فخرالدین اسعد گرگانی:چو در مرو گزین شد شاه شاهان دلش خرم به روی ماه ماهان
❈۱❈
چو در مرو گزین شد شاه شاهان
دلش خرم به روی ماه ماهان
ز روی ویس بودی آفتابش
ز موی ویس بودی مشک نابش
❈۲❈
نشسته شاد روزی با دلارام
سخن گفت از هوای ویس با رام
که بنشستی به بوم ماه چندین
ز بهر آنکه جفتت بود رامین
❈۳❈
اگر رامین نبودی غمگسارت
نبودی نیم روز آنجا قرارت
جوابش داد خورشید سمن بر
مبر چندین گمان بد به من بر
❈۴❈
گهی گویی که با تو بود ویرو
کنی دیدار ویرو بر من آهو
گهی گویی که با تو بود رامین
چرا بر من زنی بیغاره چندین
❈۵❈
مدان دوزخ بدان گرمی که گویند
نه اهریمن بدان زشتی که جویند
اگر چه دزد را دزدی بود کار
دروغش نیز هم گویند بسیار
❈۶❈
تو خود دانی که ویرو چون جوانست
به دشت و کوه بر نخچیر گانست
نداند کار جز نخچیر کردن
نشستن با بزرگان باده خوردن
❈۷❈
به عادت نیز رامین همچنین است
مرو را دوستدار راستین است
به هم بودند هر دو چون برادر
نشسته روز و شب با رود و ساغر
❈۸❈
جوان را هم جوان باشد دلارام
کجا باشد جوانی خوشترین کام
جوانی ایزد از مینو سرشتست
مرو را بوی چون بوی بهشتست
❈۹❈
چو رامین آمد اندر کضور ماه
به رامش جفت ویرو بود شش ماه
به ایوان و به میدان و به نخچیر
به اندوه و به شادی و به تدبیر
❈۱۰❈
اگر ویروست او را بد برادر
و گر شهروست او را بود مادر
نه هر کاو دوستی ورزید جایی
به زیر دوستی بودش خطایی
❈۱۱❈
نه هر کاو جایگاهی مهربانی
کند، دارد به دل در بد گمانی
نه هر دل چون دلت ناپاک باشد
نه هر مردی چو تو بی باک باشد
❈۱۲❈
شهنشه گفت نیکست ار چنینست
دل رامین سزای آفرینست
بدین پیمان توانی حورد سوگند
که رامین را نبودش با تو پیوند
❈۱۳❈
اگر سوگند بتوانی بدین خورد
نباشد در جهان چون تو جوانمرد
جوابش داد ویس و گفت سوگند
خورم شاید بدین نابوده پیوند
❈۱۴❈
چرا ترسم ز ناکرده گناهی
به سوگندان نمایم خوب راهی
نپیچد جرم ناکرده روانی
نگندد سیر ناخورده دهانی
❈۱۵❈
به پیمان و به سوگندم مترساد
که دارد بی گنه سوگند آسان
چو در زیرش نباشد ناصوابی
چه سوگندی خوری چه سرد آبی
❈۱۶❈
شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد
به پا کی خود جزین در خورچه باشد
بخور سوگند وز تهمت برستی
روان را از ملامتا بشستی
❈۱۷❈
کنون من آتشی روشن فروزم
برو بسیار مشک و عود سوزد
تو آنجا پیش دینداران عالم
بدان آتش بخور سوگند محکم
❈۱۸❈
هر آن گاهی که تو سوگند خوردی
روان را از گنه پاکیزه کردی
مرا با تو نباشد نیز گفتار
نه پرخاش و نه پیگار و آزاد
❈۱۹❈
ازین پس تو مرا جان و جهانی
برابر دارمت با زندگانی
چو پیدا گردد از تو پرسایی
ترا بخشم سراسر پادشایی
❈۲۰❈
چه باشد خرشید زان پادشایی
که بپسندد مرو را پارسایی
مرو را گفت ویسه همچنین کن
مرا و حویشتن را پاک دید کن
❈۲۱❈
همی تا به من بربد گمانی
از آن در مر ترا باشد زیانی
گناه بوده بر مردم نهفتن
باسی نیکوتر از نابوده گفتن
❈۲۲❈
