فخرالدین اسعد گرگانی:چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم دگر باره شدند از مهر بی غم
❈۱❈
چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم
دگر باره شدند از مهر بی غم
گناه رفته را پوزش ننودند
به پوزش کینه را از دل زدودند
❈۲❈
شه شاهان به پیروزی یکی روز
نشسته شاد با ویس دل افروز
بلورین جام را بر کف نهاده
چه روی ویس در وی لعل باده
❈۳❈
بخواند آزاده رامین را و بنشاند
به روی هر دو کام دل همی راند
نصیب گوش بودش چنگ رامین
نصیب چشم رخسار نگارین
❈۴❈
چو رامین گه گهی بنواختی چنگ
ز شادی بر سر آب آمدی سنگ
به حال خود سرود خوش بگفتی
که روی ویس مثل گل شکفتی
❈۵❈
مدار ای خسته دل اندیشه چندین
که نه یکباره سنگینی نه رویین
مکن با دوست چندین ناپسندی
ز دل منمای چندین مستمندی
❈۶❈
زمانی دل به رود و باده خوش دار
به جام باده بنشان گرد تامار
اگر مانداست لختی زندگانی
سر آید رنجهای این جهانی
❈۷❈
همان گردون که بر تو کرد بیداد
به عذر آید ترا روزی دهد داد
بسا روزا که تو دلشاد باشی
وزین راندیشها آزاد باشی
❈۸❈
اگر حال تو دیگر کرد گیهان
مرو را هم نماند حال یکسان
چو شاهنشاه را می در سر آویخت
خرد را مغز او با می بر آمیخت
❈۹❈
ز رامین خوش سرودی خواست دیگر
به حال عشق از آن پیشین نکوتر
دگر باره سرودی گفت رامین
که از دل بر گرفت اندوه دیرین
❈۱۰❈
رونده سرو دیدم بوستانی
سختور ماه دیدم آسمانی
شکفته باغ دیدم نوبهاری
سزای آنکه در وی مهر کاری
❈۱۱❈
گلای دیدم درو اردیبهشتی
نسیم و رنگ او هر دو بهشتی
به گه غم سزای غمگساری
گه شادی سزای شاد خواری
❈۱۲❈
سپردم دل به مهرش جاودانی
ز هر کاری گزیدم باغبانی
همی گردم میان لاله زارش
مهمی بینم شکفته نو بهارش
❈۱۳❈
من اندر باگ روز و شاب مجاور
بد اندیسم چو حلقه مانده بر در
حسودان را حسد بردن چه باید
به هر کسی آن دهد یزدان که شاید
❈۱۴❈
سزاوارست با مه چرخ گردان
ازیرا مه بدو دادست یسدان
چو بشنید این سرود آزاده خسرو
ز شادی گشت عشق اندر دلش نو
❈۱۵❈
دریغ هجر ویس از دلش بر خاست
ز ویس ماه پیکر جام می خواست
بدان کز می کند یکباره مستی
فرو شوید ز دل زنگار هستی
❈۱۶❈
سمن بر ویس گفت ای شاه شاهان
به شادی زی به کام نیکخواهان
همه روزت به پیروزی چنین باد
همه کارت سزای آفرین باد
❈۱۷❈
خوشست امروز ما را باده خوردن
به نیکی آفرین بر شاه کردن
سزد گر دایه روز ما ببیند
به شادی ساعتی با ما نشیند
❈۱۸❈
اگر فرمان دهد پیروز گر شاه
کنیم او را ز حال خویش آگاه
به بزم شاه خوانیمش زمانی
که چون او نیست شه را مهربانی
❈۱۹❈
پس آنگه دایه را زی شاه خواندند
به پیش ویس بر کرسی نشاندند
شهنشه گفت رامین را تو می ده
که می خوردن ز دست دوستان به
❈۲۰❈
