فخرالدین اسعد گرگانی:چو ویس دلبر این پیغام بشنید تو گفتی زو بسی دشنام بشنید
❈۱❈
چو ویس دلبر این پیغام بشنید
تو گفتی زو بسی دشنام بشنید
حریرین جامه را بر تن زدش چاک
بلورین سیه را میک کوفد بی باک
❈۲❈
چو او زد چاک بر تن پرنیانش
پدید آمد ز گردن تا میانش
هوای فتنهء عشقی نهیبی
بلای تن گدازی دلفریبی
❈۳❈
حریری قاقمی خزّی پرندی
خرد بر صبر سوزی خواب بندی
چو جامه چاک زد ماه دو هفته
پدید آورد نسرین شکفته
❈۴❈
به نوشین لب جوابی داد چون سنگ
به روی مهر بر زد خنجر جنگ
بدو فگت این پایم بد شنیدم
وزو زهر گزاینده چشیدم
❈۵❈
کنون رو موبد فرتوت را گوی
به میدان در میفگن با بلا گوی
مبر زین بیش در امید من رنج
به باد یافه کاری بر مده گنج
❈۶❈
صمرا کاری به رایت رهنمایست
بدانستم که رایت تا چه جایستص
نگر تا تو نپنداری که هر گز
مرا زنده به زیر آری ازین دز
❈۷❈
و یا هر گز تو از من شاد باشی
و گر چه جادوی استاد باشی
مرا ویرو خداوندست و شاهست
به بالا سرو و از دیدار ماهست
❈۸❈
مرا او مهتر و فرخ برادر
من او را نیز جفت و نیک خوار
در این گیتی به جای او که بینم
برو بر دیگری را کی گزینم
❈۹❈
تو هر گز کام خویش از من نبینی
و گر خود جاودان اینجا نشینی
کجا من با برادر یار گشتم
ز مهر دیگران بیزار گشتم
❈۱۰❈
مرا تا هست سرو خویش و شمشاد
چرا آرم ز بید دیگران یاد
و گر ویرو مرا بر سر نبودی
مرا مهر تو هم در خور نبودی
❈۱۱❈
تو قارن را بدان زاری بکشتی
نبخضودی بر آن پیر بهشتی
مرا کشته بود باب دلاور
که دارم خود ازو بنیاد و گوهر
❈۱۲❈
کجا اندر خورد پیوند جویی
تو این پیغام یافه چند گویی
من از پیوند جان سیرم بدین درد
کزو تا من زیم غم بایدم خورد
❈۱۳❈
چو ویرو نیست در گیتی مرا کس
ز پیوندم نباشد شاد ازین پس
چو کار وی بدین بنیاد باشد
کسی دیگر ز من چون شاد باشد
❈۱۴❈
و گر با او خورم در مهر زنهار
چه عغر آرم بدان سر پیش دادار
من از دادار ترسم با جوانی
نترسی تو که پیر ناتوانی
❈۱۵❈
بترس ار بخردی از داد داور
کجا این ترس پیران را نکوتر
مرا پیرایه و دیبا و دینار
فراوان است گنج و شهر بسیار
❈۱۶❈
به پیرایه مرا مفریب دیگر
که داد ایزد مرا پیرایه بی مر
مرا تا مرگ قارن یاد باشد
ز پیرایه دلم کی شاد باشد
❈۱۷❈
اگر بفریبدم دیبا و دینار
نباشد بانوی بر من سزاوار
و گر من زین همه پیرایه شادم
نه از پشت پدر باشد نژادم
❈۱۸❈
نه بشکوهد دل من زین سپاهت
نه نیز امید دارم بار گاهت
تو نیز از من مدار امید پیوند
که امیدت نخواهد بد برومند
❈۱۹❈
چو بر چیز کسان امید داری
ز نومیدی به روی آیدت خواری
به دیدارم چنین تا کی شتابی
که نه هر گز تو بر من دست یابی
❈۲۰❈
و گر گیتی به رویم سختی آرد
مرا روزی به دست تو سپارد
تو از پیوند من شادی نبینی
نه با من یک زمان خرم نشینی
❈۲۱❈
برادر کاو مرا جفت گزیدست
هنوز او کام خویش از من ندیدست
تو بیگانه ز من چون کام یابی
و گر خود آفتاب و ماهتابی
❈۲۲❈
تن سیمین برادر را ندارم
کجا با او ز یک مادر بزادم
ترا ای ساده دل چون داد خواهم
که ویران شد به دست جایگاهم
❈۲۳❈
بلرزم چون بیندیشم ز نامت
بدین دل چون توانم جست کامت
میان ما چو این کینه در افتاد
