فخرالدین اسعد گرگانی:چو دایه پیش ویس دلستان شد چو جادو بد گمان و بد نهان شد
❈۱❈
چو دایه پیش ویس دلستان شد
چو جادو بد گمان و بد نهان شد
سخنهای فریبنده بپیراست
به دستان و به نیرنگش بیاراست
❈۲❈
چو ویس دلستان را دید غمگین
از آب دیدگان تر کرده بالین
به درد مادر و هجر برادر
گسسته عقد مروارید بربر
❈۳❈
بدو گفت ای مرا چون جان شیرین
نه بیماری چه داری سر به بالین
چه دیوست این که جانش نشستست
در هر شادیی بر تو ببستست
❈۴❈
گمان کردی به رنج اندر سهی سرو
تو پنداری که در چاهی نه در مرو
سبکتر کن ز دل بار گران را
کزو آسیب سخت آید روان را
❈۵❈
نه بس کاری بود اسیب بردن
گذشته یاد کردن درد خوردن
ز غم خردن بتر پتیاره ای نیست
ز خرسندی به او را چاره ای نیست
❈۶❈
اگر فرمان بری خرم نشینی
به بخت خویش خرسندی گزینی
صز خرسندید جان را نیک یار است
نه خرسندیت با جان کارزار استص
❈۷❈
چو بشنید این سحن ویس دلارام
تو گفتی ایفت لختی در دل آرام
چو خورشیدی سر از بالین بر آورد
ز غنبر سلسله بر گل بگسترد
❈۸❈
زمین از رنگ رویش نقش چین گشت
هوا از بوی مویس عنبرین گشت
چه ایوان بود و چه روی دلارام
به رنگ رویش یکدگر هر دو وشی فام
❈۹❈
چو باغ جوب رنگ اردیبهشتی
بهشت ایوان و ویس او را بهشتی
رخانش بود گفتی نوبهاران
هم از چشمش برو باریده باران
❈۱۰❈
شخوده نیلگون گشت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدانش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
❈۱۱❈
به گریه دایه را گفت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدنش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
❈۱۲❈
به گریه دایه را گفت این چه روزاست
که گویی آتش آرام سوزست
به هر روزی که نو گردد ز گردون
مرا نو گردد اندوهی دگرگون
❈۱۳❈
گناه از مرو بینم یا ز اختر
و یار زین چرخ خود کام ستمگر
که گویی کوه چون البرز هفتاد
نگون شد ناگهان و بر من افتاد
❈۱۴❈
نه مروست که بود تن گدازست
نه شهرست این که چاه شست بازست
نگارستان و باغ و کاخ شهوار
مرا هستند همچون دوزخ تار
❈۱۵❈
تن من دردها را راه گشست
تو گویی جانم آتشگاه گشست
ز شب بینم بلا وز روز تیمار
پزاید بر دلم زین هردوان بار
❈۱۶❈
به جان که گرآید مرا هوش
بود چون زندگانی بر دلم نوش
من امید از جهان بریدمم
که ویرو را به جواب اندر بدیدم
❈۱۷❈
نشسته بر سمند کوه پیکر
مرو را نیزه در کف تیغ در بر
زنخچیر آمده با شادکامی
بسی کرده به صحرا نیک نامی
❈۱۸❈
به شادی باره را پیشم بتازید
به خوشی مر مرا لختی نوازید
مرا گفتی به آواز چو شکر
که چونی یار من جان برادر
❈۱۹❈
به بیگانه زمین در دست دشمن
بگو تا حال تو چونست بی من
وزان پس دیدمش بامن بخفته
بر سیمین من در بر گرفته
❈۲۰❈
لب طوطی و چشم گاومیشم
بسی بوسید و تازه کرده ریشم
مرا گفتار او کم دوش خواندست
هنوز اندر دل و گوش ماندست
❈۲۱❈
هنوز آن بوی خوش زان پیکر نغز
مرا ماندست در بینی و در مغز
بتر زین کی نماید بخت کینم
که ویرو را همی در خواب بینم
❈۲۲❈
چو گردونم نماید روز چونین
مرا زین پس چه باید جان شیرین
مرا تا من زیم این غم بسنده ست
که جانم مرده و امدام زنده ست