جهان افروز رامین همچنان کرد
به شادی می همی داد و همی خورد
می اندر مغز او بننود گوهر
دل پر مهر او را گشت یاور
❈۲۱❈
چو ویس لاله رخ را می همی داد
نهان از شاه گفتش ای پری
به شادی و به رامش خور می ناب
که کشت عشق را از می دهیم آب
❈۲۲❈
دل ویس این سخن نیکو پسندید
نهان از شاه با رامین بخندید
مرو را گفت بختت راهبر باد
به بوم مهر کشتت نیک بر باد
❈۲۳❈
همی تا جان ما بر جای باشد
دل ما هر دو مهر افروز باشد
به دل مگزین تو بر من دیگران را
کجا من بر تو نگزینم روان را
❈۲۴❈
تو از من شاد باشی من از تو شاد
مرا تو یاد باشی من ترا یاد
دل ما هر دوان کان خوشی باد
دل موبد ز تیمار آتشی باد
❈۲۵❈
شهنشه را به گوش آمد ازیشان
سخنهایی که می گفتند پنهان
شنیده کرد بر خود ناشنیده
به مردی داشت دل را آرمیده
❈۲۶❈
به دایه گفت دایه می تو بگسار
به رامین گفت رامینچنگ بردار
سرود عشقانه بر چنگ بسرای
سخن کم گوی و شادی مان بیفزای
❈۲۷❈
وزان پس داد دایه می بدیشان
شده رامین ز مهر دل خروشان
سرودی گفت بس شیرین و دلگیر
تو نیز ار می همی گیری چنان گیر
❈۲۸❈
مرا از داغ همجران زرد شد روی
به می زردی ز روی من فروشوی
می باشد رنگ رویم ارغوانی
نداند دشمنم درد نهانی
❈۲۹❈
به هر چاره که بتوانم بکوشم
مگر درد دل از دشمن بپوشم
از آن رو روسوشب مست و خرابم
که جز مستی دگر چاره نیابم
❈۳۰❈
چه خوشی باشد آن میخوارگی را
کزو درمان کنی بیچارگی را
همیسه مست باشم می گسارم
بدان تا از غم آگاهی ندارم
❈۳۱❈
خبر دارد تو گویی ماه رویم
که من چونین به داغ مهر اویم
اگر چه من ز شیران جان ستانم
همی بستاند از من عشق جانم
❈۳۲❈
خدایا چارهء بیچار گانی
مرا و جز مرا چاره تو دانی
چنان کز شب بر آری روز روشن
ازین محنت بر آری شادی من
❈۳۳❈
چو رامین چند گه نالید بر چنگ
همی از نالهء او نرم شد سنگ
اگر چه داشت مهر دل نهانی
پدید آمد نهانی را نشانی
❈۳۴❈
دلی در تف آتش مانده ناکام
چگونه یافتی در آتش آرام
چو مستی جفت شد با مهربانی
دو آتش را فروزنده جوانی
❈۳۵❈
دل رامین صبوری چون ننودی
به چونان جای چون بر جای بودی
جوان و مست و عاشق چنگ در بر
نشسته یار پیش یار دیگر
❈۳۶❈
نباشد بس عجب گر زو نشانی
پدید آید ز حال مهربانی
چنان آبی که گردد سخت بسیار
بسنبد زیر بند خویش ناچار
❈۳۷❈
همیدون مهر چون بسیار گردد
به پیشش پند و دانش خوار گردد
چو از می مست شد پیروزگر شاه
به شادی در شبستان رفت با ماه
❈۳۸❈
به جای خویش شد آزاده رامین
مرو را خار بستر سنگ بالین
دل موبد ز ویسه بود پر درد
در آن مستی مرو را سرزنش کرد
❈۳۹❈
بدو گفت ای دریغ این خوبرویی
که با او نیست لختی مهرجویی
تو چون زیبا درختی آبداری
شکفته تغز در باغ بهاری
❈۴۰❈
گل و برگت نکو باشد ز دیدن
