فخرالدین اسعد گرگانی:چو بر رمین بیدل کار شد سخت به عشق اندر مرورا خوار شد بخت
❈۱❈
چو بر رمین بیدل کار شد سخت
به عشق اندر مرورا خوار شد بخت
همچنین جای بیانبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستی
❈۲❈
به شب پهلو سوی بستر نبودی
همه شب تا به روز اختر شمردی
به روز از هیچ گونه نارمیدی
چو گور و آهن از مردم رمیدی
❈۳❈
ز بس کاو قد دجبر کردی
کجا سروی بدیدی سجده بردی
به باغ اندر گل صد برگ جستی
به یادروی او بر گل گرستی
❈۴❈
بنفشه برچدی هر بامدادی
به یاد زلف او بر دل نهادی
ز بیم ناشکیبی می نخوردی
که یکباره قرارش می ببردی
❈۵❈
همیشه مونسش طنبور بودی
ندیمش عاشق مهجور بودی
صبههر راهی سرودی زار گفتی
سراسر بر فراق یادر گفتیص
❈۶❈
چو باد حسرت از دل بر کشیدی
به نیسان باد دی ماهی دمیدی
به ناله دل چنان از تن بکندی
که بلبل را ز شاخ اندر فگندی
❈۷❈
به گونه اشک خون چندان براندی
که از خون پای او در گل بماندی
به چشمش روز روش تار بودی
به زیرش خز و دیبا خار بودی
❈۸❈
بدین زاری و بیماری همی زیست
نگفتی کس که بیماریت از چیست
چو شمعی بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهر دلنوازان
❈۹❈
به چشمش خوار گشته زندگانی
دلش پدرود گرده شادمانی
ز گریه جامه خون آلود گشته
ز ناله روی زراندود گشته
❈۱۰❈
ز رنج عشق جان بر لب رسیده
امید از جان و از جانسان بریده
خیال دوست در دیده بمانده
ز چشمش خواب نوشین را برانده
❈۱۱❈
به دریای جدایی غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش
❈۱۲❈
گهی قرعه زدی بر نام یارش
که با او چون بود فرجام کارش
گهی در باغ شاهنشاه رفتی
ز هر سروی گرا بر خود گرفتی
❈۱۳❈
همی گفتی گوا باشید بر من
ببینیدم چنین بر کام دشمن
چو ویس ایدر بود با وی بگویید
دلش را از ستمگاری بضویید
❈۱۴❈
گهی با بلبلان پیگار کردی
بدیشان سرزنش بسیار کردی
همی گفتی چرا خوانید فریاد
شما را از جهان باری چه افتاد
❈۱۵❈
شما با جفت خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و کوارید
شما را ار هزاران گونه باغست
مرا بر دل هزاران گونه داغست
❈۱۶❈
شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در عشق درد و داغ دادست
شما را ناله پیش یار باشد
چرا بساید که ناله زار باشد
❈۱۷❈
مرا زیباست ناله گاه و بیگاه
که یارم نیست از درد من آگاه
چنین گویان همی گشت اندران باغ
دو دیده پر زخون و دلپر از داغ
❈۱۸❈
قصا را دایه پیش آمد یکی روز
چنو گردان در آن باغ دل فروز
چو رامین دایه را دید اندر آن جای
چو چان اندر خور و چون دیده دورای
❈۱۹❈
ز شادی خون ز رخسارش بجوشید
رخش گفتی ز لاله جامه پوشید
ز شرم دایه رویش گشت پر خوی
بسان در فشانده بر سر می
❈۲۰❈
گل ار چه سخت نیکو بود و بربار
رخ رامین نکوتر بود صد بار
هنوزش بود سیمین دو بناگوش
نگشته سیمش از سنبل سیه پوش
❈۲۱❈
هنوزش بود کافروی زنخدان
دو زلفش بود چون مشکین دو چوگان
هنوزش بود پشت لب چو ملحم
لبش چون انگبین و بارده درهم
❈۲۲❈
هنوزش بود خنده همچو شکر
وزان شکر فروبارنده گوهر
بهبالا همچو شمشاد روان بود
