فخرالدین اسعد گرگانی:چو خورشید بتان ویس دلارام تن خود دید همچون مرغ در دام
❈۱❈
چو خورشید بتان ویس دلارام
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
❈۲❈
خروشان زان با دایه همی گفت
به زاری نیست در گیتی مرا جفت
ندانم زاری خود با که گویم
ندانم چارهء خویش از که جویم
❈۳❈
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
❈۴❈
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختی اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
❈۵❈
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختی چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
❈۶❈
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختی مرا یاور بود کس
❈۷❈
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همی گفت آن صنم با دایه چونین
همی بارید بررخ سیل خونین
❈۸❈
رسولی آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهای به شیرینی چو شکر
ز نیکویی بدان رخسار در خور
❈۹❈
چنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن ای ماه ماهان
مزن پیلستکین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبرین موی
❈۱۰❈
که نتوانی ز بند چرخ جستن
ز نقدیری که یزدان کرد رستن
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قضای آسمانی
❈۱۱❈
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
❈۱۲❈
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشی به نیکی مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
❈۱۳❈
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکی جان
همه کامی ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
❈۱۴❈
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
چنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روی تو کس آرد مه و خور
❈۱۵❈
دل و جان مرا دارو تو باشی
شبستان مرا بانو تو باشی
ز کام تو بیاراید مرا کام
ز نام تو بیفزاید مرا نام
❈۱۶❈
بدین پیمان کنم با تو یکی بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همی تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
کامنت ها