فخرالدین اسعد گرگانی:چو دایه شد ز کار ویس آگاه که چون آواره برد او را شهنشاه
❈۱❈
چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تریک شد بردیدگانش
تو گفتی دود شد در مغز جانش
❈۲❈
بجز گریه نبودش هیچ کاری
بجز موبد نبودش هیچ چاری
به گریه دشتها را کرد جیحون
به موبد کوهها را کرد هامون
❈۳❈
همی گفت ای دو هفته ماه تابان
بتان ماهان شده تو ماه ماهان
چه کین دارد به جای تو زمانه
که کردت در همه عالم فسانه
❈۴❈
هنوز از شیر آلوده دهانت
بشد در هر دهانی داستانت
نرسته نار دو پستانت از بر
هوای تو برست از هفت کضور
❈۵❈
تو خود کوچک چرا نامت بزرگست
تو خود آهو چرا عشق تو گرگست
ترا سال اندک و جوینده بسیار
تو بی غدر هوادارانت غدار
❈۶❈
ترا از خان و مان آواره کردند
مرا بی دختر و بی چاره کردند
ترا از خویش خود بیگانه کردند
مرا بی دختر و بی خانه کردند
❈۷❈
ترا کردند بهواره ز شهرت
مرا کردند آواره ز بهرت
صترا از شهر خود بیگانه کردند
مرا در شهر خود دیوانه کردندص
❈۸❈
مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد
ابی جان زندگانی چون توان کرس
مبادا در جهان از من نشانی
اگر بی تو بخواهم زندگانی
❈۹❈
پس آنگه سی جمازه ساخت راهی
بریشان گونه گونه ساز شاهی
ببرد از بهر دختر هر چه بایست
یکایک آنچه شاهان را بشایست
❈۱۰❈
به یک هفته به مرو شاهجان شد
تن بیجان تو گفتی نزد چان شد
چو ویس خسته دل را دید دایه
ز شادی گشت جانش نیک مایه
❈۱۱❈
میان خاک و خاکستر نشسته
شخوده لاله و سنبل گسسته
به حال زار گریان بر جوانی
بریده دل ز جان و زندگانی
❈۱۲❈
شده نالان و گریان بر تن خویش
فگنده سر چو بوتیمار در پیش
گهی خاک زمین بر سر همی بیخت
گهی خون مژه بر بر همی ریخت
❈۱۳❈
رخانش همچو تیغ زنگ خورده
به ناخن سربسر افگار کرده
دلش تنگ آمده همچون دهانش
تنش لاغر شده همچون میانش
❈۱۴❈
چو دایه دید وی را زار و گریان
دلش بر آتش غم گشت بریان
بدو گفت ای گرانمایه نیازی
چرا جان در تباهی میگدازی
❈۱۵❈
چه پردازی تن از خونی که جانست
چه ریزی آنکه جان را زو زیانست
توی چشم سرم را روشنایی
توی با بخت نیکم آشنایی
❈۱۶❈
ترا جز نیکی و شادی نخواهم
هم از تو بر تو بیدادی نخواهم
مکن ماها چنین با بخت مستیز
چو بستیزی بدین سان سخت مستیز
❈۱۷❈
که آید زین دریغ و زارواری
رخت را زشتی و تن را نزاری
رتا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر
❈۱۸❈
کنون در دست شاه کامرانی
مرو را همبر و جان و جهانی
برو دل خوش کن و او را میازار
که نازارد شهان را هیچ هشیار
❈۱۹❈
اگر چه شاه و شهزدست ریرو
به چاه و فادشاهی نیست چون او
در می گر چه از دستت فتادست
یکی گوهر خدایت باز دادست
❈۲۰❈
برادر گر نبودت پشت و یاور
پست پشت ایزد و اقبال یاور
و گر پیوند ویرو با تو بشکست
جهانداریچنین با تو بپیوست
❈۲۱❈
فلک بستد ز تو یک سیب سیمین
به جای آن ترنجی داد زرین
دری بست و دو در همبرش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد
❈۲۲❈
نکرد آن بد به جای تو زمانه
که جویی گریه را چندین بهانه
نباید ناسپاسی کرد زین سان
که زود از از کار خودگردی پشیمان
❈۲۳❈
ترا امروز روز شاد خواریست
نه روز غمگینی و سو کواریست
اگار فرمانبری بر خیزی از خاک
بپوشی خسروانی جامهء پاک
❈۲۴❈
نهی بر فرق مشکین تاخ زرین
بیارایی مه رخ را به پروین
به قد از تخت سروی بر جهانی
به روی از کاخ باغی بشکفاکی
❈۲۵❈
ز گلگون رخ گل خوبی بیاری
به میگون لب می نوشی گساری
به غمزه جان ستانی دل ربایی
به بوسه جان فزایی دل گشایی
❈۲۶❈
به شاب روزآوری از لاله گونروی
چو شب آری به روز از عنبرین موی
دهی خورشید را از چهره تضویر