و لیکن تلخ باشد در چشیدن
به شکر ماندت گفتار و دیدار
به حنظل ماندت آیین و کردار
❈۴۱❈
بسی شوخان بی شرمان بدیدم
یکی چون تو نه دیدم نه شنیدم
بسی دیدم به گیتی مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان
❈۴۲❈
ندیدم چون یو رسوا مهربانی
نه همچون دوستگانت دوستگانی
نشسته راستی پیش من چنانید
که پندارید تنها هردوانید
❈۴۳❈
همیشه بخت عاشق شور باشد
ز بخت شور چشمش کور باشد
بود پیدا و پندارد نه پیداست
ابا صد یار پندارد که تنهاست
❈۴۴❈
کلوخی را که او در پس نشیند
مرو را چون که البرز بیند
شما هر دو به عشق اندر چندین
خوشی بیند و رسوایی نبینید
❈۴۵❈
مابش ای بت چنین گستاخ بر من
که گستاخی کند از دوست دشمن
اگر گرددت روزی پادشا خر
مکن گستاشخی و منشین برو بر
❈۴۶❈
مثال پادشا چون آتش آمد
به طبع آتش همیشه سر کش آمد
اگر با زور پیل و طبع شیری
مکن با آتش سوزان دلیری
❈۴۷❈
بدان منگر که دریا رام باشد
بدان گه بین که بی آرام باشد
اگر چه آب او را رام یابی
چو بر چوشد تو با جوشش نتابی
❈۴۸❈
مکن با من چنین گستاخ واری
که تو با خشم من طاقت نداری
مکن بنیاد این بر رفته دیوار
کجا بر تو فرود آید به یک بار
❈۴۹❈
من از مهرت بسی سختی بدیدم
ز هجرانت بسی تلخی چشیدم
مرا تا کی بدین سان بسته داری
به تیغ کین دلم را خسته داری
❈۵۰❈
مکن با من چنین نا مهربانی
کجا زین هم ترا دارد زیانی
اگر روزی ز بندم گشایی
ستیزه بفگنی مهرم نمایی
❈۵۱❈
وفا و مهر تو بر جان نگارم
ترا بخشم ز شادی هر چه داری
ترا بخشم خراسان و کهستان
تو باشی آفتابم در شبستان
❈۵۲❈
جهان را جز به چشم تو نبینم
تو باشی مایهء تخت و گینم
ترا باشد همه شاهی و فرمان
مرا یک دست جامه یک شکم نان
❈۵۳❈
چو بشنید این سخانها ویس دلکش
فندا اندر دلش سوزنده آتش
دلش آن شاه بیدل را ببخضود
جوابش را به شیرینی بیالود
❈۵۴❈
بدو گفت ای گرانمایه خداوند
مبراد از توم یک روز پیوند
مرا پیوند تو خوشتر ز کامست
دگر پیوندها بر من حرامست
❈۵۵❈
نهم بر خاک پای تو جحان بین
که خاک پای تو بهتر ز رامین
نگر تا تو نپنداری که هر گز
به من خرم بود رامین گر بز
❈۵۶❈
مرا در پیش چون تو آفتابی
چرا جویم فروغ ماهتابی
توی دریا و شاهان جویبارند
تو خورشیدی و شاهان گل ببارند
❈۵۷❈
اگر من پرستاری را سزایم
ازین پس تو مرایی من ترایم
نگر تا در دل اندیشه نداری
که تو بینی ز من زنهار خواری
❈۵۸❈
مرا مهر تو با جان هست یکسان
تو خود دانی که بی جان زیست نتوان
یکی تا موی اندام تو بر من
گرامیتر ز هر دو چشم روشن
❈۵۹❈
گذشته رفت شاها بودنی بود
ازین پس دارمت خود کام و خشنود
شهنشه را شکفت آمد ز دلبر
ز گفتار چنان زیبا و در خور
❈۶۰❈
یکی بادش به دل بر جست چونان
که خوشتر زان نباشد باد نیسان
