فخرالدین اسعد گرگانی:چو از دیدار ویسه گشت نومید به چشمش تیره شد تابنده خورشید
❈۱❈
چو از دیدار ویسه گشت نومید
به چشمش تیره شد تابنده خورشید
سپردش زرد را شاهی سراسر
که هم دستور بودش هم برادر
❈۲❈
گزید از هر چه او را بود تیغی
تگاور باره ای چون تند میغی
به سختی چون دل کافر کمانی
پر از الماس پران تیر دانی
❈۳❈
بشد تنها به گیتی ویس جویان
ز درد دل زبانش ویس گویان
همی روی زمین آباد و ویران
چه روم و هند چه ایران و توران
❈۴❈
نشان ویسه هر جایی بپرسید
نه شود دید و نه از کس نیز بشنید
گهی چون رنگ بود در کوهساران
گهی چون شیر بود در مرغزاران
❈۵❈
گهی چون دیو بود اندر بیابان
گهی چون مار بود اندر نیستان
به کوه و بیشه و هامون و دریا
همی شد پنج مه چون مرد شیدا
❈۶❈
گهی شمشیر زد بر تنش سرما
گهی آسیب زد بر جانش گرما
گهی خوردی فطیر راهبانان
گهی انگشت و گه شیر شبانا
❈۷❈
نخفتی ور بژفتی شاه مسکین
زمینش فرش بودی دست بالین
بدین سان پنج مه بر دشت و بر کوه
رفیقش راه بود و جفتش اندوه
❈۸❈
شده بدبختی وی بخت رامین
همه تلخیش وی را گشته شیرین
بسا سنگا که دستش کوفت بر سر
بسا خونا که چشمش ریخت بر بر
❈۹❈
چو بی راهی همی رفتی به راهی
و یا تنها بماندی جایگاهی
به بخت خویشتن چندان گرستی
کجا افزونتر از باران گرستی
❈۱۰❈
همی گفتی دریغا روزگارم
سپاه و گنج و رخت بی شمارم
ز بهر دل سراسر برفشاندم
کنون بیشاهی و بیدل بماندم
❈۱۱❈
هم از دل دورماندستم هم از دوست
به چونین روزمردن سخت نیکوست
چو بر چستنش بردارم یکی گام
جدا گردد همی از من یک اندام
❈۱۲❈
مرا انده ازان بسیار گشتست
که خود جانم ز من بیزار گشتست
تو گویی باد پیشم آتشینست
زمین در زیرپایم آهنینست
❈۱۳❈
ز گیتی هر چه بینم دل گشایی
همی آید به چشمم اژدهای
دلم چونست چون ابری کشیده
هوا چونست چون زهری چشیده
❈۱۴❈
به پیری گر نبودی عشق شایست
مرا این عشق با این غم چه بایست
بدین غم طفت گردد پیر دلگیر
نگر چون زار گردد مردی پیر
❈۱۵❈
بهشتی را گیتی بر گزیدم
که با هجران او دوزخ بدیدم
چو یاد آرم به دل جور و جفایش
بیفزاید مرا مهر و وفایش
❈۱۶❈
بتر گردم چو عیبش بر شمارم
تو گویی عیب او را دوست دارم
دل من کور گشت از مهربانی
نبیند هیچ کام این جهانی
❈۱۷❈
ز پیش عاشقی بودم توانا
بکار خویشتن بینا و دانا
کنون در عاشقی بس ناتوانم
چنان گشتم که گر بینم ندانم
❈۱۸❈
دریغا نام من در هوشیاری
دریغا رنج من در مهر کاری
که رنجم را ببرد از ناگهان باد
همان آتش به جان من در افتاد
❈۱۹❈
مرا اندر جهان اکنون چه گویند
همه کس دل ز مهر من بضویند
مرا دیوانه پندارند و بی هال
که دیوانه چو من باشد به هر حال
❈۲۰❈
هم از شادی هم از شاهی بریده
چنین با گور و آهو آرمیده
چرا چون یار دلبر بود با من
شنیدم بیهده گفتار دشمن
❈۲۱❈
چو با هجرش همی طاقت ندارم
چرا فرمانش را طاعت ندارم؟
اگر روزی رخانش باز بینم
بدو بخشم همه تاج و نگینم
❈۲۲❈
بفرمانش بوم تا زنده باشم
خداوند او بود من بنده باشم
کنون کز مهر دارم حلقه در گوش
هر آن چیزی که او را خوش مرا نوش
❈۲۳❈
چو ماهی پنج و شش گرد جهانگشت
تنش یکباره سست و ناتوان گشت
همی یرسید از آسیب زمانه
که مرگش را کند روزی بهانه
❈۲۴❈
به بد روزی و تنهایی بمیرد
پس آنگه دشمنی جایش بگیرد
صواب آن دید کز ره باز گردد
هوای ویس جستن در نوردد
❈۲۵❈
به امیدش گذارد زندگانی
مگر روزی بیابد زو نشانی
همان گه سوی مرو شاهجان شد
دگرباره جهان زو شادمان شد
❈۲۶❈
تو گفتی کشت بینم گشته نم یافت
و یا درویش بیمایه درم یافت
به مرو شایگان مژده افتاد
که آمد شاه موبد با دل شاد
❈۲۷❈
همه بازارها آذین ببستند
پری رویان بر آذین ها نشستند
برافشاندند چندان زر و گوهر
که شد درویش آن کضور توانگر
کامنت ها