شهنشه خواند یکسر موبدان را
ز لشکر سروران و کهبدان را
به آتشگاه چیزی بی کران داد
که نتوان کرد آن را سربسر یاد
❈۲۳❈
ز دینار و ز گوهرهای شهوار
زمین و آسیا و باغ بسیار
گزیده مادیانان تگاور
همیدون گوسفند و گاو بی مر
❈۲۴❈
ز آتشگاه لختی آتش آورد
به میدان آتشی چون کوه بر کرد
بسی از صندل و عودش خورش داد
به کافور و به مشکش پرورش داد
❈۲۵❈
ز میدان آتش سوزان بر آمد
که با گردون گردان همبر آمد
چو زرّین گنبدی بر چرم یازان
شده لرزان و زرّش پاک ریزان
❈۲۶❈
به سان دلبری در لعل و ملحم
گرازان و خورشان مست و خرّم
چو روز وصلت او را روشنایی
هنو سوزنده چون روز جدایی
❈۲۷❈
ز چهره نور در گیتی فگنده
ز نورش باز تاریکی رمنده
نبود آگاه در گیتی زن و مرد
که شاهنشاه آن آتش چرا کرد
❈۲۸❈
چو از میدان برآمد آتش شاه
همی سود از بلندی سرش با ماه
ز بام گوشک موبد ویس و رامین
بدیدند آتشی یازان به پروین
❈۲۹❈
بزرگان خراسان ایستاده
سراسر روی زی آتش نهاده
ز چندان مهتران یک تن نه آگاه
بدان آتش چه خواهد سوختن شاه
❈۳۰❈
همان گه ویس در رامین نگاه کرد
مرو را گفت بنگر حال این مرد
که آتش چون بلند افروخت مارا
بدین آتش بخواهد سوخت مارا
❈۳۱❈
بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر
بسوزانیم او را هم به آذر
مرا بفریفت موبد دی به سوگند
به شیرینی سخنها گفت چون قند
❈۳۲❈
مرو را نیز دام خود نهادم
نه آن بودم که در دام او فتادم
بدو گفتم خورم صد باره سوگند
که رامین را نبد با ویس پیوند
❈۳۳❈
چو زین با وی سخن گفتم فراوان
دلش بفریفتم ناگه به دستان
کنون در پاش شهری و سپاهی
ز من خواهد ننودن بی گناهی
❈۳۴❈
مرا گوید به آتش بر گذر کن
جهان را از تن پاکت خبر کن
بدان تا کهتر و مهتر بدانند
کجا در ویس و رامین بدگمانند
❈۳۵❈
بیا تا پیش ازین کاومان بخواند
ورا این راستی در دل بماند
پس آنگه دایه را گفتا چه گویی
وزین آتش مرا چاره چه جویی
❈۳۶❈
تو دانی کاین نه هنگام ستیزاست
که این هنگام هنگام گریزست
تو چاره دانی و نیرنگ بازی
نگر در کار ما چاره چه سازی
❈۳۷❈
کجا در جای چونین چاره بهتر
که در جای دگر مردی و لشکر
جوابش داد رنگ آمیز دایه
نیفتادست کار خوار مایه
❈۳۸❈
من این را چاره چون دانم نهاد
سر این بند چون دانم گشادن
مگر مارا دهد دادار یاری
برافروزد چراغ بختیاری
❈۳۹❈
کنون افتاد کار، ایدر مپایید
کجو من میروم با من بیایید
پس آنگه رفت بر بام شبستان
نگر زانجا چگونه ساخت دستان
❈۴۰❈
فراوان زر و گوهر بر گرفتند
پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند
رهی از گلخن اندر بوستان بود
چنان راهی که از هر کس نهان بود
❈۴۱❈
بدان ره هر سه اندر باغ رفتند
ز موبد با دلی پرداغ رفتند
سبک بر رفت رامین روی دیوار
فرو هشت از سر دیوار دستار
❈۴۲❈
به جاره بر کشید آن هر دوان را
به دیگر سو فرو هشت این و آن را
پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار
به چادر هر سه بربستند رخسار
❈۴۳❈
