فخرالدین اسعد گرگانی:چو بشنید این سخن آزاده شمشاد شد از گفتار موبد خرم و شاد
❈۱❈
چو بشنید این سخن آزاده شمشاد
شد از گفتار موبد خرم و شاد
نمازش برد و چون گلنار بشکفت
ز پیشش باز گشت و دایه را گفت
❈۲❈
برو دایه بشارت بر به شهرو
همیدون مژده خواه از شاه ویرو
بگو آمد نیازی خواهر تو
گرامی دوستگان و دلبر تو
❈۳❈
بر آمد مر ترا نابنده خورشید
از آن سو کت نبودت هیچ امید
امیدت را پدید آمد نشانی
از آن سوکت نبد در دل گمانی
❈۴❈
کنون کت روز تنهایی سر آمد
دو خورشید از خراسانت بر آمد
همیدون مادرم را مژدگان خواه
که رسته شد ز چنگ اژدها ماه
❈۵❈
بریده شد ز خار تیر خرما
بهار تازه شد ایمن ز سرما
در آمد دولت فرخنده از خواب
بر آمد گوهر رخشنده از آب
❈۶❈
مرا چون ایزد از موبد رهانید
چآان دانم که از هر بد رهانید
پس آنگه گفت شاها جاودان زی
به کام دوستان دور از بدان زی
❈۷❈
ترا از من درود و خرمی باد
روانت آفتاب مردمی باد
زنی کن زن سپس بر تو سزاوار
که باشد همچو ویسه صد پرستار
❈۸❈
ز بت رویان آن جوی بر من
که از دیدنش گردد کور دشمن
چراغ گوهر و خورشید دوده
هم از پاکی هم از خوبی ستوده
❈۹❈
چو مه در هر زبانی گشته نامی
چو جان بر هر دلی گشته گرامی
ترا بی من بزرگی باد و رادی
مرا بی تو درستی باد و شادی
❈۱۰❈
چنین بادا ازین پس هر دو را روز
که باشد بخت ما بر کام پیروز
چنان در خرمی گیتی گذاریم
که هرگز یکدگر را یاد ناریم
❈۱۱❈
پس آنگه بردگان را کرد آزاد
کلید گنجها مر شاه را داد
بدو گفت این به گنجوری دگر ده
که باشد در شبستانت ز من به
❈۱۲❈
ترا بی من مبادا هیچ تیمار
مرا بی تو مبادا هیچ آزار
بگفت این پس نمازش برد گشت
سرای شاه ازو زیر و زبر گشت
❈۱۳❈
ز هر کنجی بر مآمد زار واری
ز هر چشمی روان شد رودباری
کسان شاه و سرپوشیدگانش
به زاری سوخته کردند جانش
❈۱۴❈
ز اشک چشم خونین رود کردند
سراسر ویس را پدرود کردند
بسا چشما که بر وی فشت گریان
بسا دل کز فراقش گشت بریان
❈۱۵❈
همه کس دل در آن تیمار بسپرد
تو گفتی سیل هجران دل همی برد
ز هجرش هر کسی خسته جگر بود
وزیشان شاه رامین خسته تر بود
❈۱۶❈
نیارامید روز و شب ز تیمار
ز درد دل دگر ره گشت بیمار
ز گریه گر چه جانش را بند سود
همی یک ساعت از گریه نیاسود
❈۱۷❈
گهی بر دل گرست و گاه بر جفت
خروشان روز و شب بادل همی گفت
چه خواهی ای دل از جانم چه خواهی
که جان را از تو ناید جز تباهی
❈۱۸❈
سیه کردی به داغ عشق روزم
دو تا کردی جوانه سرو نوزم
تو تلخی عشق را اکنون بدانی
که کام تو باشد زندگانی
❈۱۹❈
نبد در هجر یک روزه قرارت
چگونه باشد اکنون روزگارت
بسا تلخا که تو خواهی چشیدن
بسا رنجا که تو خواهی کشیدن
❈۲۰❈
کنون بپسیج تا تیمار بینی
جدایی را چو نیش مار بینی
کنون کت ناگه آمد فرقت یار
بشد خرما و آمد نوبت خار
❈۲۱❈
بپیچ ای دل که ارزانی به دردی
به بار آمد تو را آن بد که کردی
بریز ای چشم خون دل ز دیدی
که از پیش تو شد یار گزیده
❈۲۲❈
سرشکت را کنون باشد روایی
که بفروشی به بازار جدایی
بدین غم در خوری چندانکه یاری
بیاور خون دل چندانکه داری
❈۲۳❈
نگارین روی آن دلبر تو دیدی
مرا در دام عشقش تو کشیدی
کنون هم تو ز دیده خون بپالای
به گاه فرقت از گریه میاسای
❈۲۴❈
به خون مصقول کن رنگ رخانم
سیاهی را بضوی از دیدگانم
جهان را شاید ار دیگر نبینی
که همچون ویس یک دلبر نبینی
❈۲۵❈
چه باید مر ترا دیدار ازین پس
که دیدار تو نپسندد جز او کس
