فخرالدین اسعد گرگانی:جهان را گوهرو آیین چنین است که با هم گوهران خود به کین است
❈۱❈
جهان را گوهرو آیین چنین است
که با هم گوهران خود به کین است
هر آن کس را که او خواند براند
هر آن چیزی که او بخشد ستاند
❈۲❈
بود تلخش همیشه جفت شیرین
چنان چون آفرینش جفت نفرین
شبش با روز باشد ناز با رنج
بلا با خرمی بدخواه با گنج
❈۳❈
نباسد شادمانی بی نژندی
نه پیروزی بود بی مستمندی
بخوان این داستان ویس و رامین
بدو در گونه گون کار جهان بین
❈۴❈
گهی اندوه و گه شادی ننوده
گهی بدخواه و گاهی دوست بوده
چو شاهنشاه دل خویش کرد با ویس
دگر راه در میان افتاد ابلیس
❈۵❈
فرود کشت آن چراغ مهربانی
بکند از بن درخت شادمانی
شهنشه موبد از قیصر خبر یافت
که قیشر دل ز راه مهر بر تافت
❈۶❈
ز بدراهی نهادی دیگر آورد
به خود کامی سر از چنینبر آورد
همه پیمانهای کرده بشکست
بسی کسهای موبد را فرو بست
❈۷❈
ز روم آمد سپاهی سوی ایران
بسی آباد را کردند واران
نفیر آمد به در گاه شهنشاه
به تارک بر فشانان خاک در گاه
❈۸❈
خروشان سربسر فریاد خواهان
ز بیداد زمانه داد خواهان
شهنشه رای زد رفتن به پیگار
ز باغ ملک بر کندن همه خار
❈۹❈
به شاهان و بزرگان نامه ها کرد
ز هر شهری یکی لشکر بیاورد
سپه گرد آمد اندر مرو چندان
که دشت مرو تنگ آمد بریشان
❈۱۰❈
ز در گاهی بر آمد نالهء نای
به راه افتاد شاه لشکر آرای
سفر باد خزان شد مرو گلزار
چو باد آمد نه گلشن ماند و نه بار
❈۱۱❈
چو بیرون برد شاهنشاه لشکر
به یاد آمدش کار ویس دلبر
که رامین را چگونه دوستدارست
دلش با وی چگونه سازگارست
❈۱۲❈
به نادانی ز من بگریشت یک بار
مرا بی صبر و بی دل کرد و بی یار
اگر یک ره دگر چونان گریزد
به تیغ هجر خون من بریزد
❈۱۳❈
پس آن به کش نگه دارم بدین بار
کجا غم خوردم از جستنش بسیار
جدایی را نیارم دید ازین پس
همین یک ره که دیدستم مرا بس
❈۱۴❈
هر آن گاهی که باشد مرد هشیار
ز سروخی دو بارش کی گزد مار
شتر را بی گمان زانو ببستن
بسی آسان تر از گم گشته جستن
❈۱۵❈
چو زین اندیشان با دل همی راند
همان گه زرد فرخ حاده را خواند
بدو گفت ای گرانمایه برادر
مرا با جان و با دیده برابر
❈۱۶❈
نگر تا تو چنین کردار دیدی
ویا از هیچ داننده شنیدی
که چندین بار با من کرد رامین
دلم را سیر کرد از جان شیرین
❈۱۷❈
همه ساله همی سوزد بر آذر
ز دست دایه و ویس و برادر
بماندستم به دست این سه جادو
برین دردم نیفتد هیچ دارو
❈۱۸❈
نه از بند و نه از زندان بترسند
نه از دوزخ نه از یزدان بترسند
چه شاید کرد با سه دیو دژحیم
که نز شرم آگهی دارند و نز بیم
❈۱۹❈
کند بی شرم هر کاری که خواهد
نترسد زانکه آب او بکاهد
اگر چه شاه شاهان جهانم
ز خود بیچاره تر کس را ندانم
❈۲۰❈
چه سودست این خداوندی و شاهی