ولیکن بار شمشاد ارغوان بود
❈۲۳❈
به پیکر همچو ماه جانور بود
ولیکن با کلاه و با کمر بود
قبا بروی نکوتر بود صد بار
که نقش چینیان بر بتّ فرخار
❈۲۴❈
کلاه او را نکوتر بود بر سرا
که شاهان جهان را بر سر افسر
به گوهر تا به آدم نامور شاه
به پیکر در زمانه سیمبر ماه
❈۲۵❈
به دیدار آفت جان خردمند
به آفت جان هر کس آرزومند
هم از خوبی هم از کضور خدایی
سزا بروی دو گونه پادشایی
❈۲۶❈
برادر بود موبد را و فرزند
ولیکن ماه را شاه و خداوند
چو چشمش دید جادو گشت خستو
که بهتر زین نباشد هیچ جادو
❈۲۷❈
چو رویش دید رزوان داد اقرار
که بر حوران جزین کس نیست سالار
چنین رویی بدین زیب و بدین نام
ز مهر ویس بی دل بود و بی کام
❈۲۸❈
چو تنها دایه را در بوستان دید
تو گفتی روی بخت جاودان دید
نمازش برد و بسیار آفرین کرد
مرد را نیز دایه همچنین کرد
❈۲۹❈
پرسیدند چون دو مهربان یار
بخوشی یکدگر را مهربانوار
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به مرز سوسی آزاد رفتند
❈۳۰❈
ز هر گونه سخن گفتند با هم
سخنشان ریش دل را گشت مرهم
بدو گفت ای مرا از جان فزونتر
منم پیش تو از برده زبون تر
❈۳۱❈
تو شیرینی و گفتار تو شیرین
تو نوشینی و دیدار تو نوشین
ترا از بخت خواهم روشنایی
مرا با بخت نیکت آشنایی
❈۳۲❈
مرا تو مادری ویسه خداوند
به جان وی خورم هنواره سوگند
چنو خورشید چهر و ماه پیکر
چنو بانوژاد و شاهگوهر
❈۳۳❈
نبود اندر جهان و هم نباشد
کرا او جفت باشد غم نباشد
بدان زادست پنداری ز مادر
که آتش بر کشد از گفت کضور
❈۳۴❈
به خاصه زین دل بدبخت رامین
که آتشگاه خرداد است و برزین
اگر چه من همی سوزم ز بیدار
دل او بر چنین آتش مسوزاد
❈۳۵❈
وگر چه بخت با من خورد زنهار
مرو را بخت فرخ باد و بیدار
همی گویم چو از عشقش بنالم
مبادا حال او هر گز چو حالم
❈۳۶❈
همی گویم چو از مهرش بسوزم
مبادا روز او هرگز چو روزم
به هر دردی که من بنیم ز مهرش
کنم صد آفرین بر خوب چهرش
❈۳۷❈
چنین خواهم که باشد جاودانی
مرا زو رنج و او را شادمانی
خوش آمد دایه را گفتار رامین
ز بیجاده پدید آورد پروین
❈۳۸❈
به خنده گفت راما جاودان زی
به کام دوستان دور از بدان زی
درود و تن درستی مر ترا باد
مباد از بخت بر جان تو بیداد
❈۳۹❈
به فرّت من درست و شادکامم
به کامت نیک بخت و نیکنامم
همیدون دخترم روشن حور و ماه
که بسته باد بر وی چشم بدخواه
❈۴۰❈
چو رویش باد نیکو ماه و سالش
چو مویش باد پیچان بدسگالش
همه گفتار تو دیدم بی آهو
چو دیدار تو جان افزای و نیکو
❈۴۱❈
جز آن کاو مر ترا بدبخت کردست
که بربیداد تو دل سخت کردست
ندارم از تو این گفتار باور
که او بر تو نه شاهست و نه داور
❈۴۲❈
دگرباره جوابش داد رامین
که چون عاشق نباشد هیچ مسکین
دل او را دشمنی باشد ز خانه
بر او جویانده هر روزی بهانه
❈۴۳❈
گهی نالد به درد و حسرت دوست
گهی گرید به داغ فرقت دوست
به دست عشق گر چه زار گردد
ز بهر او ز جان بیزار گردد
❈۴۴❈
صو گر چه زاو بلا بسیار بیند
ز دیگر کامها او را گزیندص
دو چشم مرد را از کام نایاب
گاهی بی خواب دارد گاه با آب
