شد مر شاه را زرد
رخی کز سرخیش گفتی نبیدست
بدان ساني که گفتی شنبلیدست
❈۲❈
زبس خوی کز سر و رویش همی تاخت
تنش گفتی ز تاب خشم بگداخت
زبس کینه همی لرزید چون بید
چو در آب رونده عکس خورشید
❈۳❈
بپرسید از برادر کاین تو دیدی
به چشم خویش یا جایی شنیدی
مرا آن گوی کش تو دیده باشی
نه آن کز دیگری بشنیده باشی
❈۴❈
خبر هرگز نه مانند عیانست
یقین دل نه همتای گمانست
بیفگن مرمرا از دل گمانی
مرا آن گو که تو دیدی عیانی
❈۵❈
برادر گفت شاها من نه آنم
که چیزی با تو گویم کش ندانم
به چشم خویش دیدم هر چه گفتم
شنیده نیز بسیاری نهفتم
❈۶❈
ازین پیشم چو مادر بود شهرو
مرا همچون برادر بود ویرو
کنون هر گز نخواهم شان که بینم
که از بهر تو با ایشان به کینم
❈۷❈
تن من جان شیرین را نخواهد
اگر در جان من مهرت بکاهد
اگر خواهی خورم صد باره سوگند
به یزدان و به جان تو خداوند
❈۸❈
که مهمانی به چشم خویش دیدم
ولیکن زان نه خوردم نه چشیدم
کجا آن سور و آن آراسته بزم
گرانتر بود در چشمم من از رزم
❈۹❈
همیدون آن سرای خسروی گاه
به چشم من چو زندان بود و چون چاه
ز بانگ مطربان گشتم بی آرام
نواشان بود در گوشم چو دشنام
❈۱۰❈
من آن گفتم که دیدم پس تو به دان
که تو فرمان دهی من بنده فرمان
چو بشنید این سخن موبد دگر بار
فزون از غم دلش را بار بر بار
❈۱۱❈
گهی چون مار سرخسته بپیچید
گهی چون خم پرشیره بجوشید
بزرگانی که پیش شاه بودند
همه دندان به دندان بر بسودند
❈۱۲❈
که شهرو این چرا یارست کردن
زن شه را به دیگر کس سپردن
چه زهره بود و ویرو را که می خواست
زنی را کاو زن شاهنشه ماست
❈۱۳❈
همی گفتند از این پس کام بدخواه
برادر شاه ما از کشور ماه
کنون در خانهء ویروی و قرن
ز چشم بد بر آید کام دشمن
❈۱۴❈
چنان گردد جهان بر چشم شهرو
که دشمن تر کسی باشد ز ویرو
نه تنها ویس بی ویرو بماند
و یا آن شهر بی شهرو بماند
❈۱۵❈
کجا بسیار جفت و سهر نامی
شود بی جفت و بی شاه گرامی
دمان ابری که سیل مرگ آرد
به بود ماه تا ماهی ببارد
❈۱۶❈
مندی زد قضا بر هر چه آنجاست
که چیز آن فلان اکنون فلان راست
بر آن کشور بلا پرواز دارد
کجا لشکر که وی را باز دارد
❈۱۷❈
بسا خونا که می جوشد در اندام
بسا جانا که می لرزد بی آرام
چو شاهنشه زمانی بود پیچان
دل اندر آتش اندیشه سوزان
❈۱۸❈
دبیرش را همانگه پیش خود خواند
سخنهای چو زهر از دل بر افشاند
فرستادش به هر راهی سواری
به هر شهری که بودش شهریاری
❈۱۹❈
ز شهرو با همه شاهان گله کرد
که بی دین چون شد و زنهار چون خورد
یکایک را به نامه آگهی داد
که خواهم شد به بود ماه آباد
❈۲۰❈
ازیشان خواند بهری را به یاری
ز بهری خواست مرد کارزاری
ز طبرستان و گرگان و کهستان
ز خوارزم و خراسان و دهستان
❈۲۱❈
ز بوم سند و هند و تبت و چین
ز سغد و حدّ توران تا به ماچین
چنان شد در گهش ز انبوه لشکر
که دشت مرو شد چون دشت محشر
کامنت ها