فخرالدین اسعد گرگانی:چو روشن گشت شه را چشم امید ز پستا زی خراسان برد خورشید
❈۱❈
چو روشن گشت شه را چشم امید
ز پستا زی خراسان برد خورشید
به راه اندر همی شد خرم و شاد
جفاهای جهانش رفته از یاد
❈۲❈
ز روی ویس بت پیکر عماری
به راه اندر چو پر گوهر سماری
چو بادی بر عماری بر گذشتی
جهان از بوی او خوش بوی گشتی
❈۳❈
تو گفتی آن عماری گنبدی بود
ز موی ویس یکسر عنبر آلود
نگاریده بدو در آفتابی
فرو هشته برو زرین نقابی
❈۴❈
گهی تابنده از وی زهره و ماه
گهی بارنده مشک سوده بر راه
گهی کرده درو خوبی گل افشان
زنخدان گوی کرده زلف چوگان
❈۵❈
عماری بود چون فردوس یزدان
عماری دار او فرخنده رضوان
چو تنگ آمد قضای آسمانی
که بر رامین سر آید شادمانی
❈۶❈
ز عشق اندر دلش آتش فروزد
بر آتش عقل و صبرش را بسوزد
بر آمد تند باد نوبهاری
یکایک پرده بربود از عماری
❈۷❈
تو گفتی کز نیام آهخته شد تیغ
و یا خورشید بیرون آمد از میغ
رخ ویسه پدید آمد ز پرده
دل رامین شد از دیدنش برده
❈۸❈
تو گفتی جادوی چهره نمودش
به یک دیدار جان از تن ربودش
اگر پیکان زهر آلود بودی
نه زخم او بدین سان زود بودی
❈۹❈
کجا چون دید رامین روی آن ماه
تو گفتی خورد بر دل تیر ناگاه
ز پشت اسپ که پیکر بیفتاد
چو برگی کز درختش بفگند باد
❈۱۰❈
گرفته زاتش دل مغز سر جوش
هم از تن دل رمیده هم ز سر هوش
ز راه دیده شد عشقش فرو دل
ازان بستد به یک دیدار ازو دل
❈۱۱❈
درخت عاشقی رُست از روانش
ولیکن کشت روشن دیدگانش
مگر زان کِشت او را دیده در جان
که او را زود آرد بار مرجان
❈۱۲❈
زمانی همچنان بود اوفتاده
چو مست مست بی حد خورده باده
رخ گلگونش گشته ز عفران گون
لب میگونش گشته آسمان گون
❈۱۳❈
ز رویش رفته رنگ زندگانی
برو پیدا نشان مهربانی
دلیران هم سوار و هم پیاده
ز لشکر گرد رامین ایستاده
❈۱۴❈
به دردش کرده خون آلود دیده
امید از جان شیرینش بریده
ندانست ایچ کس کاو را چه بودست
چه بد دیدست و چه رنج آزمودست
❈۱۵❈
به دردش هر کسی خسته جگر بود
به زاری هر که دیدش زو بتر بود
زبان بسته رگ از دیده گشاده
نهیب عاشقی در دل فتاده
❈۱۶❈
چو لختی هوش باز آمد به جانش
ز گوهر چون صدف شد دیدگانش
دو دست خویش بر دیده بمالید
ز شرم مردمان دیگر ننالید
❈۱۷❈
چنان آمد گمان هر خردمند
که او را باد صرع از پای افگند
چو بر باره نشست آزاده رامین
ز بس غم تلخ بودش جان شیرین
❈۱۸❈
به راه اندر همی شد همچو گمراه
چو دیوانه ز حال خود نه آگاه
دل اندر پنجهء ابلیس مانده
دو چشمش سوی مهد ویس مانده
❈۱۹❈
چو آن دزدی که دارد چشم یکسر
بدان جایی که باشد درجِ گوهر
همی گفتی چه بودی گر دگر راه
نمودی بخت نیکم روی آن ماه
❈۲۰❈
چه بودی گر دگر ره باد بودی
ز روی ویس پرده در ربودی
چه بودی گر یکی آهم شنیدی
نهان از پرده رویم را بدیدی
❈۲۱❈
شدی رحمش به دل از روی زردم
ببخشودی برین تیمار و دردم
چه بودی گر به راه اندر ازین پس
عماری دار او من بودمی بس
❈۲۲❈
چه بودی گر کسی دستم گرفتی
یکایک حال من با او بگفتی
چه بودی گر کسی مردی بکردی
درود من بدان بتروی بردی
❈۲۳❈
چه بودی گر مرا در خواب دیدی
دو چشم من پر از خوناب دیدی
دل سنگینش لختی نرم گشتی
به تاب مهربانی گرم گشتی
❈۲۴❈
چه بودی گر شدی او نیز چون من
ز مهر دوستان به کام دشمن
مگر چون حسرت عشق آزمودی
چنین جبّار و گردنکش نبودی
❈۲۵❈
گهی رامین چنین اندیشه کردی
گهی با دل صبوری پیشه کردی
گهی در چاه و سواس اوفتادی
گهی دل را به دانش پند دادی
❈۲۶❈
الا ای دل چه بودت چند گویی
وزین اندیشهء باطل چه جویی
تو پیچان گشته ای در عشق آن ماه
خود او را نیست از حال تو آگاه
❈۲۷❈
چرا داری به وصل ویس امید
که هرگز کس نیابد وصل خورشید
چرا چون ابلهان امید داری
بدان کت نیست زو امیدواری
❈۲۸❈
تو همچون تشنگان جویای آبی
ولیکن در بیابان با سرابی
ببخشایاد بر تو کردگارت
که بس دشوار و آشفتهست کارت
❈۲۹❈
چو رامین شد به بند مهر بسته
امید اندر دل خسته شکسته
نه کام خویش جستن می توانست
نه جز صبر ایچ راه چاره دانست
❈۳۰❈
به راه اندر همی شد با دلارام
به همراهیش دل بنهاده ناکام
ز همراهی جزین سودی ندیدی
که بوی آن سمن عارض شنیدی
❈۳۱❈
چو جانش روز و شب دربند بودی
به بودی مهد او خرسند بودی
ز عاشق زارتر زاری نباشد
ز کار او بتر کاری نباشد
❈۳۲❈
کسی را کش تبی باشد بپرسند
وز آن مایه تبش بر وی بترسند
دل عاشق در آتش سال تا سال
نپرسد ایچ کس وی را ازان حال
❈۳۳❈
خردمندا ستم باشد ازین بیش
که عاشق را همی عشق آورد بیش
سزد گر دل بر آن مردم بسوزد
که عشق اندر دلش آتش فروزد
❈۳۴❈
بس است این درد عاشق را که هموار
بود با درد عشق و حسرت یار
همی بایدش درد دل نهفتن
نیارد راز خود با کس بگفتن
❈۳۵❈
چنان چون بود مهر افزای رامین
چو کبگ خستهدل در چنگ شاهین
نه مرده بود یکباره نه زنده
میان این و آن شخصی رونده
❈۳۶❈
ز سیمین کوه او مانده نشانی
ز سروین قدّ او مانده کمانی
بدین زاری که گفتم راه بگذاشت
سراسر راه خود را چاه پنداشت
کامنت ها