❈۲۳❈
تو دیدی دایه اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو هیچ بنده
همی گفت این سخنهای دل انگیز
شده دو چشم خونریزش گهر نیز
❈۲۴❈
نهاده دایه دستش بر سر و بر
همی گفت ای چراغ و چشم مادر
ترا دایه ز هر دردی فدا باد
غم تو مشنوداد و بد مبیناد
❈۲۵❈
شنیدم هر چه گفتی ای پری روی
فتاد اندر دلم چون آهی و روی
اگرچه درد بر تو بی کرانست
مرا درد تو بر دل بیش از آنست
❈۲۶❈
مبر اندوه کت بردن نه آیین
به تلخی مگذران این عمر شیرین
به رامش دار دل را تا توانی
که دو روزست ما را زندگانی
❈۲۷❈
جهان چون خان راه مردمانست
درنگ ما درو در یک زمانس
بود شادیش یکسر انده آمیغ
نپاید دیر همچون سایهء میغ
❈۲۸❈
جهان را نام او زیرا جهانست
که زی هشیار چون رخش جهانست
چرا از بهر آن اندوه داری
که هست ایدر جهان چون تو گذاری
❈۲۹❈
اگر کامی ز تو بستد زمانه
به صد کام دگر داری بهانه
جوان و کامگار و پادشایی
به شاهی بر گهان فرمان روایی
❈۳۰❈
مکن پدرود یکباره جهان را
مکن در بند جاویدان روان را
به گیتی در جوانان هر که مردند
همه جویان کام و کرد وخوردند
❈۳۱❈
یکایک دل بهچیزی رام دارند
به رامش روز خود پدرام دارند
گروهی صید یوز و باز جویند
گروهی چنگ و بربط ساز جویند
❈۳۲❈
گروهی خیل دارند و شبستان
غلامان و بتان نارپستان
همیدون هر چه پوشیده زنانند
به چیزی هر یکی شادی کنانن
❈۳۳❈
تو با تیمار ویرو مانده و بس
نخواهی در جهان جستن جز او کسی
مرا گفتی که اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو نیست بنده
❈۳۴❈
صاگر چه شاه و خود کام است ویرو
فرشته نیست پرورده به مینوص
به مرو اندر بسی دیدم جوانان
دلیران جهان کضور ستانان
❈۳۵❈
بهبالا همچو سرو جویباری
بهچهره همچو باغ نوبهاری
ز خوبی و دلیری آفریده
به مردی از جهانی برگزیده
❈۳۶❈
خردمندان که ایشان را ببینند
یکایک را ز ویرو بر گزینند
وز یشان شیر مردی کامرانست
کجا در هر هنر گویی جهانست
❈۳۷❈
گر ایشان اخترند او آفتابست
ور ایشان عنبرند او مشک نابست
بهتخمه تا به آدم شاه و مهتر
به گوهر شاه موبد را برادر
❈۳۸❈
خجسته نام و فرخ بخت رامین
فرشته بر زمین و دیو در زین
به ویرو نیک ماند خوب چهری
گروگان شد همه دلها به مهری
❈۳۹❈
دلیران جهان او را ستایند
که روز جنگ با او برنیایند
به ایران نیست همچون او هنرجوی
شکافند به ژوپین و سنان موی
❈۴۰❈
به توران نیست همچون او کمان ور
به فرمانش رونده مرغ با پر
ز گردان بیش ریزد خون گه روزم
ز یاران بیش گیرد می گه بزم
❈۴۱❈
به گوشش همچو شیر کینهدارست
به بخشش همچو ابر نوبهارست
ابا چندین که دارد مردواری
به دل این داغ دارد کش تو داری
❈۴۲❈
ترا ماند به مهر ای گنبد سیم
تو گویی کرده شد سیبی به دونیم
نگه کن تا تو چونی او چنانست
چو زر اندود شاخ خیزراست
❈۴۳❈
ترا دیدست و عاشق گشته بر تو
امید مهربانی بسته در تو
همان چشمش که چون نرگس به بارست
چو ابر نوبهاران سیل بارست
❈۴۴❈
همان رویش که تا بنده چو ماهست
ز درد بیدلی همرنگ کاهست
دلی دارد بلا بسیار برده
نهیب عاشقی بسیار خورده
❈۴۵❈
جهان نادیده در مهر اوفتاده
دل و جان را به دیدار تو داده