نباشد نیز ما را دل به هم شاد
❈۲۴❈
اگر چه پادشاه و کامرانی
ز دشمن دوست کردن چون توانی
نپیوندند با هم مهر و کینه
که کین آهن بود مهر آبگینه
❈۲۵❈
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگر چه ما دهیمش آب شکر
به مهر آنگه بود با تو مرا ساز
که باشد جفت با کبگ دری باز
❈۲۶❈
کرا با مهتری دانش بود یار
کجا اندر خورد جفتی بدین زار
چه ورزیدن بدین سان مهربانی
چه زهر ناب خوردن بر گمانی
❈۲۷❈
ترا چون بشنوی تلخ آید این پند
چو بینی بار او شیرین تر از قند
اگر فرزانه ای نیکو بیندیش
که روز آید ترا گفتار من پیش
❈۲۸❈
چو خوی بد ترا روزی بد آرد
پشیمانی خوری سودی ندارد
چو بشنید این سخن مرد شهنشاه
ندید از دوستی رنگی در آن ماه
❈۲۹❈
برفت و شاه را زو آگهی داد
شنیده کرد یک یک پیش او یاد
شهنشه را فزون شد مهر در دل
تو گفتی شکرش بارید بر دل
❈۳۰❈
خوش آمد در دلش گفتار دلبر
که کام دل ندید از من برادر
همی گفت آن سخن ویسه همه راست
وزین گفتار شه را خرمی خاست
❈۳۱❈
کجا آن شب که ویرو بود داماد
به دامادیش هر کس خرم و شاد
عروسش را پدید آمد یکی حال
کزو داماد را وارونه شد فال
❈۳۲❈
فرود آمد قصای آسمانی
که ایشان را ببست از کامرانی
گشاد آن سیمین را علت از تن
به خون آلوده شد آزاده سوسن
❈۳۳❈
دو هفته ماه یک هفته چنان بود
که گفتی کان یاقوت روان بود
زن مغ چون برین کردار باشد
به صحبت مرد ازو بیزار باشد
❈۳۴❈
و گر زن حال ازو دارد نهانی
بر او گردد حرام جاودانی
همی تا ویس بت پیکر چنان بود
جهان از دست موبد در فغان بود
❈۳۵❈
عروس ار چند نغز و با وفا بود
عروسی با نهیب و با بلا بود
کجا داماد نادیده یکی کام
جهان بنهاد بر راهش دو صد دام
❈۳۶❈
ز بس سختی که آمد پیش داماد
بشد داماد را دامادی از یاد
زبس زاری که آمد پیش لشکر
همه کس را برون شد شادی از سر
❈۳۷❈
چراغی بود گفتی سور ویرو
برو زد ناگهان بادی به نیرو
چو شاهنشاه حال ویس بشنود
به جان اندر هوای ویس بفزود
❈۳۸❈
برادر بود او را دو گرامی
یکی رامین و دیگری زرد نامی
شهنشه پیش خواند آن هر دوان را
بر ایشان یاد کرد این داستان را
❈۳۹❈
دل رامین ز گاه کودکی باز
هوای ویس را میداشتی راز
همی پرورد عشق ویس در جان
ز مردم کرده حال خویش پنهان
❈۴۰❈
چو کشتی بود عشقش پژمریده
امید از آب و از باران بریده
چو آمد با برادر سوی گوراب
دگر باره شد اندر کشت او آب
❈۴۱❈
امید ویس عشقش را روان شد
هوای پیر در جانش جوان شد
چو تازه گشت مهر اندر روانش
پدید آمد درشتی از زبانش
❈۴۲❈
در آن هنگام وی را کرد پشتی
ننود اندر سخن لختی درشتی
کرا در دل فروزد مهر آتش
زبان گرددش در گفتار سر کش
❈۴۳❈
برون آید زبان بیدل از بند
نگوید راز بی کام خداوند
زبان را دل بود بی شک نگهبان
سخن بی دل به دانش گفت نتوان
❈۴۴❈
مباد آن کس که دارد بی دلی دوست
کجا در بی دلی بسیار آهوست
چو رامین را هوا در دل بر آشفت
ز روی مهربانی شاه را گفت
❈۴۵❈
مبر شاها چنین رنج اندرین کار
مخور بر ویس و بر جستنش تیمار
کزین کارت به روی آید بسی رنج
به بیهوده برافشانی بدی گنج
❈۴۶❈
چنین تخمی که در شوره فشانی
هم از تخم و هم از بر دور مانی
نه هر گز ویس باشد دوستدارت
