فخرالدین اسعد گرگانی:چو خواهد بد درختی راست بالا چو بر روید بود ز آغاز پیدا
❈۱❈
چو خواهد بد درختی راست بالا
چو بر روید بود ز آغاز پیدا
همیدون چون بود سالی دل افروز
پدید آیدش خوشی هم ز نوروز
❈۲❈
چنان چون بود کار ویس و رامین
که هست آغازش آینده به آیین
اگر چه درد دل بسیار بردند
به وصل اندر خوشی بسیار کردند
❈۳❈
چو ویس از مهر بر رامین ببخضود
زمانه زنگ کین از دلش بزدود
در آن هفته به یکدیگر رسیدند
چنان کز هیچ کس رنجی ندیدند
❈۴❈
شهنشه بار بر بست از خراسان
سرا پرده بزد بر راه گرگان
وز آنجا سوی کوهستان سفر کرد
چو بهمد بر ری و ساوه گذر کرد
❈۵❈
بماند بهسوده رامین در خراسان
کجا او خویشتن را ساحت نالان
برادر تخت و جای خود بدو داد
بفرمودش که مردم را دهد داد
❈۶❈
شهنشه رفته از مرو نو آیین
به مرو اندر بمانده ویس و رامین
نخستین روز بنشست آن پری روی
پر از ناز و پر از رنگ و پر از بوی
❈۷❈
میان گنبدی سر بر دو پیکر
نگاریده به زرین نفش بتگر
نهادش همچو مهر رام محکم
نگارش همچو روی ویس خرم
❈۸❈
ازو سه در گشاده در گلستان
سه دیگر در به ایوان و شبستان
نشسته ویس چون خورشید بر تخت
هم از خوبی به آزادی هم از بخت
❈۹❈
میان گوهر و زیور سراپای
بتان را زشت کرده زیب و آرای
هزاران گل شکفته بر رخانش
نهفته سی ستاره در دهانش
❈۱۰❈
دمان بوی بهشت از ویس بت روی
چنان چون بوی خوش از باغ خوشبوی
نسیم باغ و بوی ویس در هم
روان خسته را بودند مرهم
❈۱۱❈
شکفته گل به خوبی چون رخ ویس
به بوی مشک همچون پاسخ ویس
چو ابری بسته دود مشک و عنبر
که دید ابری بر آینده ز مجمر
❈۱۲❈
ز روی دلبران او را بهاران
وز آب گل مرو را قطر باران
بهشتی بود گفتی کاخ و ایوان
مرو را حور ویس و دایه رصوان
❈۱۳❈
گهی آراست ویس دلستان را
گهی ایوان و خوم بوستان را
چو گنبد را ز بیگانه تهی کرد
ز راه بام رامین را در آورد
❈۱۴❈
چو رامین آمد اندر گنبد شاه
نه گنبد دید گردون دید با ماه
اگر چه دید روی ویس دلبر
نیامد دلش را دیدار باور
❈۱۵❈
دل بیمارش از شادی چنان شد
که گفتی پیر بود از سر جوان شد
تن نالانش از شادی دگر شد
تو گفتی مرده بود او جانور شد
❈۱۶❈
روانش همچو کشت پژمریده
امید از آب و از باران بریده
ز بوی ویس آب زندگانی
بخورد و ماند نامش جاودانی
❈۱۷❈
چو با ماه جهان افروز بنشست
ز جانش دود آتش سوز بنشست
بدو گفت ای بهشت کام و شادی
به تو یزدان ننوده اوستادی
❈۱۸❈
به گوهر بانوان را بانوی تو
به غمزه جادوان را جادوی تو
گل کافور رنگ مشک بویی
بت شمشاد قد لاله رویی
❈۱۹❈
تو از خوبی کنون چون آفتابی
خنک آن کس که تو بروی بتابی
به بالای تو ماند سرو و شمشاد
اگر بر هر دو ماند نقش نوشاد
❈۲۰❈
تو در زیبایی آن رخشنده ماهی
کجا تاریکی و تیمار کاهی
ترا دادست بخت آن روشنایی
که زنگ از جان بدبختان زدایی
❈۲۱❈
اگر باشم ترا از پیشکاران
خداوندی کنم بر کامگاران
و گر پیشت پرستش را بشایم
بجز با مشتری پهلو نسایم
