فخرالدین اسعد گرگانی:شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد همانگه نزد شهرو نامه ای کرد
❈۱❈
شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد
همانگه نزد شهرو نامه ای کرد
به نامه در سخنها گفت شیرین
به گوهر کرده وی را گوهر آگین
❈۲❈
فراوان دانش و گفتار زیبا
ز شیرینی سخنهای فریبا
که شهرو راه مینو را مفرموش
سخنهایم به گوش دلت بنیوش
❈۳❈
به یاد آور ز شرم جاودانت
کجا از دادگر بیند روانت
به یاد آور ز داور گاه دادار
ز هول دوزخ و فرجام کردار
❈۴❈
تو دانی کاین جهان روزی سر آید
وزو رفته جهانی دیگر آید
بدین یک روزه کام این جهانی
مخر تیمار و درد جاودانی
❈۵❈
بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک
مگو بر کام اهریمن سخن پاک
مباش از جملهء زنهار خواران
که یزدان است با زنهار داران
❈۶❈
تو خود دانی که چون کردیم پیوند
بران پیوند چون خوردیم سوگند
نه دشمن کامم اکنون دوست کامم
نه ننگم من ترا بر سر که نامم
❈۷❈
چرا از من چنین بیزار گشتی
به دل با دشمنانم یار گشتی
تو این دختر به فر من بزادی
چرا اکنون به دیگر جفت دادی
❈۸❈
بدان کز بخت من بود اینکه داماد
نگشت از ویس و از پیوند اوشاد
به جفت من دگر کس چون رسیدی
ز داد کردگار این چون سزیدی
❈۹❈
اگر نیکو بیندیشی بدانی
که این بودست کار آسمانی
چو نام بند من بر ویس افتاد
ازو شادی نبیند هیچ دامد
❈۱۰❈
تو این پیوند نو را باد می دار
همیدون دل از آن پیوند بردار
به من ده ماه پیکر دخترت را
ز کین من رها کن کضورت را
❈۱۱❈
به هر خونی که ما ریزیم ایدر
گرفتاری ترا باشد در آن سر
اگر یاور نه ای با دیو دژ خیم
ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم
❈۱۲❈
همان بهتر که این کینه ببرّی
جهانی را به یک زن باز خرّی
و گر نه بوم ماه از کین شود پست
تو آنگه چون توانی زین گنه رست
❈۱۳❈
به نادانی مدان این کینه را خرد
که کس کین چنین را خرد نشمرد
و گر زین کین به مهر من گرایی
کنم در دست ویرو پادشایی
❈۱۴❈
سپارم پاک وی را دستگاهم
بود مهتر سپهبد بر سپاهم
تو باشی نیز بانو در کهستان
چو باشد ویس بانو در خراسان
❈۱۵❈
اگر ماندست لختی زندگانی
گذاریمش به ناز و شادمانی
جهان از دست ما آسوده باشد
ز پرخاش و ستم پالوده باشد
❈۱۶❈
چو گیتی را به آسانی توان خورد
چه باید باهمه کس دشمنی کرد
چو شاهنشه از این نامه بپرداخت
خزینه از گهر وز گنج پرداخت
❈۱۷❈
به شهرو خواسته چندان فرستاد
که نتوان کرد آن در دفتری یاد
صد اشتر بود با مهر و عماری
دگر پانصد ستر بودند باری
❈۱۸❈
همیدون پانصد اشتر بود پر بار
بر ایشان بارها از جامه شهوار
صد اسپ تازی و سیصد نخاره
ز گوهر همچو گردون پر ستاره
❈۱۹❈
دو صد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ
به بالا هر یکی چون سرو سیمین
برو بارنده هفتورنگ و پروین
❈۲۰❈
کمرها بر میان از گوهر ناب
به سر تاج زرّو درّ خوشاب
بهاری بود ازان هر دلستانی