❈۴۵❈
همی آن چیز جوید کش نیابد
وزآن چیزی که یابد سر بتابد
بلای عشق را بر تن گمارد
پس آنگه درد را شادی شمارد
❈۴۶❈
اگر با عشق بودی مرد را خواب
چه عشق دوست بودی چه می ناب
کجا خویشی با تلخیش یارست
چنانکش خرمی جفت خمارست
❈۴۷❈
چه عاشق باشد اندر عشق مست
کجا بر چشم او نیکو بود گست
به عشق اندر چو مست آشفته باشد
ز ناخفتش بسان خفته باشد
❈۴۸❈
خرد باشد که زشت از خوب داند
چو مهر آید خرد در دل نماند
ستنبه دیو بر وی زود دارد
همیشه چشم او را کور دارد
❈۴۹❈
خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون می همی این را بتازد
نفرماید خرد آن را گزیدن
کزو آید همی پرده دریدن
❈۵۰❈
مرا از عشق شد پرده دریده
شکیب از دل خرد از تن بریده
بر آمد ناگهان یک روز بادی
مرا بننود روی حور زادی
❈۵۱❈
چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر
چو ماهم کرد دور از خواب واز خور
دو چشمم تا بهشتی دید خرم
دلم چون دوزخی افتاد در غم
❈۵۲❈
نه بادی بود گفتی آفتی بود
مرا ناگاه روی فتنه بننود
مرا در کودکی تو پروریدی
وزان پس مرمرا بسیار دیدی
❈۵۳❈
ندیدی حال من هرگز بدین سان
ز درد دل نه باجان و نه بی جان
تو گویی شیر من روباه گشست
از این سخنی و کوهم کاه گشست
❈۵۴❈
تنم دیگر شدست و گونه دیگر
یکی مویست پنداری یکی زر
مژه بر چشم من گشست مسمار
همیدون موی بر اندام من مار
❈۵۵❈
اگر روزی کنم با دوستان بزم
تو گویی می کنم با دشمان رزم
گه رامش چنان دلتنگ و زارم
که گویی با بلا در کارزارم
❈۵۶❈
اگر گردم به رامش در گلستان
به گمره گشته مانم در بیابان
به شب در بستر و بالین دیبا
تو گویی غرقه ام در ژرف دریا
❈۵۷❈
به روز اندر میان غمگساران
چو گویم پیش چوگان سواران
به شبگیران چنان نالم به زاری
که بلبل بر گلان نوبهاری
❈۵۸❈
سحرگاهان چنان گریم به تیمار
که ابر دی مهی بر شخّ کهسار
بیاریدست از آن دو چشم دلگیر
مرا بر دل هزاران ناوکی تیر
❈۵۹❈
بیفتادست از دو زلف دلبند
مرا بر دل هزاران گونه گون بند
به گور خسته مانم در بیابان
به دل بر خرده زهر آلوده پیکان
❈۶۰❈
به شیر تند مانم پوی پویان
خورشان بچهء گمگشته چویان
به طفل خرد مانم دل شکسته
هم از مادر هم از دایه گسته
❈۶۱❈
به شاخ مردم مانم نغز رسته
قصای آسمان او راشکسته
کنون از تو همی زنهار خواهم
جوانمردیت را من یار خواهم
❈۶۲❈
صمرا زین آتش سوزنده برهان
ز جنگ شیر مردم خوار بستانص
جوانمردی چنان کت هست بنمای
بر این فرزند بیچاره ببخشای
❈۶۳❈
ببژشاید دلتء بیگانگان را
همان رحمآورد دیوانگان را
تو چونان دان که من بیگانه ای ام
ویا از بیهشی دیوانه ای ام
❈۶۴❈
به هر حالی به بخشایش سزایم
که چونین در دم سرخ اژدهایم
تو نیز از مردمی بر من ببخشای
به نیکی در دلت مهرم بیفزای
❈۶۵❈
پیام من بگو سرو روان را
بت گویا و ماه باروان را
صبری دیدار خورشید زمین را
شکر گفتار حور راستین را
❈۶۶❈
سیه زلفین بت یاقوت لب را
بهار خرمی باغ طرب را
بگو ای از نگویی آفریده
به ناز و شادکامی پروریده
❈۶۷❈
ترا حوبان به خوبی مهر داده
بتان پیش تو سر بر خط نهاده
