فخرالدین اسعد گرگانی:چو روز رام شاهنشاه کضور نبرد آراست با گردان لشکر
❈۱❈
چو روز رام شاهنشاه کضور
نبرد آراست با گردان لشکر
سرایش پر ستاره گشت و پر ماه
ز بس خوبان و سالاران در گاه
❈۲❈
همه طبعی چو خسرو بود با کام
همه دستی چو نرگس بود با جام
ز جام می همی بارید شادی
چو از مستی جوانمردی و رادی
❈۳❈
سپهداران و سالاران لشکر
یکایک همچو مه بودند و اختر
دریشان آفتابی بود رامین
دو چشم از نرگس و عارض ز نسرین
❈۴❈
دو زلف انگور و رخ چون آب آنگور
غلام هر دو گشته مشک و کافور
به بالا همچو سرو جویباری
فراز سرو باغ نوبهاری
❈۵❈
دلش تنگ و دهان تنگ و میان تنگ
ز دلتنگی شده بروی جهان تنگ
به بزم اندر نشسته با می و رود
به سان غرقهء افتاده در رود
❈۶❈
ز عشق و جام می او را دو مستی
ز مستی و ز هجرانش دو سستی
رخ از مستی بسان زرّ در تاب
دل از سستی بسان خفته در خواب
❈۷❈
به چشم اندر چو باده روی دلبر
به مغز اندر چو ریحان بوی دلبر
نشسته ویس بر بالای گلشن
ز روی ویس گلشن گشته روشن
❈۸❈
بیاورده مرو را دایه پنهان
به بسیاری فریب و رنگ و دستان
نشاندش بر میان بام گلشن
نهاده چشم بر سوراخ روزن
❈۹❈
همی گفتش ببین ای جان مادر
که تا کس دیدی از رامین نکوتر
نگر تا هست شیرین و بی آهو
چو مادر گفت ماننده به ویرو
❈۱۰❈
نه رویست این که یزدانی نگارست
سرای شاه ازو خرم بهارست
سزد گر با چنین رخ عشق بازی
سحد گر با چنین دلبر بسازی
❈۱۱❈
همی تا ویس رامین را همی دید
تو گفتی جان شیرین را همی دید
چو نیک اندر رخ رامین نگه کرد
وفا و مهرِ ویرو را تبه کرد
❈۱۲❈
پس اندیشه کنان با دل همی گفت
چه بودی گر شدی رامین مرا جفت
چو خواهم دید گویی زین دل ازار
که ویرو را ازو بشکست بازار
❈۱۳❈
کنون کز مادر و فرّخ برادر
جدا ماندم چرا سوزم بر آذر
چرا چندین به تنهایی نشینم
بلا تا کی کشم نه آهنینم
❈۱۴❈
ازین بهتر دلارامی نیابم
سر از پیمان و فرمانش نتابم
چنین اندیشها با دل همی کرد
دریغ روزگار رفته می خورد
❈۱۵❈
نکرد این دوستی بر دایه پیدا
اگر چه گشته بود از عشق شیدا
مرو را گفت رامین همچنانست
که تو گفتی و بس روشن روانست
❈۱۶❈
هنرهای بزرگ و نیک داند
به فرخ بخت ویرو نیک ماند
و لیکن آنکه می جوید نیابد
رخم گر مه بود بر وی نتابد
❈۱۷❈
نه خود را همچنین بیمار خواهم
نه نیز او را درین تیمار خواهم
نه من شایم به ننگ و ناپسندی
نه او شاید به رنج و مستمندی
❈۱۸❈
خدا از بهر من نیکی دهادش
برفته نام و مهر من ز یادش
چو ویس آمد به زیر از بام گلشن
به چشمش تیره شد خورشید روشن
❈۱۹❈
ستنبه دیو مهر آمد به جنگش
بزد بر دلش زهر آلوده چنگش
ربود و برد و بستردش بدان چنگ
ز جان هوش وز دل صبر وز رخ رنگ
❈۲۰❈
چو بد دل بود ویس دل شکسته
ز جان آرام و از دل خون گسسته
گهی اندیشه بر وی زور کردی
هوا چشم خرد را کور کردی
❈۲۱❈
گهی گفتی چه خواهد بود بر من
جز آن کز من بر آید کام دشمن
نه هر گز مهربانی کس نورزید
و یا کام دلی رنجی نیرزید
❈۲۲❈
اگر آزاده ای باشد چو رامین
چرا پر هیزد از بدخواه چندین
گهی شرمش هوا را دور کردی
خرد اندیشه را دستور کردی
❈۲۳❈
بترسیدی ز ننگ این جهانی
ز پادافراه کار آسمانی
چو از یزدان و از دوزخ بترسید
خرد مر شرم را بر مهر بگزید
❈۲۴❈
پشیمان شد ز مهر و مهرکاری
گزید آزادگی و ترسگاری
بران بنهاد دل کز هیچ گونه
نپیوندد به کردار ننونه
❈۲۵❈
خرد را دوستر دارد ز رامین
نیارد سر به ناشایست بالین
چو بر دل راستی را پادشا کرد
روان را ترسگاری پارسا کرد
❈۲۶❈
نبود آگه ز کار ویس دایه
که او جان را ز نیکی داد مایه
به رامین شد مرو را مژدگان برد
که شاخ بخت سر بر آسمان برد
❈۲۷❈
رمیده صید لختی رام تر شد
وزان تندی و بد سازی دگر شد
چنان دانم که با تو سر در آرد
درخت آندهت شادی بر آرد
❈۲۸❈
چنان دلشان شد آزاده رامین
که مرده باز یابد جان شیرین
زمین را بوسه داد او پیش دایه
بدو گفت ای به دانش نیک مایه
❈۲۹❈
سپاست بر سرم بهتر ز دیهیم
که کردی مر مرا از مرگ بی نیم
بدین رنج و بدین گفتار نیکو
ترا داشن دهاد ایزد به مینو
❈۳۰❈
که من داشن ندانم در خور تو
و گر جان بر فشانم بر سر تو
توی مادر منم پیش تو فرزند
ترا دارم همیشه چون خداوند
❈۳۱❈
سر از فرمان تو بیرون نیارم
تن و جان را دریغ از تو ندارم
هر آن کامی که تو خواهی بجویم
به کردار و به گنج و آبرویم
❈۳۲❈
چو زین ساز نیکویها گفت بسیار
نهاد از پیش او سه بدره دینار
دگر شاهانه درجی از زرناب
در و شش هار مروارید خوشاب
❈۳۳❈
بسی انگشتری از زر و گوهر
بسی مشک و بسی کافور و عنبر
نپذرفت ایچ داشن دایه از رام
بدو گفت ای شه فرخنده بر کام
❈۳۴❈
ترا نز بهر چیزی دوستدارم
که من خود خواسته بسیار دارم
توی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن
❈۳۵❈
یکی انگشرتی برداشت سیمین
که دارد یادگار شاه رامین
کامنت ها