فخرالدین اسعد گرگانی:بدان گاهی که شاهنشاه موبد برون رفت از نگارین کاخ و گنبد
❈۱❈
بدان گاهی که شاهنشاه موبد
برون رفت از نگارین کاخ و گنبد
دل از شاهی و شهر خوثش برداشت
بیابان بر گزید و کاخ بگذاشت
❈۲❈
بدان زاری و بد روزی همی گشت
چو ماهی پنج و شش بگذشت بر گشت
ز ری رامین به مادر نامه ای کرد
ز شادی جان او را جامه ای کرد
❈۳❈
کجا رامین و شه گر دو برادر
به هم بودند ازین پاکیزه مادر
وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندو گهر بود
❈۴❈
فرستاده به مرو آمد نهانی
شتابان تر ز باد مهرگانی
همی تا شاه رفته بود و رامین
همیشه اشک مادر بود خونین
❈۵❈
گهی بر روی خون دیده راندی
گهی از درد دل فریاد خواندی
کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند
ازو یکباره بگسستند پیوند
❈۶❈
زنی را از دو گیتی بر گزیدند
هم از مادر هم از شاهی بریدند
چو آگه شد ز رامین شادمان شد
تنش را آن خبر همتای جان شد
❈۷❈
به نامه گفته بود ای نیک مادر
مرا ببرید از گیتی برادر
کجا او را به جان من ستیزست
به من بر سال و مه چون تیغ تیزست
❈۸❈
هم از ویس است آزرده هم از من
همی جوید به ما بع کام دشمن
مرا یک موی ویس ماه پیکر
گرامی تر از چون او صد برادر
❈۹❈
مرا از ویس باری جز خوشی نیست
ازو جز بع تری و سر کشی نیست
هر آن گاهی که از وی دور مانم
بجز خوشی و کام دل نرانم
❈۱۰❈
هر آن گاهی که بر در گاه باشم
ز بیمش گویی اندر چاه باشم
نه چرخست او نه ماه و آفتابست
کجا بامن هم از یک مام و بابست
❈۱۱❈
به هر نامی که خواهی زو نکاهم
به میدان در چنو پنجا خواهم
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودم ز بازی و ز خنده
❈۱۲❈
به مرو اندر چنان بودم شب وروز
که گفتی آهوم در پنجهء یوز
نه بس بودآن بلا خوردن به ناکام
که آتش نیز بایستش به فرجام
❈۱۳❈
به آتش مان چه سوزد نه خدایست
که دوزخ دار و پادافره نمایست
کنون اینجا که هستم تندرستم
ز ویسه شادم و از باده مستم
❈۱۴❈
فرستادم به تونامه نهانی
بدان تا حال و کار من بدانی
نگر تا هیچ گونه غم نداری
که تیمار جهان باشد گذاری
❈۱۵❈
ننودم حال خویشم و روز و جایم
وزین پس هر چه باشد هم نمایم
همی گردم به گیهان تا بدان گاه
که گردد جایگاه شاه بی شاه
❈۱۶❈
چو تخت موبد از وی باز ماند
مرا خود بخت بر تختن نشاند
نه او را جان به کوهی باز بستند
و یا در چشمهء حیوان بشستست
❈۱۷❈
و گر زین بماند چند گاهی
به جان من که گرد آرم سپاهی
فرود آرم مرو را از سرتخت
نشینم با دلارامم بر تخت
❈۱۸❈
نباشد دیر، باشد زود این کام
تو گفتار مرا در دل نگه دار
چو گفتارم پدید آید تو گو زه
نباشد هیچ دانایی ز تو به
❈۱۹❈
درود ویس جان افزای بپذیر
بسی خوشتر ز بوی گل به شبگیر
چو مادر نامهء فرزند بر خواند
ز شادی دل بر آن نامه برافشاند
❈۲۰❈
چو از ره ندر آمد نامه آن روز
شهنشه نیز باز آمد دگر روز
دل مادر برست از رنج دیدن
تو گفتی خواست از شادی پریدن
❈۲۱❈
جهان را کارها چونین شگفتست