سپاه جادوان از تو رمیده
نگار چینیان از تو شمیده
❈۶۸❈
دو هفته ماه پیشت سجده برده
فروغ خویش رویت را سپرده
رخانت خسروان را بنده کرده
لبانت مردگان را زنده کرده
❈۶۹❈
بت بربر ز رویات خوار گشته
همان بتگر ز بت بیزار گشته
گدازان شد تنم از بیم و امید
چو برف کوهسار از تاب خورشید
❈۷۰❈
دلم افتاد در مهرت به ناکام
شنابان همچو گوری مانده در دلم
خرد آواره گشته هوش رفته
دل اندر تن نه بیدار و نه خفته
❈۷۱❈
نه زاسایش دارم نه از رنج
ناز رامش به دل شادم نه از گنج
نه با یاران به میدان اسپ تازم
نه چوگان گیرم و نه گوی بازم
❈۷۲❈
نه یوزان را سوی گوران دوانم
نه بازان را سوی کبگان پرانم
نه می گیرم نه با خوبان نشینم
نه جز وی در جهان کس را گزینم
❈۷۳❈
نه یک ساعت ز درد آزاد باشم
نه یک روزی به چیزی شاد باشم
به خانء خویش در چونین اسیرم
نبینم دوستدار و دستگیرم
❈۷۴❈
به شب تا روز پیچان و نوانم
چو ماری چوب خورده در میانم
تنم درمان ز گفتار تو یابد
دلم دارو ز دیدار تو یابد
❈۷۵❈
من آنگه باز یابم صبر و هوشم
که خوش گفتار تو آید به گوشم
اگر چه سال و مه از تو به دردم
چنین با اشک سرخ و روی زردم
❈۷۶❈
مرا عشق تو در جان خوشتر از جان
وگرچه جان من زوگشت رنجان
نخواهم بی هوایت زندگانی
نجویم بی وفایت شادمانی
❈۷۷❈
اگر جانم ز مهرت سیر گردد
به سر بر موی من شمشیر گردد
همی دانم که تا من زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
❈۷۸❈
سپیدی روزم از روی تو باشد
سیاهی شب هم از موی تو باشد
رخ رنگینت باشد نوبهارم
لب نوشیند باشد غمگسارم
❈۷۹❈
ز رخسار تو تابد آفتابم
ز گیسوی تو بوید مشک نابم
ز اندام تو باشد یاسمینم
ز گفتار تو باشد آفرینم
❈۸۰❈
بهشت جاودان آن روز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم
ز دولت کام خود آنگه یابم
که با پیوند رویت راه یابم
❈۸۱❈
ز یزدان این خواهم شب و روز
که گردد بختم از روی تو فیروز
دلت بر من نماید مهربانی
نجوید سر کشی و بد گمانی
❈۸۲❈
صاگر کین وروز و با من ستیزد
به جان من که خون من بریزدص
چه باید ریختن خون جوانی
که هر گز بر تو نامد زو زیانی
❈۸۳❈
زبس کاو بر تو دارد مهربانی
تو او را خویشتری از زندگانی
ببرد دل ز جان وز تو نبود
به دیده خاک پایت را بخرد
❈۸۴❈
ز گیهان مر ترا خواهد به ناچار
ازیرا کش تو بردی دل به آزار
اگر خوبی کنی تن پیش دارد
وگرنه بر سر دل جان سپارد
❈۸۵❈
چو بشنید این سخنها دایه پیر
تو گفتی خورد بر دل ناو کی تیع
نهانی دلش بر رامین ببخضود
ولیکن آشکارا هیچ نننود
❈۸۶❈
مرو را گفت راما نیکناما
نگردد همچو نامت ویس راما
نگر تا تو نداری هر گز امید
که تابد بر تو آن تابنده خورشید
❈۸۷❈
نگر تا تو نپنداری که دستان
بکار آیدت با آن سرو بستان
نگر تا در دلت ناید که نیرو
توانی کرد با فرزندی شهرو
❈۸۸❈
ترا آن به که دل وی نبندی
کزین دلبندی آید مستمندی
نپیمایی به دل راه تباهی
کزو رسته نیامدء هیچ راهی
❈۸۹❈
خردمندی و شرم و دانش و رای
به کار آید روان را در چنین جای
که زشت از خوب و نیک از بدبدانی
به دل کاری سگالی کش توانی
❈۹۰❈