امیدش تازه شد چون شاخ نسرین
ز مستی در ربودش خواب شیرین
❈۶۱❈
شهنشه خفته بود و ویس بیدار
ز رامین و ز موبد بر دلش باد
گهی زان فرد اندیشه گهی زین
نبودش هیچ کس همتای رامین
❈۶۲❈
در آن اندیسه جنبش آمد از بام
مگر بر بامش آمد خسته دل رام
هوا او را ز بستر بر جهانده
ز دل صبر و دیده خواب رانده
❈۶۳❈
شبی تاریک همچون جان مهجور
ز مشکین ابر او بارنده کافور
سراپرده کشیده ابر دی ماه
چو روی ویس گشته پردگی ماه
❈۶۴❈
هوا چون چشم رامین گشته گریان
به درد آنکه زو شد ماه پنهان
نهفته ماه در ابر زمستان
چو روی ویس بانو در شبستان
❈۶۵❈
نشسته بر کنار بام رامین
امید اندر دلش مانده چو ژوپین
ز مهر ویس برف او را گل افشان
شب تاریک او را روز رخشان
❈۶۶❈
کنار بام وی را کاخ و طارم
زمین پر گل او را جز و ملحم
اگرچه دور بود از روی دلبر
هنی آمد به مغزش بوی دلبر
❈۶۷❈
چو با دلبر نبودش روی پیوند
به بوی جانفزایش بود خرسند
چه دانی خوشتر از عشقی بدین سان
که باشد عاسق از بدخواره ترسان
❈۶۸❈
ازان ترسد که روزی بد سگالش
بداند ناگهان با دوست حالش
پس آنگه دوست را آید ملامت
ورا آن روز بر خیزد قیامت
❈۶۹❈
چو رامین چند هگ بر بام بنشست
شب تاریک با سرما بپیوست
نبود او را زیان از برف و باران
که اندر جانش آتش بود سوزان
❈۷۰❈
اگر هر قطره ای صد رود گشتی
از آن آرش یکی اخگر نکشتی
جهان را بود آن شب بیم طوفان
که اشک چشم او شد جفت باران
❈۷۱❈
دل اندر تاب و جان در یوبهء جفت
غریوان با دل نالان همی گفت
نگارینا روا داری بدین سان
تو در حانه من اندر برف و باران
❈۷۲❈
تو دیگر دوست را در بر گرفته
میان قاقم و سنجاب خفته
من اینجا بی کس و بی یار مانده
دو پای اندر گل تیمار مانده
❈۷۳❈
تو در خوابی و آگاهی نداری
که عاشق چون همی گرید بزاری
ببار ای برف برف بر جان من آتش
که بی دل را همه رنجی بود خوش
❈۷۴❈
گر آهی بر زنم ابرت بسوزد
جهان هنواره ز آتش بر فروزد
الا ای باد تندی کن زمانی
در آن تندی بهم بر زن جهانی
❈۷۵❈
بجنبان گیسوانش را ز بالین
ز چشمش زاستر کن خواب نوشین
به گوششدر فگن آواز زارم
بگو با وی که چون دل فگارم
❈۷۶❈
به تنهایی نشسته بر چه حالم
به برف اندر آ کام بد سگالم
مگر لختی دلش بر من بسوزد
که بر من خود دل دشمن بسوزد
❈۷۷❈
اگر زین ابر بیرون آید اختر
به درد من ز من گرید فزونتر
چو ویس آگاه شد از جنبش بام
به گوش آمد مرو را زاری رام
❈۷۸❈
شناب دوستی در جانش افتاد
همان دم دایه را پیشش فرستاد
همی تا دایه باز آمد چنان بود
که گفتی بی شکیب و بی روان بود
❈۷۹❈
فرود آمد به زودی دایه از بام
ز رامین داشت نزد ویس پیغام
نگارا ماهرویا زود سیرا
به خون عاشقان خوردن دلیرا
❈۸۰❈
جرا یکباره بر من چیر گشتی
چه خوردی تا ز مهرم سیر گشتی