خنک آن کس کزو عبرت گرفتست
نماید چند بازی بلعجب وار
پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار
❈۲۲❈
نگر تا از بلای او ننالی
که گر نالی ز ناله بر محالی
نگر تا از هوای او ننازی
که گر نازی ز نازش بر مجازی
❈۲۳❈
چو شاهنشه یکی هفته بیاسود
ز تنهایی همیشه تنگدل بود
چو دستورش ز پیش او برفتی
مرو را دیو اندیشه گرفتی
❈۲۴❈
شبی مادر بدو گفت ای نیازی
چرا از رنج و انده می گدازی
چنین غمگین و در مانده چرایی
نه بر ایران و توران پادشایی؟
❈۲۵❈
نه شاهان جهان باژت گزارند
دل و دیده بفرمان تو دارند
جهان از قیروان تا چین داری
به هر کامی که خواهی کامگاری
❈۲۶❈
چرا هنواره چونین مستمندی
جرا این سست جانت را پسندی
به پیری هر کسی نیکی فزایند
کجا از خواب برنایی در آیند
❈۲۷❈
دگر بر راه ناخوبی نپیوند
ز پیری کام برنایی نجویند
کجا پیریش باشد سخترین بند
همن موی سپیدش بهترین پند
❈۲۸❈
ترا تا پیر گشتی آز بیش است
دلم زین آز تو بسیار ریش است
شهنشه گفت ای مادر چنین است
دلم گویی که هم با من به کین است
❈۲۹❈
زنی را بر گزیدم از جهانی
همی از وی نیارامم زمانی
نه فر پندش دهم پندم پذیرد
نه با شادی و ناز آرام گیرد
❈۳۰❈
مرا شش ماه در گیتی دوانید
چه مایه رنج زی جانم رسانید
کنون غمگین و آشفته بدان است
که او بی یار زنده در جهان است
❈۳۱❈
همی تا باشد این دل در تن من
نپردازم به جنگ هیچ دشمن
اگر جانم ز ویس آگاه گشتی
دراز اندوه من کوتاه گشتی
❈۳۲❈
پذیرفتم که گر رویش ببینم
به دست او دهم تاج و نگینم
ز فرمانش دگر بیرون نیایم
چنان دارم که فرمان خدایم
❈۳۳❈
گناه رفته را اندر گذارم
دگر هر گز به روی او نیارم
به رامین نیز جز نیکی نخواهم
برادر باشد و پشت و پناهم
❈۳۴❈
چو این گفتار ازو بشنید مادر
تو گویی در دلش افتاد آذر
ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت
تو گفتی ناردان بر زعفران ریخت
❈۳۵❈
گرفتش دست آن پر مایه فرزند
بخور گفتار برین گفتار سوگند
که خون ویس و رامینم نریزی
نه هر گز نیز با ایشان ستیزی
❈۳۶❈
به جا آری سختنهایی که گفتی
چنان کاندر وفا نایدت زفتی
کجا من دارم آگاهی ازیشان
بگویم چون بیابم راست پیمان
❈۳۷❈
چو مادر با شهنشه این سخن گفت
ز شادی روی او چون لاله بشکفت
به دست او پای مادر اندر افتاد
هزاران بوسه بر دستش همی داد
❈۳۸❈
همی گفت ای مرا با جان برابر
مرا از دوزخ سوزان بر آور
به نیکویی بکن یک کار دیگر
روانم باز ده یک بار دیگر
❈۳۹❈
که فرمان ترا بر دل نگارم
سر از فرمانت هر گز بر ندارم
بخورد آنگاه با مادرش سوگند
به دین روشن و جان خردمند
❈۴۰❈
به یزدان جهان و دین پاکان
به روشن جان نیکان و نیکان
به آب پاک و خاک و آتش و باد
به فرهنگ و وفا و دانش و داد
❈۴۱❈
که بر رامین ازین پس بد نجویم
دل از آزار و کردارش بضویم
نخواهم بر تن و جانش زیانی
ز دل ننمایش جز مهربانی
❈۴۲❈
شبستان مرا بانو بود ویس
دل و جان مرا دارو بود ویس
گناه رفته را زو در گذارم
دگر هر گز به رویش باز نارم
❈۴۳❈
چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند
به کار ویس دل را کرد خرسند
همان گه مادرش نامه فرستاد
به نامه کرد رفته یک به یک یاد
❈۴۴❈
سخنها گفت نیکوتر ز گوهر
به گاه طعب شیرین تر ز شکر
به نامه گفته بود ای جان مادر
بهشت و دوزخت فرمان مادر
❈۴۵❈
ز فرمانم نگر تا سر نتابی
که از دادار جز دوزخ نیابی
چو این نامه بخوانی زود بشتاب
مرا یک بار دیگر زنده دریاب
❈۴۶❈
که چشمم کور شد از بس گرستن
تنم خواهد همی از جان گسستن
چراغ جانم اندر تن فرو مرد
بهار کامم اندر دل بپژمرد
❈۴۷❈
همی تا روی تو بینم چنینم
به پیش دادگر رخ بر زمانم
ترا خواهم که بینم در جهان بس
که بر من نیست فرخ تر ز تو کس
❈۴۸❈
شهنشه نیز همچون من نوانست
تنش گویی ز یادت بی روانست
چو بی تو گشت او قدرت بدانست
به گیتی گشت چندان کاوتوانست
❈۴۹❈
چه مایه در جهان رنج و بلا دید
نگر چه روزگار ناسزاد دید
کنون بر گشت و باز آمد پشیمان
بجز دیدارت او را نیست درمان
❈۵۰❈
بخورد از راستی پاکیزه سوگند
که هر گز نشکند در مهر پیوند
گرامی داردت چون جان و دیده
وزین دیگر برادر بر گزیده
❈۵۱❈
ترا باشد ز بیرون داد و فرمان
چنان چون ویسه را اندر شبستان
هم او بانو بود هم تو سپهبد
شما را چون پدر آزاده موبد
❈۵۲❈
نباشد نیز هر گز خشم و آزار
دلت جوید به گفتار و به کردار
تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز
مکن تندی و چونین سخت مستیز
❈۵۳❈
که از بیگانگی سودی نیاری
وگرچه مایهء بسیار داری
چو داری در خراسان مرزبانی
چرا جویی دگر جا ایرمانی
❈۵۴❈
حراسانی که چون خرم بهشتست
ترا ایزد ز حاک او سرشتست
ترا دادست بر وی پادشایی
چرا جویی همی ازوی جدایی
❈۵۵❈
درین بیگانگی و رنج بی مر
چه خواهی جستن از شاهی فزونتر
به طبع اندر چه داری به ز امید
به چرخ اندر چه یابی به ز خورشید
❈۵۶❈
چو در پیشت بود کانی ز گوهر
چرا جویی به سختی کان دیگر
چو آمد پاسخ نامه به پایان
ببردندش به پشت بادپایان
❈۵۷❈
دل رامین از آن نامه بتفسید
ز حال مادر و موبد بپرسید
چو از پیمان و سوگند آگهی یافت
عنان از ری به سوی مرو برتافت
❈۵۸❈
نشانده دلبرش را در عماری
چه اندر تاخ در شاهواری
ز بوی زلف و رنگ روی آن ماه
چه مشک و لاله شد خاک همه راه
❈۵۹❈
اهر چه بود در پرده نهفته
همی تابید چون ماه دو هفته
و گرچه بود در ره کاروانی
چه سروی بود رسته حسروانی
❈۶۰❈
هوا او را به آب مهر شسته
هزاران رشته در پروین گسسته
به کام خود نشسته پنج شش ماه
برو ناتافته نور خور و ماه
❈۶۱❈
شده از ناز کی چون قطرهء آب
ز تری همچو سروی سبز و شاداب
یکی خوبیش را سد برفزوده
نه کس دیده چو او نه خود شنوده
❈۶۲❈
چو چشم شاه موبد بر وی افتاد
همه شغل جهان او را شد از یاد
چنان کان خوبی ویسه فزون بود
مرو را نیز مهر دل بیفزود
❈۶۳❈
فراموش کرد آزار گذشته
تو گفتی دیو موبد شد فرشته
دگر باره به رامش دست بردند
جهان را بازی و سخره شمردند
❈۶۴❈
به کام دل همی بودند خرم
ز می دادند کشت کام را نم
کامنت ها