ز رخسارش بدو در گلستانی
❈۲۱❈
همه با یار و با طوق زرّین
سراسر چون دهن شان گوهر آگین
دو صد زرینه افسر بود دیگر
همان صد درج زرین پر ز گوهر
❈۲۲❈
بلورین بود و زرین هفتصد جام
به سان ماه با زهره گه بام
دگر دیبای رومی بیست خروار
به گونه همچو نو بشکفته گلنار
❈۲۳❈
جز این بسیار چیز گونه گون بود
کجا از وصف و اندازه برون بود
تو گفتی در جهان گوهر نماندست
که نه موبد به شهرو برفشاندست
❈۲۴❈
چو شهرو دید چندین گونه گون بار
چه از گوهر چه از دیبا و دینار
ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش
پسر را کرد و دختر را فراموش
❈۲۵❈
ز یزدان نیز آمد در دلش بیم
دلش زان نامه شد گفتی به دو نیم
چو گردون دیو شب را بند بگشاد
پس آنگه ماه تابان را بدو داد
❈۲۶❈
برآن دز نیز شهر و همچنان کرد
بیامخت آنچه برج آسمان کرد
کجا در گاه دز بر شاه بگشاد
به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد
❈۲۷❈
شبی تاریک و آلوده به قطران
سیاه و سهمگین چون روز هجران
به روی چرخ بر چون تودهء نیل
به روی خاک بر چون رای بر پیل
❈۲۸❈
سیه چون انده و نازان چو امید
فرو هشته چو پرده پیش خورشید
تو گفتی شب به مغرب کنده بد چاه
به چاه افتاده ماه از چراغ ناگاه
❈۲۹❈
هوا بر سوک او جامه سیه کرد
سپهر از هر سوی جمع سپه کرد
سیه را سوی مغرب برد هنوار
که آنجا بود در چه مانده سالار
❈۳۰❈
سپاه آسمان اندر روارو
شب آسوده به سان کام خسرو
به سان چرخ ازرق چترش از بر
نگاریده همه چترش به گوهر
❈۳۱❈
درنگی گشته و ایمن نشسته
طناب خیمه را بر کوه بسته
مه و خورشید هر دو رخ نهفته
به سان عاشق و معشوق خفته
❈۳۲❈
ستاره هریکی بر جای مانده
چو مروارید در مینا نشانده
فلک چون آهنین دیوار گشته
ستاره از روش بیزار گشته
❈۳۳❈
حمل با ثور کرده روی درروی
ز شیر آسمانی یافته بوی
ز بیم شیر مانده هر دو برجای
برفته روشنان از دست و از پای
❈۳۴❈
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب
به پای هردوان در خفته خرچنگ
تو گفتی بی روان گشسته و بی چنگ
❈۳۵❈
اسد در پیش خرچنگ ایستاده
کمان کردار دم بر سر نهاده
چو عاشق کرده خونین هر دودیده
ز فر بگشاده چون نار کفیده
❈۳۶❈
زن دوشیزه را دو خوشه در دست
ز سستی مانده بر یک جای چون مست
ترازو را همه رشته گسست
دو پله مانده و شاهین شکست
❈۳۷❈
در آورده به هم کژدم سر و دم
ز سستی همچو سرما خورده مردم
کمان ور را کمان در چنگ مانده
دو پای آزرده دست از جنگ مانده
❈۳۸❈
بزده از تیر او ایمن بخفته
میان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بزه تیری گشاده
بزه خسته ز تیرش اوفتاده
❈۳۹❈
فتاده آب کش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه
بمانده ماهی از رفتن به ناکام
تو گفتی ماهی است افتاده در دام
❈۴۰❈
فلک هر ساعتی سازی گرفتی
بر آوردی دگر گونه شگفتی
مشعبدوار چابک دست بودی
عجایبهای گوناگون نمودی
❈۴۱❈