من آنم در وفا و مهربانی
که تو دیدی، جرا پس تو نه آنی
❈۸۱❈
من اندر برف و تو در خز و دیبا
من از تو ناشکیبا تو شکیبا
تو در شادی و من در رنج و تیمار
یو با خوشی و من با درد و آزار
❈۸۲❈
مگر دادارمان قسمت جنین کرد
ترا آسودگی داد و مرا درد
اگر یزدان همه کامی ترا داد
مرا شاید، همیشه همچنین باد
❈۸۳❈
ازو خواهم که هر کامی بیابی
که به تو نازک دلی غم برنتابی
مرا باید همیشه بندگی کرد
مرا باید همیشه اندهان خورد
❈۸۴❈
تو شادی کن که شادی را سزایی
بران کامت که بر من پادشایی
همی دانی که من چون مستمندم
به دل در بند آن مشکین کمندم
❈۸۵❈
شب تاریک و من بی صبر و بی کام
ز دیده خواب رفته وز دل آرام
چو دیوانه دوان بر بام و دیوار
شده جمله جهان بر چشم من تار
❈۸۶❈
به دیدارت همی امید دارم
مسوزان این دل امیدوارم
شب تاریک بر من روز گردان
کنار تو مرا جان بوز گردان
❈۸۷❈
به سرمای جنین سخت جهان سوز
نشاید جز کنار دوست جان بوز
مرا بنمای روی جان فزایت
بهمن برسای زلف مشک سایت
❈۸۸❈
بر سیمینت بر زرین برم نه
کجا خود سیم و زر هر دو بهم به
دلم در مهر تو گمراه گشتست
براهم بر فراقت چاه گشتست
❈۸۹❈
به درد من مضو یکباره خرسند
مرا در چاه رنج افتاده مپسند
گر امید ز دیدارت ببری
هم اکنون پردهء صبرمبدری
❈۹۰❈
مزن بر جان من تیغ جفایت
مبر امیدم از مهر و وفاینت
که من تا در زمانه زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
❈۹۱❈
چو ویس دلبر این پیغام بشنید
دلش چون شیره بی آتش بجوشید
به دایه گفت چار من تو دانی
مرا از دست موبد چون رهانی
❈۹۲❈
که او جفتست اگر بیدار گردد
سراسر کار ما دشخوار گردد
اگر تنها درین خانه بماند
شود بیدار و حال من بداند
❈۹۳❈
ترا با وی بباید جفت ناجار
بر آیینی که خسپد یار با یار
بدو کن پشت و رو از وی بگردان
که او مستست و باشد مست تادان
❈۹۴❈
تن تو بر تن من نیک ماند
اگر نبپایدت کی باز داند
بدان مستی و بیهوشی همی کاوست
چگونه باز داند پوست از پوست
❈۹۵❈
بگفت این و چراغ از خانه برداشت
به چاره دایه را با شوی بگذاشت
به پیش دوست شد سرمست و خرم
به بوسه ریش او را ساخت مرهم
❈۹۶❈
بر آهخت از بر سیمینش سنجاب
بگستردش میان آن گل و آب
سیه روباهی از بالا برافگند
ز تن جامه ز دل اندوه بر کند
❈۹۷❈
گل و نرگس به هم دیدی به نوروز
چنان بودند آن هر دو دل افروز
بسان مشتری پیوسته با ماه
ویا چون دانشی پیواسته با جاه
❈۹۸❈
زمین پر لاله بود از روی ایشان
هوا پر مشک بود از بوی ایشان
برف ابر و پدید مآمد ستاره
همانا شد به بازی شان نظاره
❈۹۹❈
هوا چون آن دو گوهر دید شهوار
ببرد از شرمشان ابر گهر بار
دو عاشق در خوشی همراز گشته
به خوشی هر دوان انباز گشته
❈۱۰۰❈
گهی بودی ز دست ویسه بالین
