فخرالدین اسعد گرگانی:چو از شاه آگهی آمد به ویرو که هم زو کینه دارد هم ز شهرو
❈۱❈
چو از شاه آگهی آمد به ویرو
که هم زو کینه دارد هم ز شهرو
ز هر شهری و از هر جایگاهی
همی آمد به درگاهش سپاهی
❈۲❈
بدان زن خواستن مر هرچه مهتر
گزینان و مهان چند کشور
ز آذربایگان و ریّ و گیلان
ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان
❈۳❈
همه بودند مهمان نزد ویرو
زن و فرزندشان نزديک شهرو
در آن سور و عروسی پنج شش ماه
نشسته شادمان در کشور ماه
❈۴❈
چو گشتند آگه از موبد منیکان
که لشکر راند خواهد سوی ایشان
به نامه هر یکی لشکر بخواندند
بسی دیگر ز هر کشور براندند
❈۵❈
سپه گرد آمد از هر جای چندان
که دشت و کوه تنگ آمد برایشان
تو گفتی بود بر دشت نهاوند
ز بس جنگ آوران کوه دماوند
❈۶❈
همه آراسته جنگ آوری را
به جان بخریده کین و داوری را
همه گردان و فرسوده دلیران
به زور زهرهء فیلان و شیران
❈۷❈
ز کوه دیلمان چندان پیاده
که گویی کوه سنگند ایستاده
ز دشت تازیان چندان سواران
کجا بودند پیش از قطر باران
❈۸❈
پس آنگه سالخورده شیر گیران
هنرمندان و رزم آرای پیران
پس و پیش سپه دیدار کرده
به هر جایی یکی سالار کرده
❈۹❈
همیدون راست و چپ شاهانیان را
سپرده آهنين و جنگیان را
وزان سو شاه موبد هم بدین سان
سپاه آراست همچون باغ نیسان
❈۱۰❈
سپاهی را پس و پیش و چپ و راست
به گردان و هنرجویان بیاراست
چو آمد با سپاه از مرو بیرون
زمین گفتی روان شد همچو جیهون
❈۱۱❈
زبس آواز کوس و نالهء نای
همی برخواست گویی گیتی از جای
همی رفت از زمین آسمان گرد
تو گفتی خاک با مه راز می کرد
❈۱۲❈
و یا دیوان به گردون بر دویدند
که گفتار سروشان می شنیدند
به گرد اندر چنان بودند لشکر
که در میغ تنک تابنده اختر
❈۱۳❈
همی آمد یکی سیل از خراسان
که مه بر آسمان زو بود ترسان
نه سیل آب و باران هوا بود
که سیل شیر تند و اژدها بود
❈۱۴❈
چنان آمد همی لشکر به انبوه
که کُه را دشت کرد و دشت را کوه
همی آمد چنین تا کشور ماه
هم آشفته سپه هم کینه ور شاه
❈۱۵❈
دو لشکر یکدگر را شد برابر
چو دریای دمان از باد صرصر
میان آن یکی پر تیغ برّان
کنار این یکی پر شیر غران
کامنت ها