فخرالدین اسعد گرگانی:چو ویرو از شهنشاه آگاهی یافت ز تارام باز گشت و تیره بشتافت
❈۱❈
چو ویرو از شهنشاه آگاهی یافت
ز تارام باز گشت و تیره بشتافت
چو او آمد شهنشه بود رفته
به چاره ماهرویش را گرفته
❈۲❈
هزاران گوهر زیبا سپرده
به جای او یکی گوهر ببرده
بخورده با پسر زنهار شهرو
نهاده آتش اندر جان ویرو
❈۳❈
دل ویرو پر از پیکان تیمار
هم از مادر هم از خواهر بآزار
هم از باغ وفا رفته بهارش
هم از کاخ صفا رفته نگارش
❈۴❈
حصارش درج و در افتاده از درج
کنارش برج و ماه افتاده از برج
چو کان سیم بود از ویس جانش
قصا پرداخته از سیم کانش
❈۵❈
اگر چه کان سیمین بی گهر شد
ز گوهر چشم او کان دگر شد
دل ویرو ز هجران بود نالان
دل موبد ز جانان بود بالان
❈۶❈
گهی ارید چشمش بر گل زرد
گهی نالید جانش از غم و درد
چنان بگسست غم رنگ از رخانش
که گفتی از تنش بگسست جانش
❈۷❈
جدایی پردهء صبرش بدرید
ز مغزش هوش چون مرغی بپرید
بسی نفرید بر گشت زمانه
که کردش تیر هجران را نشانه
❈۸❈
ازو بستد نیازی دلبرش را
به خاک افگند ناگه اخترش را
ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد
بدان کردار با موبد وفا کرد
❈۹❈
ازو بستد دلارام و بدو داد
یکی بیداد برد از وی یکی داد
یکی را خانهء شادی کآشفته
یکی را باغ پیروزی شکفته
❈۱۰❈
یکی را سنگ بر دل خاک بر سر
یکی را جام بر کف دوست در بر
کامنت ها