چو دیوان چهره از مردم نهفتند
به آیین زنان هر سه برفتند
همی دانست رامین بوستانی
بدو در کار دیده باغبانی
❈۴۴❈
همان گه پیش مرد باغبان شد
بیارامید چون در بوستان شد
فرستادش به حانه باغبان را
بخواند از خانه پنهان قهرمان را
❈۴۵❈
بفرمودش که رو اسپان بیاور
گزیده هر چه آن باشد تگاور
همیدون خوردنی چیزی که داری
سلاحم با همه ساز شکاری
❈۴۶❈
بیاوردند آن چیزی که او خواست
نماز شام رفتن را بیاراست
ز مرو اندر بیابان رفت چون باد
ندیده روی او را آدمی زاد
❈۴۷❈
بیابانی که آرام بلا بود
ز ناخوشی چو کام اژدها بود
ز روی ویس و رامین گشته فرخار
ز بوی هر دوان چون طبل عطار
❈۴۸❈
کویر و شوره و ریگ رونده
سنوم جانکش و شیر دمنده
دو عاشق را شده چون باغ خرم
از آن شادی کجا بودند باهم
❈۴۹❈
ز گرما و کویر آنگه نبودند
تو گفتی شب در ره نبودند
به چین اندر به سنگی برنبشتست
که دوزخ عاشقان را چون بهشتست
❈۵۰❈
چو باشد مرد عاشق در بر دوست
همه زشتی به چشمش سخت نیکوست
کویر و کوه او را بوستانست
فراز برف گمچون گلستانست
❈۵۱❈
کجا عاشق به مرد مست ماند
که در مستی غم و شادی نداند
به ده روز آن بیابان را بریدند
ز مرو شاهجان زی ری رسیدند
❈۵۲❈
به روی در رامین را یکی دوست
به گاه مردمی با او ز یک پوست
جوانمرد هنرمند و بی آهو
مرو را دستگاهی سخت نیکو
❈۵۳❈
به بهروزی بداده بخت کامش
که خود بهروز شیرو بود نامش
ز خوشی چون بهشتی خان و مانش
همیشه شاد از وی دوستانش
❈۵۴❈
شبی تاریک بود و با مهر
ز بیننده نهفته اختران چهر
جهان چون چاه سیصد باز گشته
هوا با تیرگی انباز گشته
❈۵۵❈
همی شد رام تا درگاه بهروز
به کام خویش فرخ بخت و پیروز
چو رامین را بدید آن مهر پرور
نبودش دیده را دیدار باور
❈۵۶❈
همی گفت ای عجب هنگام چونین
که باید نیک مهمانی چو رامین
مرو را گفت رامین ای برادر
بپوش این راز ما در زیر چادر
❈۵۷❈
مگو کس را که رامین آمد از راه
مکن کس را ز مهمانانت آگاه
جوابش داد بهروز جوانمرد
ترا بختم به مهمان من آورد
❈۵۸❈
خداوندی و من پیش تو چاکر
نه چا کر بل ز چا کر نیز کمتر
ترا فرمان برم تا زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
❈۵۹❈
اگر فرمان دهی تا من هم اکنون
شوم با چاکران از خانه بیرون
سرای و سرایم مر ترا باد
یکی خشنودی جانت مرا باد
❈۶۰❈
پس آنگه ویس با رامین و بهروز
به کام خویش بنشستند هر روز
گشاده دل به کام و در ببسته
به می گرد از رخان خویش شسته
❈۶۱❈
به روز اندر نشط و شادمانی
به شب در خرّمی و کامرانی
گهی می بر کف و گه دوست در بر
شده می نوش بر رخسار دلبر
❈۶۲❈
چراغ نیکوان ویس گل اندر
به شادی و به رامش با دلارام
به شب چون زهره شبگیران بر آمد
به بنگ مطرب از خواب اندر آمد
❈۶۳❈
هنوز از باده بودی مست و در خواب
نهادندیش بر کف بادهء ناب
نشسته پیش او رامین دلبر
گهی طنبور و گاهی چنگ در بر
❈۶۴❈
همی گفتی سرود مهربازان
به دستان و نوای دلنوازان
همی گفتی که دو نیک یاریم