کاگر تو آسمان را در نوردی
و گر دریا بینباری به مردی
میان بادیه جیهون برانی
ز روی سنگ لاله بشکفانی
❈۹۱❈
جهانی دیگر از گوهر بر آری
زمینش بر سر مویی بداری
ابا این جادوی و نیک دانی
به کار ویس هم خیره بمانی
❈۹۲❈
به مهرت ویسه آنگه سر در آرد
که شاخ ارغوان خرما برآرد
سزد گردل ز پیوندش بتابی
که او ماهست پیوندش نیابی
❈۹۳❈
که یارد گفتن این گفتار با وی
که یارد جستن این آزاد با وی
مدانی کاو چگونه خویش کامست
ز خوی خود چگونه دیر رامست
❈۹۴❈
اگر من زهرهء صد شیر دارم
پیامت پیش او گفتن نیارم
هر آیینه تو نپسندی که در من
به زشتی راه یابد گفت دشمن
❈۹۵❈
تو خود دانی که ویس امروز چونست
به خوبی از همه خوبان فزونست
هر آن گه کاین سژن با وی بگویم
به رسوایی بریزد آب رویم
❈۹۶❈
چنانست او میان ویس دختان
که خسرو در میان نیک بختان
منش بر آسمان دارد به گشّی
و با مردم نیامیزد به خوشی
❈۹۷❈
همش در تخمه پرمایه ست گوهر
همش در گنج شهوارست جوهر
بدان گوهر ز شاهان سر فرازست
بدین جوهر ز مردم بی نیازست
❈۹۸❈
نه از کار بزرگ آید نهیبش
نه از گنج گران آید فریبش
کنون ژود دلش لشتی مستمندست
نه تنهایی و بی شهری نژندست
❈۹۹❈
ز خان و مان و شهر خویش دورست
هم از رامست هم از مردم نفورست
گهی آب از مژه بارد گهی خون
گهی از بخت نالد گه ز گردون
❈۱۰۰❈
چو یاد آرد ز مادر وز برادر
بجوشد همچو عود تر بر آذر
کند نفرین بر آن سال و مه شوم
که دوری دادش از آرام و از بوم
❈۱۰۱❈
بدین سان بانوی جمشید گوهر
به خوبی نامدار هفت کضور
بهلاله خواسته مادر ز یازدانش
بپرورده میان ناز و فرمانش
❈۱۰۲❈
کنون پر درد و پر تیمار و نالان
ز همزادان بریده وز همالان
به پیش وی که یارد برد نامت
که یارد گفتن این یافه پیمان
❈۱۰۳❈
مرا این کار بیهوده مفرمای
که سر گز نداند رفت چون پای
سبانم گر فزون از قطر میغست
زبانی این سخن گفتن دریغست
❈۱۰۴❈
چو بشنید این سخن رامین بیدل
ز آب دیده کردش خاک را گل
ز سختی گریه اندر برش بشکست
شکنج گریه گفتارش فرو بستت
❈۱۰۵❈
هم از گریه بماند و هم از گفتار
بران بخشان کاو باشد چنین زار
به مغزش بر شد از دل آتش مهر
دمیدش زعفران از لاله گون چهر
❈۱۰۶❈
چو یک ساعت زبانش بود بسته
دل اندر بر شکسته دم گسسته
دگر باره سخنها گفت زیبا
ز دردی سخن و حالی ناشکیبا
❈۱۰۷❈
بسی زاری و لابه کرد و خواهش
نیامد در ستیز دایه کاهش
چو رامین بیش کردی زارواری
ازو بیش آمدی نومیدواری
❈۱۰۸❈
به فرجام اندرو آویخت رامین
برو ریزان ز دیده اشک خونین
همی گفت ای انوشین دایه زنهار
مکن جان مرا یکباره آوار
❈۱۰۹❈
مبر امیدم از جان و جوانی
مکن چون زهر بر من زندگانی
توی از دوستان پشت و پناهم
توی فریادجوی و چاره خواهم
❈۱۱۰❈
چه بشاد گر کنی مردم ستانی
مرا از چنگ بدبختی رهانی
در بسته ز پیشم بر گشایی
به روی ویسه ام راهی نمایی
❈۱۱۱❈
گر اکنون از تو نومیدی پذیرم
به مرگ ناگهان پیشت بمیرم
مکن بی چرم را در چاه مفگن
نمک بر سوخته کمتر پراگن
❈۱۱۲❈
ترا بنده شدستم بنده بپذیر
وزین سختی یکی ره دست من گیر
توی در مان دردم در جهان بس