که روزم همچو قیرست از سیاهی
همهکس را به گیتی من دهم داد
مرا از بخت خود صد گونه فریاد
❈۲۱❈
ستم دیده ز من مردان صف در
کنون گشته زنی بر من ستمگر
همه بیداد من هست از دل من
که گشت از عاشقی همدست دشمن
❈۲۲❈
جهان از بهر آن بد نام خواهد
که خون من همی در جام خواهد
سیه شد روی نام من به یک ننگ
نضوید آب صد دریا ازو زنگ
❈۲۳❈
ز یک سو زن مرا دشمن گرفته
وزو خورشید نام من گرفته
ز دیگر سو کمین کرده بردار
ز کین بر جان من آهخته خنجر
❈۲۴❈
نهاده چشم تا کی دست یابد
که چون دشمن به قتل من شتابد
ندانم چون بود فرجام کارم
چه خواهد کرد با من روزگارم
❈۲۵❈
درین اندیشه روز و شب چنانم
که با من نیست پنداری روانم
جرا جویم به صد فرسنگ دشمن
که دشمن هست هم در خانهء من
❈۲۶❈
به در بستن چرا جویم بهانه
که آب من بر آمد هم ز خانه
به پیری در بلایی او فتادم
کجا با او بشد گیتی ز یادم
❈۲۷❈
کنون باید همی رفتن به پیگار
بماندن ویس را ایدر بناچار
حصار آهین و بند رویین
بسنبد تا ببیند روی رامین
❈۲۸❈
ندانم هیچ چاره جز یکی کار
که رامین را برم با خود به پیگار
بمانم ویس را ایدر غریوان
ببسته در دز اشکفت دیوان
❈۲۹❈
چو باشد رام در ره ویس در بند
نیابند ایچ گونه روی پیوند
ولیکن دز به تو خواهم سپردن
ترا باید همی تیمار خوردن
❈۳۰❈
دل من بر تو دارد استواری
که در هر کار داری هوشیاری
نباید مر ترا گفتن که چون کن
ز هر کاری تو هشیاری فزون کن
❈۳۱❈
نگه دار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چارهء رامین گربز
دو صد منزل زمین پینود خواهم
به نیکی نام خود بفزود خواهم
❈۳۲❈
چو رامین نزد ویس آید به نیزنگ
شود نامی که می جویم همه ننگ
اگر چه خانه کن باشد دوصد کس
مر ایشان را شکافنده یکی بس
❈۳۳❈
مرا سه جادو اندر خانگاهند
که در نیرنگ جستن سه سپاهند
ز دیوان گر هزاران جشکر آیند
به دستان این سه جادو بر تر آیند
❈۳۴❈
مرا چونان که تو دیدی ببستند
امید شادیم در دل شکستند
به تنبل جامهء صبرم بریدند
به زشتی پردهء نامم دریدند
❈۳۵❈
نبیند غرقه از دریای جوشان
سه یک زان بد که من دیدم ازیشان
چو بشنید این سخن زرد از شهنشاه
بدو گفت ای به دانش برتر از ماه
❈۳۶❈
منه بر دل تو چندین بار تیمار
که از تیمار گردد مرد بیمار
زنی باری که باشد تا تو چندین
ازو افغان کنی با اشک خونین
❈۳۷❈
گر او در جادوی جز اهرمن نیست
زبونتر زو کسی در دست من نیست
نیابد هیچ بادی نزد او راه
نتابد بر رخانش بر خور و ماه
❈۳۸❈
نبیند تا تو باز آیی ز پیگار
در آن دژ هیچ خلق و هیچ دیار
نگه دارم من آن جادو صنم را
چو دارد مردم سفله درم را
❈۳۹❈
گرامی دارمش هنواره چونان
که دارد مردم آزاده مهمان
شهنشه در زمان با هفتصد گرد
برفت و ویس بانو را به دز برد
کامنت ها