فخرالدین اسعد گرگانی:چو رامین بود با خسرو یکی ماه به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه
❈۱❈
چو رامین بود با خسرو یکی ماه
به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه
پس از یک مه به موقان خواست رفتن
درو نخچیر دریایی گرفتی
❈۲❈
شهنشه خفته بود و ویس دربر
دل اندر داغ آن خورشید دلبر
که در بر داشت چونان دلفروزی
ز پیوندش نشد دلشاد روزی
❈۳❈
بیامد دایه پنهان ویس را گفت
به چونین روز ویسا چون توان خفت
که رامین رفت خواهد سوی ارمن
به نخچیر شکار و جنگ دشمن
❈۴❈
سپه را از شدنش آگاه کردند
سرا پرده به دشت ماه بردند
هم اکنون بانگ کوس و نای رویین
ز در گاهش رسد بر ماه و پروین
❈۵❈
اگر خواهی که رویش باز بینی
بسی نیکوتر از دیبای چینی
یکی بر بام شو بنگر ز بامت
که چون ناگه بخواهد رفت کامت
❈۶❈
به تیر و یوز و باز و چرغ و شاهین
شکار دلت ژواهد کرد رامین
بخواهد رفتن و دوری ننودن
ز تو آرام وز من جان ربودن
❈۷❈
قصا را شاه موبد بود بیدار
شنید از دایه آن وارونه گفتار
بجست از خوابگاه و تند بنشست
چو پیل خشمناک آشفته و مست
❈۸❈
زبان بگشاد بر دشمان دایه
همی گفت ای پلید خوار مایه
به گیتی نی ز تو ناپارساتر
ز سگ رسواتر و زو بی بهاتر
❈۹❈
بیارید این پلید بد کنش را
بلایه گندپیر سگ منش را
که من کاری کنم باوی سزایش
دهم مر دایگانی را جزایش
❈۱۰❈
سزد گر ز آسمان بر شهر خوزان
نبارد جاودان جز سنگ باران
که چونین روسپی خیزد از آن بوم
ز بی شرمی و شوخی بر جهان شوم
❈۱۱❈
بد آموزی کند مر کهتران را
بد اندیشی کند مر مهتران را
ز خوزان خود نیاید جز بداندیش
تباهی جوی و بد کردار و بد کیش
❈۱۲❈
مبادا کس که ایشان را پذیرد
و زیشان دوست جوید دایه گیرد
کزیشان دایگانی جست شهرو
سرای خویش را پر کرد زاهو
❈۱۳❈
چه خوزانی به گاه دایگانی
چه نا بینا به گاه دیدبانی
هر آن کاو زاغ باشد رهنمایش
به گورستان بود هنواره جایش
❈۱۴❈
پس آنگه گفت ویسا خویشکابا
ز بهر دیو گشته زشت ناما
نه جانت را خرد نه دیده را شرم
نه رایت را راستی نه کارت آزرم
❈۱۵❈
بخوردی ننگ و شرم و زینهارا
به ننگ اندر زدی خود را و مارا
ز دین و راستی بیزار گشتی
به چشم هر که بودی خوار گشتی
❈۱۶❈
ز تو نپسندد این آیین برادر
نه نزدیکان و خویشان و نه مادر
به گونه رویشان چون دوده کردی
که و مه را به ننگ آلوده کردی
❈۱۷❈
همی تا دایه باشد رهنمایت
بود دیو تباهی همسرایت
معلم چون کند دستان نوازی
کند کودک به پیشش پای بازی
❈۱۸❈
پس آنگه نزد ویرو کس فرستاد
بخواند و کرد با او یک به یک یاد
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
به شفشاهنگ فرهنجش در آهنج
❈۱۹❈
همیدون دایه را لختی بپیرای
به پادافراه و بر جانش مباخشای
اگر فرهنگشان من کرد بایم
گزند افزون ز اندازه منایم
❈۲۰❈
دو چشم ویس با آتش بسوزم
وزان پس دایه را بر دار دوزم
ز شهر خویش رامین را برانم
دگر هر گز به نامش بر نخوانم
❈۲۱❈
بپردازم ز رسوایی جهان را
ز ننگ هر سه بزدایم روان را
نگه کن تا سمن بر ویس گل رخ
به تندی شاه را چون داد پاسخ
❈۲۲❈
اگر چه شرم بی اندازه بودش
قصا شرم از دو دیده بر ربودش
ز تخت شاه چون شمشاد بر جست
به کش کرده بلورین بازو و دست
❈۲۳❈
مرو را گفت شاها کامگارا
چه ترسانی به پادافراه مارا
سخنها راست گفتی هر چه گفتی
نکو کردی که آهو نا نهفتی
❈۲۴❈
کنون خواهی بکش خواهی برانم
و گر خواهی بر آور دیدگانم
و گر خواهی ببند جاودان دار
و گر خواهی بر هند کن به بازار
❈۲۵❈