ترا بخشایم اندر مهر و او را
که بخضودن سزد روی نکو را
❈۴۶❈
شما را دیده ام در قشق بی یار
دو بیدل هر دو بیروزی از این کار
چو ویس ماه روی حور دیدار
شنید از دایه این وارونه گفتار
❈۴۷❈
ندادش تا زمانی دیر پاسخ
سرشک از چشم ریزان بر گل رخ
ز شرم دایه سر در بر فگنده
زبان بسته ز پاسخ لب ر خنده
❈۴۸❈
پس آنگه سر بر آورد و بدو گفت
روان را شرم باشد بهترین جفت
چه نیکو گفت خسرو با سپاهی
چو شرمت نیست گو آن کن که خواهی
❈۴۹❈
ترا گر شرم و دانش یار بودی
زبانت را نه این گفتار بودی
هم از ویرو هم از من شرم بادت
که از ما سوی رامین گشت یادت
❈۵۰❈
مرا گر موی بر ناخن برستی
دل من این گمان بر تو نبستی
اگر تو مادری من دختر تو
وگر تو مهتری من کهتر تو
❈۵۱❈
مرا شوخی و بیشرمی میاموز
که بی شرمی زنان را بد کند روز
دلم را چه شتاب و چه نهیبست
که در وی مر ترا جای فریبست
❈۵۲❈
ز چه بیچاره ام وز چه به دردم
که ناز و شرم خود را در نوردم
هم آلوده شوم در ننگ جاوید
هم از مینو بضویم دست اومید
❈۵۳❈
اگر رامین بهبالا هست چون سرو
به مردی و هنر پیرا
هم او را به خدایش یار بادا
ترا جز مهر رامین کار بادا
❈۵۴❈
مرا او نیست در خور گرچه نیکوست
برادر نیست گرچه همچو ویرست
نه او بفریبدم هر گز به دیدار
نه تو بفریبیم هر گز بهگه گفتار
❈۵۵❈
نبایست تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدی بهپیشم آوریدن
چرا پاسخ ندادی هر چه بتر
چنانچون با پایمش بود در خور
❈۵۶❈
چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ
زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ
زنان در آفرینش نا تمامند
ازیرا خویش کام و زشت نامند
❈۵۷❈
دو گیحان گم کنند از بهر یک کام
چو کام آمد نجویند از خرد نام
اگر تو بخردی با دل بیندیش
ببین تا کام چه ننگ آورد پیش
❈۵۸❈
زنان را گرچه باشد گونهه گون چار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار
هزاران دام جوید مرد بی کام
که کام خویش را گیرد بدان دام
❈۵۹❈
شکار مرد باشاد زن به هرسان
بگیرد مرد او را سخن آسان
بهرنگ گونه گون آرد فرابند
به امید و نوید و سخن سوگند
❈۶۰❈
هزاران گونه بنماید نیازش
به شیرین لابه و نیکو نوازش
چو در دامش فگند و کام دل رانگ
ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند
❈۶۱❈
به عشق اندر نیازش ناز گردد
به ناز اندر بلند آواز گردد
تو گویی رام گردد عشق سر کش
که خاکستر شود سوزنده آتش
❈۶۲❈
زن مسکین بهچشمش خوار گردد
فسونگر مرد ازو بیزار گردد
زن بدبخت در دام او فتاده
گرفته ننگ و آب روی داده
❈۶۳❈
زن مسکین فروتن مرد برتن
کمان سر کشی آهحته برزن
نه مرد بی وفا دردش آزرم
نه در نامردمی دارد ازو شرم
❈۶۴❈
نورزد مهر و نیز افسوس دارد
نگوید خوب و ننگش بر شمارد
زن امیدور بود از داغ امید
گدازد همچو برف از تاب خورشید
❈۶۵❈
بهمهر اندر بود چون گور خسته
دل و جانش بهبند مهر بسته
گهی ترسد ز شوی و گه ز خویشان
گهی کاهد ز بیم و شرم یزدان
❈۶۶❈
بدین سر ننگ و رسواییش بی مر
بدان سر آتش دوزخ برابر
بدان جایی که نیک و بد بپرسند
ز شاهان و جهانداران نترسند
❈۶۷❈
مرا کی دل دهد کردن چنین کار