نهی بر جادوان از زلف زنجیر
❈۲۷❈
به خنده کم کنی مقدار شکر
به گیسو بشکنی بازار عنبر
دل مردان کنی بر نیکوان سرد
رخ شیران کنی بر آهوان زرد
❈۲۸❈
اگر بر تن کنی پیرایهء خویش
چنین باشی که من گفتم و زین بیش
تو در هر دل زخوبی گوهر آری
تو در هر جان ز خوشی شکر آری
❈۲۹❈
ز گوهر زیوری کن گوهرت را
ز پیکر جامه ای کن پیکرت را
کجا خوبی بیارایده به گوهر
همان خوشی بفزاید به زیور
❈۳۰❈
جوانی داری و خوبی و شاهی
زون تر زین که تو داری چه خواهی
مکن بر هکم یزدان ناپسندی
مده بی درد ما را دردمندی
❈۳۱❈
ز فریاد نترسد هکم یازدان
نگردد باز پس گردون گردان
پس این فریاد بی معنی چه خوانی
ز چشم این اشک بیهوده چه رانی
❈۳۲❈
چو دایه کرد چندین پندها یاد
چه آن گفتار دایه بود و چه بار
تو گفتی گوز بر گندی همی شاند
و یا در بادیه کشتی همی راند
❈۳۳❈
جوابش داد ویس ماه فیکر
که گفتار تو جون تخمی است بی بر
دل من سیر گشت از بوی و از رنگ
نپوشم جامه ننشینم به او رنگ
❈۳۴❈
مرا جامه پلاس و تخت خاکست
ندیمم مویه و همراز باکست
نه موبد بیند از من شادکامی
نه من بینم ز موبد نیکنامی
❈۳۵❈
چو با ویرو بدم خرمای بی خار
کنون خاری که خارما ناورم بار
اگر شویم ز بهر کام باید
مرا بی کام بودن بهتر آید
❈۳۶❈
چو او را بود ناکامی بهفرجام
مبیند ایچ کس دیگر ز من کام
دگر باره زبان بگشاد دایه
که بود اند سخن بسیار مایه
❈۳۷❈
بدو گفت ای چرغ و چشم مادر
سزد گر نالی از بهر برادر
که بودت هم برادر هم دلارم
شما از یکدگر نایافته کام
❈۳۸❈
چه بدتر زانکه دو یار وفادار
به هم باشد سال و ماه بسیار
به شادی روز و شب با هم نشینند
ولیکن کام دل از هم نبینند
❈۳۹❈
پس آنگه هر دو از هم دور مانند
رسیدن را به هم چاره ندانند
دریغ این بود با حسرت آن
بماند جاودانی درد ایشان
❈۴۰❈
چنان مردی که باشد خارو درویش
ز ناگاهان یکی گنج آیدش پیش
کند سستی و آن را بر ندارد
مر آن را برده و خورده شمارد
❈۴۱❈
چو باز آید نبیند گنج بر جای
بماند جاودان با حسرت و واری
جکین بودست با تو حال ویرو
کنون بد گشت و تیره فال ویرو
❈۴۲❈
شد آن روز و شد آن هنگام فرخ
که بتوانست زد پیلی دو شه رخ
به نادانی مکن تندی و مستیز
مرا فرمان بر و زین خاک بر خیز
❈۴۳❈
به آب گل سر و گیسو فرو شوی
پس از گنجورْ نیکوجامه ای جوی
بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین
به سر بر نه مرّصع تاج زرّین
❈۴۴❈
کجا ایدر زنان آیند نامی
هم از تخم بزرگان گرامی
نخواهم کت بدین زاری ببینند
چنین با تو به خاک اندر نشینند
❈۴۵❈
هر آییند خرد دارّی و دانی
که تو امروز در شهر کسانی
ز بهر مردم بیگانه صد کار
به نام و ننگ باید کرد ناچار
❈۴۶❈
بهین کاریست نام و ننگ جستن
زبان مردم بیگانه بستن
هران کس کاو ترا بیند بدین حال
بگوید بر تو این گفتار در حال
❈۴۷❈
یکی بهره ز رعنایی شمارند
دگر بهره ز بدرایی شمارند
گهی گویند نشکوهید ما را
ز بهر آنگه نپسندید ما را
❈۴۸❈
گهی گویاند او خود کیست باری
که ما را زو بیاید برد باری
صواب آنست اگر تو هوشمندی
که ایشان را زبان بر خود ببندی
❈۴۹❈
هر آن کاو مردمان را خوار دارد
بدان کاو دشمن بسیار دارد
هر آن کاو برمنش با شدبه گشی
نباشد عیش او را هیچ خوشی
❈۵۰❈
ترا گفتم مدار این عادت بد
ز بهر مردمان نز بهر موبد
کجا بر چشم او زشت تو نیکوست
که او از جان و دل دارد ترا دوست
❈۵۱❈
چو بشنید این سخن ویس دلارم
به دل باز آمد او را لختی آرام
خوش آمد در دلش گفتار دایه
نجست از هیچ رو آزاد دایه
❈۵۲❈
همانگاه از میان خاک بر خاست
تن سیمین بشست و پس بیاراست
همی پیراست دایه روی و مویش
همی گسترد بروی رنگ و بویش