به یاری یکدگر را جان سپاریم
❈۶۵❈
به هنگام وفا گنج وفاییم
به چشم دشمنان تیز جفاییم
چو ما را خرّمی و شاد خواریست
بد اندیشان ما را رنج و زریست
❈۶۶❈
به رنج از دوستی سیری نیابیم
ز راه مهربانی رخ نتابیم
به مهر اندر چو دو روشن چراغیم
به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم
❈۶۷❈
ز مهر خویش جز شادی نبینیم
که از پیروزی ارزانی بدینیم
خوشا ویسا نشسته پیش رامین
چنان کبگ دری در پیش شاهین
❈۶۸❈
خوشا ویسا نشسته جام بر دست
هم از باده هم از خوبی شده مست
خوشا ویسا به کام دل نشسته
امید اندر دل موبد شکسته
❈۶۹❈
خوشا ویسا به خنده لب گشاده
لب آنگه بر لب رامین نهاده
خوشا ویسا به مستی پیش رامین
ز عشقش کیش همچون کیش رامین
❈۷۰❈
زهی رامین نکو تدبیر کردی
که چون ویسه یکی نخچیر کردی
زهی رامین به کام دل همی ناز
که داری کام دل را نیک انباز
❈۷۱❈
زهی رامین که در باغ بهشتی
همیشه با گل اردبهشتی
زهی رامین که جفت آفتابی
به فروش هر چه تو خواهی بیابی
❈۷۲❈
هزاران آفرین بر کضور ماه
که چون ویس آمدست یکی ماه
هزاران آفرین بر جان شهرو
که دختش ویسه بود و پور بیرو
❈۷۳❈
هزاران آفرین بر جان قارن
که از پشت آمدش این ماه روشن
هزاران آفرین بر خندهء ویس
که کردست این جهان را بندهء ویس
❈۷۴❈
بسیار ای ویس جام خسروانی
درو می چون رخانت ارغوانی
چو از دست تو گیرم جام مستی
مرا مستی نیارد هیچ سستی
❈۷۵❈
ندارم مست چون گشتم به کامت
ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت
گر از دست تو جام هوش گیرم
چنان دانم که جام نوش گیرم
❈۷۶❈
نشط من ز تو آرام یابد
غمان من ز تو انجام یابد
دلم درج است و در وی گوهری تو
کنارم برج و در وی اختری تو
❈۷۷❈
ابی گوهر مبادا هر گز این درج
ابی اختر مبادا هر گز این برج
همیشه باد باغ رویت آباد
دو دست من به باغت باغبان باد
❈۷۸❈
بسا روزا که نام ما بخوانند
خردمندان شکفت از ما بمانند
چنان خوبی و چونین مهربانی
سزد گر نام دارد جاودانی
❈۷۹❈
دلا بسیار درد و ریش دیدی
کنون از دوست کام خویش دیدی
دلی چون خویشن دیدی پر از مهر
و یا این گل رخی تابان از مهر
❈۸۰❈
تو روز و شب بدین چهره همی ناز
نبرد بد سگالان را همی ساز
که خرما در جهان با خار باشد
نشاط عشق با تیمار باشد
❈۸۱❈
کنون اژز جان کنی در کار مهرش
نباشد در خور دیدار مهرش
روان از بهر چونین یار باید
جهان از بهر چونین کار باید
❈۸۲❈
تو اکنون می خور از فردا میندیش
که جز فرمان یزدان نایدت پیش
مگر کارت بود در مهر کاری
ازان بهتر که تو امید داری
❈۸۳❈
هران گاهی که رامین باده خوردی
جنین گفتارها را یاد کردی
ازین سو ویس با کام و هوا بود
وزان سو شاه با رنج و بلا بود
❈۸۴❈
گرایشان را به ناز اندر خوشی بود
شهنشه را شتاب و ناخوشی بود
که او سوگند ویسه خواست دادن
دل از بند گمانی بر گشادن
❈۸۵❈
چو ویس ماه پیکر را طلب کرد
زمانه روز او را تیره شب کرد
همی جستش ز هر سو یک شبانروز
به دل آتشی مانده خردسوز
کامنت ها