گهی از دست مهرافزای رامین
تو گفتی شیر و می بودند در هم
ویا بر هم فگنده خز و ملحم
❈۱۰۱❈
بپیچیده بهم چون مار بر مار
چه خوش باشد که پیچیده یار با یار
لب اندر لب نهاده روی بر روی
نگنجیدی میان هر دوان موی
❈۱۰۲❈
همه شب هر دوان در راز بودند
گهی در راز و گه در ناز بودند
هم از بوسه شکر بسیار خوردند
هم از بازی خوشی بسیار کردند
❈۱۰۳❈
چو از مستی در آمد شاه شاهان
نبود اندر کنارش ماه ماهان
به دست اندام هم بسترش بپسود
به جای سرو سیمین خشک نی بود
❈۱۰۴❈
چه مانستی به ویسه دایهء پیر
کجا باشد کمان مانندهء تیر
به دستی دایه بود از ویس دیدار
بلی دیدار باشد ملحم از خار
❈۱۰۵❈
بجست از خواب شاهنشاه چون ببر
ز خشم دل خوشان گشته چون ابر
گرفته دست آن چادو همی گفت
چه دیوی تو که هستی در برم جفت
❈۱۰۶❈
ترا اندر کنار من که افگند
مرا با دیو چون افتد پیوند
بسی از پیشکاران سرایی
چراغ و شمع جست و روشایی
❈۱۰۷❈
بسی پرسید وی را تو کدامی
بگو نا تو چه چیزی و چه نامی
نه دایه هیچ گونه پسخش داد
نه کسی بشنید چندان بانگ و فریاد
❈۱۰۸❈
مفر رامین که بود اندر بر یاد
بخفته یار او او مانده بیدار
همی بوسید بیجاده به شکر
همی بارید بر گلنار گوهر
❈۱۰۹❈
ز بام و روز اندیشه همی کرد
که چون بام آید انده بایدش خورد
سرودی سخت خوش با دل همی گفت
به درد آنکه تنها ماند از جفت
❈۱۱۰❈
شبا بس خرمی، بس دلفروزی
همه کسی را شابی مارا چو روزی
چو هر کس را بر آید روز روشن
تاریکی پدید آمد شب من
❈۱۱۱❈
به نزدیک آمد اینک بام شبگیر
دلا بپسیچ تا بر دل خوری تیر
خوشا کارا که بودی آشنایی
اگر با وی نبودستی جدایی
❈۱۱۲❈
جهانا جز بدی کردن ندانی
دهی شادی و بازش می ستانی
گر از نوشم دهی یک بار کامی
به پایانش دهی از ز هر جامی
❈۱۱۳❈
بدا روزا که بود آن روز پیشین
که عشق اندر دل من گشت شیرین
من آنگه کشتی اندر موج بردم
که دل بر هر بدی خرسند کردم
❈۱۱۴❈
قصای بد مرا در مهری افگند
فزون از مهر مار و مهر فرزند
چه در دست اینکه نتوان گفت با کس
کرا گویم که تو فریاد من رس
❈۱۱۵❈
چو نزدیکم همی ترسم ز دوری
چو دورم نیست بر دردم صبوری
نه همچون خیشتن دانم اسیری
نه جز دادار دانم دسگیری
❈۱۱۶❈
حدایا هم تو فریاد دلم رس
که جز تو نیست در گیتی مرا کس
همی نالید رامین بر دل ریش
به اندیشه فزایان انده خویش
❈۱۱۷❈
ربوده دلبرش را خواب نوشین
پر از گلناع و سنبل کرده بالین
خروش شاه بشنید از شبستان
شده آگه از آن نیرنگ و دستان
❈۱۱۸❈
تو گفتی ناگه آتش در دلش ریخت
ز نوشین خواب دلبر را بر انگیخت
بدو گفت ای نگارین زود بر خیز
ببود آن بد کزو کردیم پرهیز
❈۱۱۹❈
تو از مستی شدی در خواب نوشین
زهی بیدار و دلخسته به بالین
در آن غم مانده کز تو دور مانم
دلم امید بگسسته ز جانم