❈۵۳❈
دو چشم ویس بر پیرایه گریان
ز غم بر خویشتن چون ماه پیچان
همی گفت آه از بخت نگونسار
گه یکباره ز من گشتست بیزار
❈۵۴❈
چه پران مرغ و چه باد هوایی
دهد هر یک به درد من گوایی
ببخشانید هر دم بر غربیان
برند از بهر بیماران طابیان
❈۵۵❈
ببخشانید بر چون من غریبی
بیاریدم چو من خواهم طبیبی
منم از خان و مان خویش برده
غریب و زان و بر دل تیر خورده
❈۵۶❈
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته
به درد مادر و فرخ برادر
تنم در موج دریا دل بر آذر
❈۵۷❈
جهان با من به کین و بخت بستیز
فلک بس تند با من دهر بس تیز
قصا بارید بر من سیل بیداد
قدر آهیخت بر من تیغ فولاد
❈۵۸❈
اگر بودی به گیتی داد و داور
مرا بودی گیا و ریگ یاور
چو دایه ماه خوبان را بیاراست
بنفشه بر گل خیری بپیراست
❈۵۹❈
ز پیشانیش تابان تیر و ناهید
زر خسارش فروزان ماه و خورشید
چو بهرام ستمگر چشم جادوش
چو کیوان بد آیین زلف هندوش
❈۶۰❈
لبان چون مشتری فرخنده کردار
همه ساله شکر بار و گهی بار
صدو گیسو در برافگنده کمندش
پری در زیر آن هر دو پرندشص
❈۶۱❈
دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف
چو زاغی او فتاده کشته بر برف
رخانش هست گفتی تودهء گل
لبانش هست گفتی قطرهء مل
❈۶۲❈
چه بالا و چه پهنا زان سمن بر
سرا پا هر دو چون دو یار در خور
دو رانش گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربایی گشته هر دو
❈۶۳❈
بریشان شاخها از نقرهء ناب
و لیکن شاخها را میوه عناب
دهان چون غنیچهء گل نا شکفته
بدو در سی و دو لولو نهفته
❈۶۴❈
به سان سی و دو گوهر در فشان
نهان در زیر دو لعل بدخشان
نشسته همچو ماهی با روان بود
چو بر می خاستی سرو روان بود
❈۶۵❈
خرد در روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
ندیدی هیچ بت چون او بی آهو
بلند و چابک و شیرین و نیکو
❈۶۶❈
به خوبی همچو بخت و کامرانی
ز خوشی همچو جان و زندگانی
ز بس زیور چو باغ نوبهاری
ز بس گوهر چو گنج شاهواری
❈۶۷❈
اگر فرزانه آن بت را بدیدی
چو دیوانه به تن جانه دریدی
وگر رصوان بر آن بت بر گذشتی
به چشمش روی حوران زشت گشتی
❈۶۸❈
ور آن بت مرده را آواز دادی
به خاک اندر جوابش باز دادی
و گر رخ را در آب شور شستی
ز پیرامنش نی شکر برستی
❈۶۹❈
و گر بر کهربا لب را بسودی
به ساعت کهربا یاقوت بودی
چنین بود آن نگار سرو بالا
چنین بود آن بت حورشید سیما
❈۷۰❈
بتان جین و مهرویان بربر
به پیشش همچو پیش ماه اختر
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین
❈۷۱❈
چو ماهی در چمن گاه بهران
ستاره گرد ماه اندر مزاران
که داند کرد یک یک در سخن یار
که شاهنشاه وی را چه فرستاد
❈۷۲❈
ز تخت جامها و درج گوهر
ز طبل عطرها و جام زیور
ز چینی و ز رومی ماه رویان
همه کافور رویان مشک مویان
❈۷۳❈
یکایک چون گوزن رودباری
ندیده روی شیر مرغزاری
بخوبی همچو طاو و سان گرازان
بدیشان نارسیده چنگ بازان
❈۷۴❈
نشسته ویس بانو از بر تخت
مشاطه گشته مر خوبیش را بخت
نیستان گشته پیش او شبستان
چو سروستان زده پیش گلستان
❈۷۵❈
جهان زو شاد و او از مهر غمگین
به گوشش آفرین مانند نفرین
یکی هفته به شادی شاه موبد
گهی می خورد و گه چوگان همی زد
❈۷۶❈
وزان پس رفت یک هفته به نخچیر
نیامد از کمانش بر زمین تیر
نه روز باده خوردن سیم و زر ماند
نه روز صید کردن جانور ماند
❈۷۷❈
چو چوگان زد به پیروزی چنان زد
که گویش از زمین بر آسمان زد
کف دستش همی بوسید چوگان
سم اسپش همی بوسید میدان
❈۷۸❈
چو باده خورد با مردم چنان خورد
که دریک روز دخل یک جهان خورد
کف دستش چو ابری بود باران
به ابراندر قدح چون برق رخشان
کامنت ها