درین بیچارگی فریاد من رس
❈۱۱۳❈
بجز تو در جهان کس را ندانم
که با او راز خود گفتن توانم
پیام من بگو با آن سمنبر
بهانه بیش ازین پیشم میاور
❈۱۱۴❈
بچاره آسیا سازند بر باد
بر آرند از میان رود بنیاد
به زیر آرند مرغان را زگردون
ز دریا ماهیان آرند بیرون
❈۱۱۵❈
به دام آرند شیران ژیان را
به بند آرند پیلان دمان را
برون آرند ماران را ز سوراخ
به افسونها کنندش رام گستاخ
❈۱۱۶❈
تو نیز افسون ز هر کس بیش دانی
همیدون چاره ها کردن توانی
سژن دانی بسی هنگام گفتار
هنر داری بسی در وقت کردار
❈۱۱۷❈
سخن را با هنر نیکو بپیوند
وزیشان هر دو برنه ویس را بند
اگر نه بخت من بودی نکورای
ترا پیشم نیاوردی دراین جای
❈۱۱۸❈
چنان چون تو مرا یاری درین کار
خدا بادا به هر کاری ترا یار
بگفت این و پس او را تنگ در بر
کشید و داد بوسی چند بر سر
❈۱۱۹❈
وزان پس داد بوسش برلب و روی
بیامد دیو و رفت اندر دلش کاشت
چو بر زن کام دل راندی یکی بار
چنان دان کش نهادی بر سر اپسار
❈۱۲۰❈
چو رامین از کنار دایه بر خاست
دل دایه به تیمارش بیارست
دریده شد همنانگه پردهء شرم
شد آن گفتار سردش درزمان گرم
❈۱۲۱❈
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
ببردی از همه کس در سخن گوی
دلت از هر کسی جویای کامست
ترا هر زن که بینی ویس نامست
❈۱۲۲❈
مرا تو دوست بودی دل افروز
ولیکن دوستر گشتم از امروز
گسسته شد میان ما بهانه
که شد تیر هوا سوی نشانه
❈۱۲۳❈
ازین پس هر چه تو خواهی بفرمای
که از فرمانت بیرون ناورم پای
کنم بخت ترا بر ویس پیروز
ستانم داد مهرت زان دل افروز
❈۱۲۴❈
چو بشنید این سخن دلخسته رامین
بدو گفت ای مرا رویش جهان بین
ترا زین پس نگر تا چون پرستم
به پیشت جان به خدمت چون فرستم
❈۱۲۵❈
همی بینی که پیچان همچو مارم
چگونه صعب و آشفته ست کارم
به شب گویم نماند زنده تا بام
جو بام آید ندارم طمع تا شام
❈۱۲۶❈
بدان مانم که در دریا نشنید
ز دریا باد و موج سخت بیند
نگر تا او زمانه چون گذارد
که یک ساعت امید جان ندارد
❈۱۲۷❈
من از تیمار ویسه همچنانم
شبان از روز و از شب ندانم
کنون امید در کار تو بستم
مگر گیری درین آسیب دستم
❈۱۲۸❈
چو از تو این نوازشها شنیدم
تو دادی بند شادی را کلیدم
جوانمردی بکار آرد به کردار
که بی کردار ناخوبست گفتار
❈۱۲۹❈
بگو تا روی فرخ کی نمایی
بدیدارم دگر باره کی آیی
کجا من روز و ساعت می شمارم
همیشه دیدنت را چشم دارم
❈۱۳۰❈
همی تا شادمانت باز بینم
بر آتش خسپم و بر وی نشینم
به دیدارت چنان باشد شتابم
که یک ساعت قرار تن نیابم
❈۱۳۱❈
چو آشفته نمانم بر یکی رای
چو دیوانه نپایم بر یکی جای
بخنده گفت جادو کیش دایه
تو هستی در سخن بسیار مایه
❈۱۳۲❈
بدین گفتار نغز و لابه چون نوش
به مغز بیهشان باز آوری هوش
دلم را تو بدین گفتار خستی
چو جانم را بدین زنهار بستی
❈۱۳۳❈
ز جان خویش بندی بر گشادی
بیاوردی و بر جانم نهادی
نگر تا هیچ گونه غم نداری
کزین اندوهت آید رستگاری
❈۱۳۴❈
تو خود بینی که کامت چون بر آرم
به نیکی روی کارت چون نگارم
ترا بر اسپ تازی چون نشانم
به چشم دشمنان بر چون دوانم
کامنت ها