❈۱۲۰❈
من از یک بد چنین ترسان و لرزان
بدی دیگر پدید آمد بتر زان
خروش و بانگ شه آمد به گوشم
جدا کرد از دلم یکباره هوشم
❈۱۲۱❈
همی گوید درین ساعت مرا دل
که بر کش پای خود یکباره از گل
فرو رو سرش را از تن بینداز
جهان را زین فرو مایه بپرداز
❈۱۲۲❈
به جان من که خون این بردار
ز خون گربه ای بر من سبکتر
جوابش داد ویس و گفت مشتاب
بر آتش ریز لختی از خرد آب
❈۱۲۳❈
چو رنجت را سر آید روز هنگام
ابی خون خود بر آید مر ترا کام
پس آنگه همچو گوری جسته از شیر
ز بام گوشک تازان آمد او زیر
❈۱۲۴❈
نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان
ز ناگه رفت پنهان در شبستان
شهنشه بد هنوز از باده سر مست
سمن بر رفت و بر بالینش بنشست
❈۱۲۵❈
مرو را گفت دستم ریش کردی
ز بس کاو را کشیدی و فشردی
یکی ساعت بگیر این دست دیگر
پس آنگه هر کجا خواهی همی بر
❈۱۲۶❈
شهنشه چون شنید آواز بت روی
نبود آنگه ز محکم چارهء اوی
رها کرد از دو دستش دست دایه
بجست از دام رسوایی بلایه
❈۱۲۷❈
سمن بر ویس را گفت ای نگارین
چرا بودی همی حاموش چندین
چرا چون خواندمت پاسخ ندادی
دلم بیهوده بر آتش نهادی
❈۱۲۸❈
چو دایه رسته گشت از دام تیمار
دلیری یافت ویس ماه رخسار
فغان در بست و گفت ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن
❈۱۲۹❈
چو مار کج روم گر چه روم راست
نشان رفتنم ناراست پیداست
مبادا هیچ زن را رشک بر شوی
که شوی رشک بر باشد بلا جوی
❈۱۳۰❈
به بستر خفته ام با شوی خود کام
به رسوایی همی از من برد نام
به پوزش گفت وی را شاه موبد
مکن با من گمان دوستی بد
❈۱۳۱❈
که تو جانی مرا وز جان فزونی
که جانم را به شادی رهننونی
ز مستی کردم این کاری که کردم
چرا می خوردم و ژوپین نخوردم
❈۱۳۲❈
مرا در بزمگه می بیش دادی
از آن بیشی بلای خویش دادی
به نیکی در مبادم زندگانی
اگر من بر تو بد دارم گمانی
❈۱۳۳❈
بخواهم عذر اگر کردم گناهی
نکو کن عذر چون من عذر خواهی
گناه آید به نادانی ز مستان
چو عذر آرند ازیشان داد مستان
❈۱۳۴❈
خرد را می ببندر چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب
چو شاهنشاه پوزش کرد بسیار
ازو خشنود شد ویس گنهکار
❈۱۳۵❈
به عشق اندر چنین بسیار باشد
همیشه مرد عاشق حوار باشد
گناه دوست را پوزش نماید
چو نپذیرد به پوزش در فزاید
❈۱۳۶❈
بسا آهو که دیدم مرغزاری
خوشان پیش وی شیر شکاری
بسا دل سوخته دیدم خداوند
فگنده مهر بنده بر دلش بند
❈۱۳۷❈
اگر عاشق شود شیر دژ آگاه
به عشق اندر شود هم طبع روباه
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معضوق تندی
❈۱۳۸❈
هر آن کاو عشق را نیکو نداند
اسیر عشق را دیوانه خواند
مکاراد کاو ایچ کس در دل نهالش
که زود آن کشتهبار آرد و بالش
کامنت ها