❈۲۲❈
چو بشنید این سخن ویس پری زاد
به شرم و ناز و گشی پاسخش داد
بدو گفت ای جوانمرد جوانبخت
بسی تیمار دیدم در جهان سخت
❈۲۳❈
ندیدم هیچ تیماری بدین سان
که شد بر چشم من سوایی آسان
تن پاکیزه را آلوده کردم
وفا و شرم را نابوده کردم
❈۲۴❈
ز دو کس یافتم این زشت مایه
یکی از بخت بد دیگر ز دایه
مرا دایه درین رسوایی افگند
به نیرنگ و به دستان و به سوگند
❈۲۵❈
بکرد او هر چه بتوانست کردن
ز خواهش کردن و تیمار خوردن
بگو تا تو چه خواهی کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمان
❈۲۶❈
به مهر اندر چو گل یک روزه باشی
نه چون یاقوت و چون فیروزه باشی
بگردد سال و ماه و تو بگردی
پشیمانیت باشد زین که کردی
❈۲۷❈
اگر پیمان چنین خواهدت بودن
چه باید این همه زاری ننودن
به یکروزه مرادی کش برانی
چه باید برد ننگ جاودانی
❈۲۸❈
نیرزد کام صد ساله یکی ننگ
کزو بر جان بماند جاودان زنگ
پس آن کامی که او یکروزه باشد
سزد گر جان ازو با روزه باشد
❈۲۹❈
دگر باره زبان بگشاد رامین
بدو گفت ایرونده سرو سیمین
ندانم کضوری چون کضور ماه
که دروی رست چون تو سرو با ماه
❈۳۰❈
ندانم مادری چون پاک شهرو
که بودش دخت ویس و پور ویرو
هزاران آفرین بر کضورت باد
همیدون بر خجسته گوهرت باد
❈۳۱❈
هزاران آفرین بر مادر تو
کزو زاد این بهشتی پیکر تو
خنک آن را که هستت نیک مادر
مر آن را نیز کاو هستت برادر
❈۳۲❈
دگر آن را که روزی با تو بودست
ترا دیدست یا نامت شنودست
دگر آن را که کردت دایگانی
ویا ورزید با تو دوستگانی
❈۳۳❈
بسست این خر مرو شاهجان را
که آرامست چون تو دلستان را
بسست این نام و این اورنگ شه را
که دارد در شبستان چون تو مه را
❈۳۴❈
مرا این خرمی بس تا به جاوید
که نامی گشتم از پیوند خورشید
بدین گوشی که آوازت شنیدم
بدین چشمی که دیدارت بدیدم
❈۳۵❈
ازین پس نشنوم جز نیکنامی
نبینم جز مراد و شادکامی
پس آنگه ویس و رامین هر دو با هم
ببستند از وفا پیمان محکم
❈۳۶❈
نخست آزاده رامین خورد سوگند
به یزدان کاوست گیتی را خداوند
به ماه روشن و تابنده خورشید
نه فرخ مشتری و پاک ناهید
❈۳۷❈
به نان و با نمک با دین یزدان
به روشن آتش و جان سخن دان
که تا بادی وزد بر کوهساران
ویا آبی رود بر رودباران
❈۳۸❈
بماند با شب تیره سیاهی
بپوسد در درون جوی ماهی
روش دارد ستاره آسمان بر
همیدون مهر دارد تن به جان بر
❈۳۹❈
نگردد بر وفا رامین پشیمان
نه هرگز بشکند با دوست پیمان
نه جز بر روی ویسه مهر بندد
نه کس را دوست گیرد نه پسندد
❈۴۰❈
چو رامین بر وفا سوگندها خورد
به مهر و دوستی پیمانها کرد
پس آنگه ویس با وی خورد سوگند
که هرگز نشکند با دوست پیوند
❈۴۱❈
به رامین داد یک دسته بنفشه
به یادم دار گفتا این همیشه
کجا بینی بنفشه تازه بر بار
ازین پیمان و این سوگند یاد آر
❈۴۲❈
چنین بادا کبود و کوژ بالا
هر آن کاو بشکند پیمانش از ما
که من چون گل ببینم در گلستان
به یاد ارم ازین سوگند و پیمان
❈۴۳❈
