فخرالدین اسعد گرگانی:چو دایه ویس را چونان بیاراست که خورشید از رخ او نور می خواست
❈۱❈
چو دایه ویس را چونان بیاراست
که خورشید از رخ او نور می خواست
دو چشم ویس از گریه نیاسود
تو گفتی هر زمانش درد بفزود
❈۲❈
نهان از هر کسی مر دایه را گفت
که بخت شور من با من بر آشفت
دلم را سیر کرد از زندگانی
وزو بر کند بیخ شادمانی
❈۳❈
اگر تو مر مرا چاره نجویی
وزین اندیشه جانم را نضویی
من این چاره که گفتم زود سازم
بدو کوته کنم رنج درازم
❈۴❈
کجا هر گه که موبد را ببینم
تو گویی بر سر آتش نشینم
چه مرگ آید به پیش من چه موجه
که روزش بادهمچو روز من بد
❈۵❈
اگر چه دل به آب صبر شستست
هوای دل هنوز از من نجستست
همی ترسم که روزی هم بجویی
نهفته راز دل روزی بگوید
❈۶❈
ز پس آنکه او جوید ز من کام
ترا گسترد باید در رشت دام
که من یک سال نسپارم بدو تن
بپرهیزم ز پادفراه دشمن
❈۷❈
نباشد سوک قران کم ز یک سال
مرا یک سال بینی هم بدین حال
ندارد موبدم یک سال آزرم
کجا او را ز من بیم و نه شرم
❈۸❈
یکی نیزنگ سال از هوشمندی
مگر مردیش را بر من ببندی
چو سالی بگذرد پس بر گشایی
رهی گرددت چون یابد رهایی
❈۹❈
صمگر چون زین سخن سالی بر آید
به من بر روز بدبختی سر آیدص
وگر این چاره کت گفتم نسازی
تو نیز از بخت من هرگز ننازی
❈۱۰❈
شما را باد کام اینجهانی
تو با موبد همی کن شادمانی
که من نیکی به ناکامی نخواهم
همان شادی و بدنامی نخواهم
❈۱۱❈
بهل تا کام موبد برنیاید
و گر جانم برآید نیز شاید
به بی کامی نگویی کام او ده
که بیجانی ز بیکامی مرا به
❈۱۲❈
چو گفت این راز را با دایهء پیر
تو گفتی بردلش زد ناو کی تیر
دو چشم دایه بر وی ماند خیره
جهان بر هردو چشمش گشت تیره
❈۱۳❈
بدو گفت ای چراغ و چشم دایه
نبینم با تو از داد ایچ مایه
سیه دل گشتی از رنج آی
سیاهی از شبه نتوان زدودی
❈۱۴❈
سپاه دیو جادو بر تو ره یافت
ترا از راه داد و مهر بر تافت
ولیکن چون تو بی آرام گشتی
بیکباره خرد را در نوشتی
❈۱۵❈
ندانم چاره جز کام تو جستی
بهافسون شاه را بر تو ببستی
کجا آنگه روی هر دو بیاورد
طلسم هر یکی را صروتی کرد
❈۱۶❈
به آهن هر دوان را بست بر هم
به افسون بند هر دو کرد محکم
همی تا بسته ماندی بند آهن
ز بندش بسته ماندی مرد بر زن
❈۱۷❈
و گر بندش کسی بر هم شکستی
همان گه مردی بسته برستی
چو بسته شد به افسون شاه بر ماه
ببرد آن بند ایشان را سحر گاه
❈۱۸❈
زمینی بر لب رودی نشان کرد
مر آن را زیر خاک اندر نهان کرد
چو باز آمد یکایک ویس را گفت
که آن افسون کدامین جای بنهفت
❈۱۹❈
بدو گفت آنچه فرمودی بکردم
اگر چه من ز فرمانت بدردم
ز فرمان تو خشنودیت جستم
چنین آزاد مردی را ببستم
❈۲۰❈
به پیمانی که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخویی سر آید
به حکم ایزدی خرسند گردی
ستیز و کینه از دل در نوردی
❈۲۱❈
نگویی همچنین باشد یکی سال
که نپسندد خرد بر تو چنین حال
چو تو دل خوش کنی با شهریارم
من آن افسون بنهفته بیارم
❈۲۲❈
بر آتش بر نهم یکسر بسوزی
شما را دل به شادی برفروزی
کجا تا آن بود در آب و در نم
بود هنواره بند شاه محکم
❈۲۳❈
به گوهر آب دارد طبع سردی
به سردی بسته ماند زور مردی
چو آتش بند افسون را بسوزد
دگر ره شمع مردی برفروزد
❈۲۴❈
چو دایه ویس را دل کرد خرسند
که تا یک ماه نگشاید ز شه بند
قصای بد ستیز خویش بننود
نگر تا زهر چون بر شکر آلود
❈۲۵❈
بر آمد نیلگون ابری ز دریا
به آب سیل دریا کرد صحرا
رسید آن آب در هر مرغزاری
پدید آمد چو جیحون رودباری
❈۲۶❈
به رود مرو بفزود آب چندان
که نیمی مرو شد از آب ویران
تبه کرد آن نشان و زمین را
ببردی آن بند شاه بافرین را
❈۲۷❈
قصا کرد آن زمین را رودخانه
بماند آن بند بر شه جاودانه
به چشمش دربماند آن دلبر خویش
چو دینار کسان در چشم درویش
❈۲۸❈
چو شیر گرسنه بسته به زنجیر
چران در پیش او بیباک نخچیر
هنوز او زنده بود از بخت کام
فرو مرد از تنش گفتی یک اندام
❈۲۹❈
به راه شادی اندر گشت گمراه
ز خوشی دست کامش گشت کوتاه
به کام دشمان در صلت دوست
چو زندان بود گفتی برتنش پوست
❈۳۰❈
به شب در بر گرفته دوست را تنگ
تو گفتی دور بودی شصت فرسنگ
همان دو شوی کرده ویس بتروی
به مهر دختری مانده چو بی شوی
❈۳۱❈
نه موبد کام ازو دیده نه ویرو
جهان بنگر چه بازی کرد با او
بپروردش به ناز و شادکامی
بر آوردش به جاه و نیکنامی
❈۳۲❈
چو قدش آفت سرو سهی شد
دو هفته ماه رویش را رهی شد
شکفته شد به رخ بر لالهزارش
به بار آمد زبر سیمثن دونارش
❈۳۳❈
جهان با او ز راه مهر برگشت
سراسر حالهای او دگر گشت
بگویم با یک یک حال آن ماه
چه با دایه چه با رمین چه با شاه
❈۳۴❈
بهگفتاری که چون عاشق بخواند
به درد دل ز دیده خون چکانه
بگویم داستان عاشقانه
بدو در عشق را چندین فسانه
کامنت ها