که رامینم گزین دو جهانست
تنم را جان و جانم را روانست
چراغ چشم و آرام دلم اوست
خداوندست و یار و دلبر و دوست
❈۲۶❈
چه باشد گر به مهرش جان سپارم
که من خود جان برای مهر دارم
من از رامین وفا و مهربانی
نبرم تا نبرد زندگانی
❈۲۷❈
مرا آن رخ بر آن بالای چون سرو
به دل بر خوشترست از ماه و از مرو
مرا رخسار او ماهست و خورشید
مرا دیدار او کامست و امید
❈۲۸❈
مرا رامین گرامی تر ز شهروست
مرا رامین نیازی تر ز ویروست
بگتم راز پیشت آشکارا
تو خواهی خشم کن خواهی مدارا
❈۲۹❈
اگر خواهی بکش خواهی بر آویز
نه کردم نه کنم از رام پرهیز
تو با ویرو به من بر پادشایید
به شاهی هر دوان فرمان روایید
❈۳۰❈
گرم ویرو بسوزد یا ببندد
پسندم هر چه او بر من پسندد
و گر تیغ تو از من جان ستاند
مرا این نام جاویدان بماند
❈۳۱❈
که جان بسپرد ویس از بهر رامین
به صد جان می خرم من نام چونین
و لیکن تابود بر جای زنده
شکاری شیر جان گیر و دمنده
❈۳۲❈
که دل دارد کنامش را شکفتن
که یارد بچگانش را گرفتن
هزاران سال اگر رامین بماند
که دل دارد که جان من ستاند
❈۳۳❈
چو در دستم بود دریای سر کش
چرا پرهیزم از سوزنده آتش
مرا آنگه توانی زو بریدن
که تو مردم توانی آفریدن
❈۳۴❈
مرا نز مرگ بیمست و نه از درد
ببین تا که چه چاره بایدت کرد
چو بشنید این سحن ویرو ز خواهر
برو آن حال شد از مرگ بدتر
❈۳۵❈
برفت و ویس را در خانه ای برد
بدو گفت این نبد پتیاره ای خرد
که تو در پیش من با شاه کردی
هم آب خود هم آب من ببردی
❈۳۶❈
ترا از شاه و از من شرم ناید
که رامین بایدت موبد نباید
نگویی تا تو از رامین چه دیدی
چرا او را ز هر کس بر گزیدی
❈۳۷❈
به گنجش در چه دارد مرد گنجور
بجز رود و سرود و چنگ و طنبور
همین داند که طنبوری بسازد
بر او راهی و دستانی نوازد
❈۳۸❈
نبینندش مگر مست و خرشان
نهاده جامه نزد می فروشان
جهودانش حریف و دوستانند
همیشه زو بهای می ستانند
❈۳۹❈
ندانم تو بدو چون او فتادی
به مهر او را دل از بهر چه دادی
کنون از شرم و از مینو بیندیش
مکن کاری کزو ننگ آیدت پیش
❈۴۰❈
چو شهرو مادر و چون من برادر
چرا داری به ننگ خویش در خور
نماندست از نیاکان تو جز نام
به زشتی نام ایشان را مکن خام
❈۴۱❈
مضو یکباره کام دیو را رام
بده نام دو گیتی از پی رام
اگر رامین همه نوش است و شکر
بهشت جاودان زو هست خوشتر
❈۴۲❈
بگفتم آنچه من دانستم از پیش
تو به دان خدا و شوهر خویش
همی گفت این سحن ویرو به خواهر
همی بارید ویس از دیده گوهر
❈۴۳❈
بدو گفت ای برادر راست گفتی
درخت راستی را بر تو رفتی
روانیم نه چنان در آتش افتاد
که آید هیچ پند او را به فریاد
❈۴۴❈
دل من نه چنان در مهر بشکست
که داند مردم او را باز پیوست
قصا بر من برفت و بودنی بود
از این اندرز و زین گفتار چه سود
❈۴۵❈
در خانه کنون بستن چه سودست
که دزدم هرچه در خانه ربودست
مرا رامین به مهر اندر چنان بست
که نتوانم ز بندش جاودان رست
❈۴۶❈
اگر گویم یکی زین هر دو بگزین
بهشت جاودان و روی رامین
به جان من که رامین را گزینم
که رویش را بهشت خویش بینم
❈۴۷❈
چو بشنید این سحن ویرو ز خواهر
دگر بر خوگ نفشاند ایچ گوهر
برفت از پیش ایشان دل پر آزار
سفرده کار ایشان را به دادار
❈۴۸❈
چو خورشید جهان بر چرخ گردان
چو زرین گوی شد بر روی میدان
شهنشه گوی زد با نامداران
بجوشیده در آن میدان سواران
❈۴۹❈
ز یک سو شاه موبد بود سالار
ز گردان بر گزیده بیست همکار
ز یک سو شاه ویرو بود مهتر
ز گردان بر گزیده بیست یاور
❈۵۰❈
رفیدا یار موبد بود و رامین