که شرم خلق باشد بیم دادار
اگر کاری کنم بر کام دیوم
بسوزد مر مرا گیهان خدیوم
❈۶۸❈
و گر راز مرا مردم بدانند
همه کس تخم مهرم بر فشانند
گروهی در تن من طمع دارند
ز کام خویش جستن جان سپارند
❈۶۹❈
گروهی ننگ و رسواییم جوید
بجز زشتی مرا چیزی نگویند
چو کام هر کسی از من بر آید
بجز دوزخ مرا جایی نشاید
❈۷۰❈
پس آن در چون گشایم بر روانم
کزو آید نهیب جاودانم
پناه من به هر کاری خرد باد
که جوید راستی و پرورد داد
❈۷۱❈
امید من بهیزدان باد جاوید
که جزاو نیست شایسته بهامید
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
ز ویس دست کامش دید کوتاه
❈۷۲❈
ز دیگر در مرو را داد پاسخ
که باشد کار نیک از بخت فرخ
ز چرخ آید قصا نز کام مردم
ازیرا بنده آمد نام مردم
❈۷۳❈
تو پنداری بهمردی و دلیری
ز شیران برد شاید طبع بازی
ز چرخ آمد همه چیزی نوشته
نوشته با روان ماسرشته
❈۷۴❈
نوشته جاودان دیگر نگردد
بهرنج و کوشش از ما برنگردد
چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو
برید از شهر و از دیدار شهر
❈۷۵❈
کنون نیز آن بود کت بخت خواهد
نه کام بخت بفزاید نه کاهد
جوابش داد ویس ماه پیکر
که نیک و بد همه بخت آورد بر
❈۷۶❈
ولیکن هر که او کرد بد دید
بسا مردم که یک بد کرد و صد دید
نخستین کار بد آمد ز شهرو
که دادش جفت موبد را به ویرو
❈۷۷❈
بدی او کرد و ما این بد نکردیم
نگر تا درد و انده چند خوردیم
منم بد نام ویرو نیز بد نام
منم بی کام و ویرو نیز بی کام
❈۷۸❈
مرا این پند بس باشد که دیدم
ز بد نامان و بد کاران بریدم
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدی بر بخت بندم
❈۷۹❈
من از بخت نکو نه خوار باشم
چو در کار بداو یار باشم
دگر ره دایه گفت ای سرو سیمین
نه فرزنده منست آزاده رامین
❈۸۰❈
که من فرزند را پشتی نمایم
بدان کز بند مهرش بر گشایم
اگر وی را کند دادار پشتی
نبیند زاسمان هر گز درشتی
❈۸۱❈
شنیدستی مگر گفتار دانا
که هست ایزد به هر کاری توانا
جهان را زیرفرمان آفریدست
همه کاری بهاندازه بریدست
❈۸۲❈
بسی بینی شگفتیهای گیهان
که راز آن شگفتی یافت نتوان
بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش
بسا قارون که گردد خوار و درویش
❈۸۳❈
بسا ویران که گردد کاخ و ایوان
بسا میدان که گردد باغ و بستان
بسا مهتر که گردد خوار و کهتر
بسا کهتر که گردد شاه و مهتر
❈۸۴❈
ز مهر ار تلخیت باید چشیدن
سر از جنیرش نتوانی کشیدن
قصاگر بر تو راند مهربانی
نباشد جز قصای آسمانی
❈۸۵❈
نه دانش سود دارد نه سواری
نه هشیاری و نه پرهیز گاری
نه تندی سود دارد نه سترگی
نه گنج و گوهر و نام و بزرگی
❈۸۶❈
نه تدبیر و هنر نه پادشایی
نه پرهیز و گهر نه پرسایی
نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند
نه اندرز نکو نه راستی پند
❈۸۷❈
چو مهر آمد بباید ساخت ناچار
ببردن کام و ناکام از کسان بار
به یاد آید ترا گفتار من زود
کزین آتش ندیدی تو مگر دود
❈۸۸❈
چو مهری زین فزونتر آزمایی
سخنهای مرا آنگاه ستایی
تو بینی روشن و من نیز بینم
که من با تو بهمهرم یا بهکینم
❈۸۹❈
ز بخت آید بهانه یا از بخت
زمانه نرم باشد با تو یا سخت
کامنت ها