چو گل یک روزه بادا جان آن کس
که از ما بشکند پیمان ازین پس
چو زین سان هر دوان سوگند خوردند
به مهر و دوستی پیمان بکردند
❈۴۴❈
گوا کردند یزدان جهان را
همیدون اختران آسمان را
وزان پس هر دوان با هم بخفتند
گذشته حالها با هم بگفتند
❈۴۵❈
به شادی ویس را بد شاه در بر
چو رامین را دو هفته ماه در بر
در آورده به ویسه دست رامین
چو زرین طوق گرد سرو سیمین
❈۴۶❈
گر ایشان را بدیدی چشم رصوان
ندانستی که نیکوتر ازیشان
همه بستر پر از گل بود و گوهر
همه بالین پر از مشک و ز عنبر
❈۴۷❈
شکرشان در سخن همراز گشته
گهرشان در خوشی انراز گشته
لب اندر لب نهاده روی بر روی
در افگنده به میدان از خوشی گوی
❈۴۸❈
ز تنگی دوست را در بر گرفتن
دو تن بودند در بستر چو یک تن
اگر باران بر آن هر دو سمن بر
بباریدی نگشتی سینه شان تر
❈۴۹❈
دل رامین سراسر خسته از غم
نهاده ویس دل بر وی چو مرهم
ز نرگس گر زیان بودی فراوان
زیانی را ز شکر خواست تاوان
❈۵۰❈
به هر تیری که ویسه بر دلش زد
گزاران بوسه رامین بر گُلش زد
چو در میدان شادی سر کشی کرد
کلید کام در قفل خوشی کرد
❈۵۱❈
بدان دلبر فزونتر شد پسندش
کجا با مُهر یزدان دید بندش
بسفت آن نغز درّ پر بهارا
بکرد آن پارسا نا پارسارا
❈۵۲❈
چو تیر از زخمگاه آهیخت بیرون
نشانه بود و تیرش هر دو پر خون
به تیرش خسته شد ویس دلارام
بر آمد دلش را زان خستگی کام
❈۵۳❈
چو کام دل بر آمد این و آن را
فزون شد مهربانی هردوان را
وزان پس همچنان دو مه بماندند
بجز خوشی و کام دل نراندند
❈۵۴❈
چو آگه گشت شاهنشاه ز رامین
که سر برداشت نالنده ز بالین
همانگاه نامه زی رامین فرستاد
که ما بی تو دل آزاریم و باشاد
❈۵۵❈
همه بی روی تو بدرام و دلگیر
چه می خوردن چه چوگان و چه نخچیر
بیا تا چند گه نخچیر جوییم
بیاساییم و زنگ از دل بضوییم
❈۵۶❈
که سبزست از بهاران کضور ماه
همی تابد ز خاکش زُهره و ماه
قصب پوشیده رومی کوه اروند
کلاه قاقم از تارک بیفگند
❈۵۷❈
کنون غُرمش میان لاله خفتست
همان رنگش تن اندر گل نهفتست
ز بس بر دشت غرقاب بهاری
نگیرد یوز آهو بی سماری
❈۵۸❈
چو این نامه بخوانی زود بشتاب
بهاران را به کام خویش دریاب
همیدون ویس را با خود بیاور
که می ژواهد ما دیدار مادر
❈۵۹❈
چو آمد نامهء مؤبد به رامین
به درگاهش دمان سد نای رویین
به راه افتاد رامین با دلارام
به روی دوست راهش خوش بد ورام
❈۶۰❈
چو آمد شادمان در کضور ماه
پذیره رفت شاه و لشکر شاه
هم از ره ویس شد تا پیش مادر
شده شرمنده از روی برادر
❈۶۱❈
به دیدار یکایک شادمان شد
پس آن شادیش یکسر اندهان شد
کجا از روی رامین شد گسسته
برو دیدار رامین گشت بسته
❈۶۲❈
به هفتم روی او یک راه دیدی
به نزد شاه یا در راه دیدی
بر آن دیدار خرسندی نبودش
فزونی جست اندوهان ننودش
❈۶۳❈
هوا او را چنان یکباره بفریفت
که یک ساعت همی از رام نشکیفت
ز جانش خوشتر آمد مهر رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین
کامنت ها