چو ارغش یار ویرو بود و شروین
دگر آزادگان و نامداران
بزرگان و دلیران و سواران
❈۵۱❈
پس آنگه گوی در میدان فگندند
به چوگان گوی بر کیوان فگندند
هنر آن روز ویرو کرد و رامین
گه این زان گوی برد و گاه آن زین
❈۵۲❈
ز چندان نامداران هنر جوی
به از رامین و ویرو کس نزد گوی
ز بام گوشک ویس ماه پیکر
نگه می کرد با خوبان لشکر
❈۵۳❈
برادر را و رامین را همی دید
ز چندان مردم ایشان را پسندید
ز بس اندیشه کردن گشت دلتنگ
رخش بی رنگ و پیشانی پر آژنگ
❈۵۴❈
تن سیمینش را لرزه بیفتاد
تو گفتی سرو بد لرزند از باد
خمارین نر گسان را کرد پر آب
به گل بر ریخت مروارید خوشاب
❈۵۵❈
به شیرین لابه دایه گفت با ویس
چرا بر تو چنین شد چیره ابلیس
چرا با جان خود چندین ستیزی
چرا بیهوده چندین اشک ریزی
❈۵۶❈
نه بابت قارنست و مام شهرو
نه شویت موبدست و پشت ویرو
نه تو امروز ویس خوب چهری
میان ماه رویان همچو مهری
❈۵۷❈
نه ایران را توی بابوی مهتر
نه توران را توی خاتون دلبر
به ایران و به توران نامداری
که بر ایران و توران کامگاری
❈۵۸❈
به روی از گل به موی از مشک نابی
ستیز ماه و رشک آفتابی
به شاهی و به خوبی نام داری
چو رامین دوستی خود کام داری
❈۵۹❈
اگر صد گونه غم داری به دل بر
نماند چون ببینی روی دلبر
فلک خواهد که چون تو ماه دارد
جهان خواهد که چون او شاه دارد
❈۶۰❈
چرا خوانی ز یزدان خیره فریاد
که در گیتی بهشت خود ترا داد
مکن بر بخت چندین ناپسندی
که آرد نا پسندی مستمندی
❈۶۱❈
چه دانی خواست از بخشنده یزدان
ازین بهتر که دادست به گیهان
خداوندی و خوبی و جوانی
تن آسانی و ناز و کامرانی
❈۶۲❈
چو چیزی زین که داری بیش خواهی
ز بیشی خواستن یابی تباهی
مکن ماها به بخت خویش ببسند
بدین کت داد یزدان باش حرسند
❈۶۳❈
به تندی شاه را چندین میازار
برادر را مکن بر خود دل آزار
که این آزارها چون قطر باران
چو گرد آید شود یک روز طوفان
❈۶۴❈
جوابش داد خورشید سخن گوی
نگار سر و قدّ یاسمین بوی
بگفت ای دایه تاکی یافه گویی
ز نادانی در آتش آب جویی
❈۶۵❈
مگر نشنیدی از گیتی شناسان
که باشد جنگ بر نظاره آسان
مگر نشنیدی این زرّینه گفتار
که بر چشم کسان درد کسان خوار
❈۶۶❈
منم همچون پیاده تو سواری
ز رنج رفتن آگاهی نداری
منم بیمار و نالان تو درستی
ندانی چیست بر من درد و سستی
❈۶۷❈
مرا شاه جهان سالار و شویست
و لیکن بدسگال و کیته جویست
اگر شویست بس نا دلپذیرست
کجا بد رای و بد کردار و پیرست
❈۶۸❈
و گر ویروست بر من بد گمانس
به چشم من چو دینار کسانست
و گر ویرو و به جز ماه سما نیست
مرا چه سود باشد چون مرا نیست
❈۶۹❈
و گر رامین همه ژوبی و زیبست
تو خود دانی چگونه دل فریبست
ندارد مایه جز شیرین زبانی
نجوید راستی در مهرتبانی
❈۷۰❈
زبانش را شکر آمد نمایش
نهانش حنظل اندر آزمایش
منم با یار در صد کار بی کار
به گاه مهر با صد یار بی یار
❈۷۱❈
همم یارست و هم شو هم برادر
من از هر سه همی سوزی بر آذر
مرا نامی رسید از شوی داری
مرا رنجی رسید از مهر کاری
❈۷۲❈
ه شوی من چو شوی بانوانست
نه یار من چو یار نیکوانست
چه باید مر مرا آن شوی و آن یار
کزو باشد به جانم رنج و تیمار
❈۷۳❈
مرا آن طشت زرین نیست در خور
که دشمن خون من ریزد در و در
اگر بختم مرا یاری ننودی
دلارامم به جز ویرو نبودی
❈۷۴❈
نه موبد جفت من بودی نه رامین
نبهره دوستان دشمن آیین
یکی با من چو غم با جان به گینه
یکی دیگر چو سنگ و آبگینه
❈۷۵❈
یکی را با زبان دل نیست یاور
یکی را این و آن هر دو ستمگر
کامنت ها