گر از دیدار او بردارم امید
نبینم نیز هر گز ماه و خورشید
❈۲۶❈
دو چشم خویش را از بن بر آرم
که با هجرانش کوری دوست دارم
چو دیدار نگارینم نباشد
سزد گر خود جهان بینم نباشد
❈۲۷❈
الا ای تیره گشته بخت شورم
تو شیر خشمناکی منت گورم
به پیشم بود خرم مر غزاری
درو با من به هم شایسته یاری
❈۲۸❈
کمین کردی و یارم را ببردی
مرا بی مونس و بی یار کردی
کنون جانم ببر کم جان نباید
چو من بدبخت جز بی جان نشاید
❈۲۹❈
ستمگارا و زُفتا روزگارا
که نتوانست با هم دید ما را
به گیتی خود یکی کامم روا کرد
پس آن کام مرا از من جدا کرد
❈۳۰❈
اگر پیشه ندارد جور و بیداد
چرا بستد همان چیزی که او داد
همی گفتی چنین دلخسته رامین
تن از ارام دور و سر ز بالین
❈۳۱❈
بسی اندیشه کرد اندر جدایی
که چون یابد ز اندوهش رهایی
به دست چاره دامی کرد و بنهاد
به شاهنشاه پیغامی فرستاد
❈۳۲❈
که شش ماگست تا من دردمندم
منم بسته که بیماریست بندم
کنونم زور لختی در تن آمد
نشاط تندرستی در من آمد
❈۳۳❈
ندیدم اسپ و ساز خویش هنوار
همه مانده چو من شش ماه بیکار
سمند و رخش من با یوز و باسگ
سراسر خفته اند آسوده از تگ
❈۳۴❈
نه یوزانم سوی غرمان دویدند
نه بازانم سوی کبگان پریدند
دلم بگرفت ازین آسوده کاری
چه آسایش بود بنیاد خواری
❈۳۵❈
اگر شاهم دهد همداستانی
کنم یک چند گه نخچیرگانی
روم زینجا سوی گرگان و ساری
بپرانم درو باز شکاری
❈۳۶❈
چو شش مه بگذرد روزی بیایم
ز کوهستان به سوی شه گرایم
چو شاهنشه شنید این یافه پیغام
به زشتی داد یکسر پاسخ رام
❈۳۷❈
بدانست او که گفتارش دروغست
ز دستان کرده چاری بی فروغست
مرو را عشق بد نه خانه دلگیر
دلش را ویس بایستی نه نخچیر
❈۳۸❈
زبان بگشاد بر دشنام و نفرین
همی گفت از جهان گم باد رامین
شدن بادش به راه و آمدن نه
که او را مرگ هست از آمدم به
❈۳۹❈
بگو هر جا که خواهی رو هم اکنون
رفیقه فال شوم و بخت وارون
رهت مارین و کهسارت پلنگین
گیا و سنگش از خون تو رنگین
❈۴۰❈
تو پیش ویس جان خود سفرده
همیدون ویس در چشم تو مرده
ترا این خوی بد با جان بر آید
وزین خوی بدت دوزخ نماید
❈۴۱❈
ترا گفتار من امروز پندست
چو می تلخست لیکن سودمندست
اگر پند مرا در گوش گیری
ازو بسیار گونه هوش گیری
❈۴۲❈
به کوهستان زنی نامی بجویی
مرو را هم بزرگی هم نکویی
کنی با او به فال نیک پیوند
بدان پیوند باشی شاد و خرسند
❈۴۳❈
نگردی بیش ازین پیرامن ویس
که پس کشته شوی در دامن ویس
بر افروزم ز روی خنجر اذر
برو هم زن بسوزم هم برادر
❈۴۴❈
برادر چون مرا زو ننگ باشد
همان بهتر که زیر سنگ باشد
نگر تا این سحن بازی نداری
که بازی نیست با شیر شکاری
❈۴۵❈
چو ابر آید تو با بارانش مستیز
به زودی از گذار سیل برخیز
چو بشنید این سخن آزاده رامین
بسی بر زشت کیشان کرد نفرین
❈۴۶❈
به ماه و مهر تابان خورد سوگند
به جان شاه و جان خویش و پیوند
که هرگز نگذرم بر کضور ماه
نه بیرون ایم از پند شهنشاه
❈۴۷❈
نه روی ویس را هر گز ببینم
نه با کسها و خویشانش نشینم
پس آنگه گفت شاها تو ندانی
که من با تو دگر دارم نهانی
❈۴۸❈
تو از یک روی بر ما پادشایی
ز دیگر روی مارا چون خدایی
گر از فرمانت لختی سر بتانم
سراندر پیش خود افگند یابم
❈۴۹❈
چنان ترسم ز تو کز پاک یزدان
یکی دارم شمارا گاه فرمان
همی داد این پیام شکر آلود
و لیکن در دلش چیزی دگر بود
❈۵۰❈
شتابش بود تا کی راه گیرد
به راه اندر شکار ماه گیرد
کامنت ها