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتی چراغ آن شب بوالعجب بود
نمود اندر شمال خویش تنین
به گرد قطب دنبالش چو پرچین
❈۴۲❈
غنوده از پس او خرس مهتر
چو بچه پیش او از خرس کهتر
زنی دیگر به زنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته
❈۴۳❈
برابر کرگسی پر بر گشاده
دو پای خویش بر تیری نهاده
جوانمردی به سان پاسبانی
به دست اندرش زرین طشت و خوانی
❈۴۴❈
دو ماهی راست چون دو خیک پرباد
یکی بط گردنش چون سرو آزاد
یکی بی اسپ همواره عنان دار
یکی دیگر چو مار افسای با مار
❈۴۵❈
یکی بر کرسی سیمین نشسته
ستوری پیش او از بند رسته
یکی بر کف سر دیوی نهاده
کله داری به پیشش ایستاده
❈۴۶❈
نمود اندر جنوبش تیره جویی
زبس پیچ و شکن چون جعدمویی
به نزد جوی خرگوشی گرازان
دو سگ در جستن خرگوش تازان
❈۴۷❈
ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده
کمرداری چو شاهی ایستاده
یکی کشتی پر از رخشنده گوهر
مرو را کرده از یاقوت لنگر
❈۴۸❈
چو شاخ خیزران باریک ماری
کلاغی در میان مرغزاری
نهاده پیش او زرّین پیاله
به جای می درو افگنده ژاله
❈۴۹❈
پر از اخگر یکی سیمینه مجمر
پر از گوهر یکی شاهانه افسر
یکی پیکر به سان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم
❈۵۰❈
یکی استور مردم را خمانا
شکفته بر تنش فلهای زیبا
تو پنداری بیاشفتست چون مست
گرفته دست شیری را به دودست
❈۵۱❈
یکی صورت چو مرغی بی پرو بال
چو طاووسی مرو را خوب دنبال
ز مشرق بر کشیده طالع بد
بدان تا بد بود پیوند موبد
❈۵۲❈
به هم گرد امده خورشید با ماه
چو دستوری که گوید راز با شاه
رفیق هردو گشته تیر و کیوان
چهارم چرخ طالع جای ایشان
❈۵۳❈
به هفتم خانه طالع را برابر
ذنب انباز بهرام ستمگر
میان هردوان درمانده ناهید
ز کردار همایون گشته نومید
❈۵۴❈
نبود از داد جویان هیچ کس یار
که فرّخ بود پیوندش بدن کار
بدین طالع شهنشه ویس را دید
ندید از جفت خود آن کش پسندید
❈۵۵❈
چو در دز رفت شاهنشاه موبد
به ایدون وقت وایدون طالع بد
فراوان جست ویس دلستان را
ندید آن نو شکفت بوستان را
❈۵۶❈
ولیکن نور پیشانی و رویش
همیدون بوی زلف مشکبویش
شهنشه را از آن دلبر خبر داد
که مشکین بود خاک و عنبرین باد
❈۵۷❈
همی شد تا به پیش او شهنشاه
بلورین دست او بگرفت ناگاه
کشان از دز به لشکر گاه بردش
به نزدیکان و جانداران سپردش
❈۵۸❈
نشاندنش همنگه در عماری
رماری گشت ازو باغ بهاری
به گردش خادمان و نامداران
گزیده ویزگان و جانسپاران
❈۵۹❈
همانگه نای رویین در دمیدند
سر پیکر به دو پیکر کشیدند
همان ساعت به راه افتاد خسرو
برابر گشت با باد سبکرو
❈۶۰❈
شتابان روز و شب در راه تازان
به روی دلبر خودگشته نازان
چنان شیری که بیند گور بسیار
و یا مفلس که یابد گنج شهوار
❈۶۱❈
اگر خرم بد از دلبر سزا بود
که صیدش بهتر از ماه سما بود
روا بود ار کشید از بهر او رنج
که ناگه یافت از خوبی یکی گنج
❈۶۲❈
درو یاقوت خندان و سخنگوی
چو سیم ناب رخشان وسمن بوی
کامنت ها