نه هر گز راستی جوید به کارت
❈۴۷❈
چو گوهر جویی و بسیار پویی
نیابی چونکش از معدن نجویی
چگونه دوستی جویی و پشتی
ز فرزندی که بابش را بکشتی
❈۴۸❈
نه بشکوهد ز پیگار و ز لشکر
نه بفریبد به دینار و به گوهر
به بسیاری بلا او را بیابی
چو یابی با بلای او نتابی
❈۴۹❈
چو در خانه بود دشمن ترا یار
چنان باشد که داری باستین مار
بتر کاری ترا با ویس آنست
که تو پیری و آن دلبر جوانست
❈۵۰❈
اگر جفتی همی گیری جز او گیر
جوان را هم جوان و پیر را پیر
چنان چون مر ترا باید جوانی
مرو را نیز باید همچنانی
❈۵۱❈
تو دی ماهی و آن دلبر بهارست
رسیدن تان به هم دشوار کارست
و گر بی کام او با او نشینی
ز دل در کن کزو شادی نبینی
❈۵۲❈
همیشه باشی از کرده پشیمان
نیابی درد خود را هیچ درمان
بریدن زو بود پرده دریدن
دلت هر گز نتابد زو بریدن
❈۵۳❈
نه از تیمار او یابی رهایی
نه نیز آرام یابی در جدایی
مثل عشق خوبان همچو دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
❈۵۴❈
اگر خواهی درو آسان توان جست
ولیکن گر بخواهی بد توان رست
تو نیز اکنون همی جویی هوایی
که هم فردا شود بر تو بلایی
❈۵۵❈
درو آسان توانی جستن اکنون
ولیکن زو نشاید جست بیرون
اگر دانی که من میراست گویم
ازین گفتی همی سود تو جویم
❈۵۶❈
ز من بنیوش پند مهربانی
چو ننیوشی ترا دارد زیانی
چو بشنود این سخن موبد ز رامین
مرو را تلخ بود این پند شیرین
❈۵۷❈
چو بیماری بد اندر عشق جانش
که شکر تلخ باشد در دهانش
تنش را گر ز درد آهو نبودی
دهانش را شکر شیرین ننودی
❈۵۸❈
اگر چه پند رامین مهر بر بود
شهنشه را ز پندش مهر افزود
دل پر مهر نپذیرد سلامت
بیفزاید شنابش را ملامت
❈۵۹❈
چو دل از دوستی زنگار گیرد
هوا از سرزنش بر نار گیرد
صچنان کز سال و مه تنین شود مار
شود عشق از ملامت صعب و دشخوارص
❈۶۰❈
ملامت بر جنگ شمشیر تیزست
سپر پیشش جگر با او ستیز است
ستیز آغاز عشق مرد باشد
بتفسد زو دل ارچه سرد باشد
❈۶۱❈
و گر میغی ز گیتی سر برآرد
به جای سرزنش زو سنگ بارد
نترسد عاشق از باران سنگین
و گر باشد به جای سنگ ژوپین
❈۶۲❈
هر آن ازوی ملامت خیسد آهوست
مگر از عشق ورزیدن که نیکوست
به گفتاری که بدگویی بگوید
هوا را از دل عاشق نضوید
❈۶۳❈
چه باشد عشق را بدگوی کژدم
هر آنک او نیست عاشق نیست مردم
چو مهر اندر دل شه بیشتر شد
دلش را پند رامین نیشتر شد
❈۶۴❈
نهانی گفت با دیگر برادر
مرا با ویس چاره چیست بنگر
چه سازم تا بیابم کام خود را
بیفزایم به نیکی نام خود را
❈۶۵❈
اگر نومید از ین دژ باز گردم
به زشتی در جهان آواز گردم
برادر گفت شاها چیز بسیار
به شهرو بخش و بفریبش به دینار
❈۶۶❈
به نیکویی امیدش ده فراوان
پس آنگاهی به یزدانش بترسان
بگو با این جهان دیگر جهانست
گرفتاری روان را جاودانست
❈۶۷❈
چه عذر آرد روانت پیش دادار
چو در بند گنه باشد گرفتار
چو گویندت چرا زنهار خوردی
چرا بشکستی آن پیمان که کردی
❈۶۸❈
بمانی شرم زد در پیش داور
نبینی هیچ کس را پشت و یاور
از این گونه سخنها را بیارای
به دینار و به دیبایش بپیرای
❈۶۹❈
بدین دو چیز بفریبند شاهان
روا باشد که بفریبند ماهان
بدیند هر دو فریبد مرد هشیار
همه کس را به دینار و به گفتار
کامنت ها