فخرالدین اسعد گرگانی:چو آگه گشت ویس از رفت رام به جشمش بام تیره گشت چون شام
❈۱❈
چو آگه گشت ویس از رفت رام
به جشمش بام تیره گشت چون شام
فراقش ز عفران بر ارغوان ریخت
چو مژگانش گهر بر کهر با بیخت
❈۲❈
جدایی بر رخانش زرگری کرد
ولیکن چشم او را جوهری کرد
زنان بر روی دست پر نگارش
بنفشه کرد تازه گل انارش
❈۳❈
کبودش جامه بد چون سو کواران
رخانش لعل همچون لاله زاران
ز بس بر رخ زدن دست نگارین
ز بس بر جامه راندن اشک خونین
❈۴❈
ازو بستد فراقش رنگ فرخ
رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ
همی نالید بر تنهایی از جفت
خروشان زار با دایه همی گفت
❈۵❈
فدای عاشقی کردم جوانی
فدای مهر جانان زندگانی
گمان کردم که ما با هم بمانیم
هر آن کامی که دل خواهد برانیم
❈۶❈
قصا پیوند ما از هم ببریم
خدایی پردهء رازم بدرید
نگارا تا تو بودی در بر من
به نوشین خواب خوش بد بستر من
❈۷❈
کنون تا بسترم پر خار کردی
مرا زان خواب خوش بیزار کردی
چو چشمم راز غم بی خواب کردی
کنارم را پر از خوناب کردی
❈۸❈
ازان ترسد دل من گاه و بیگاه
که تو ناچار جویی جنگ بدخواه
بتابد مهر بر روی چو ماهت
نشیند گرد بر زلف سیاهت
❈۹❈
نهی بر جای افسر خود بر سر
کمان گیری به جای رود و ساغر
زره پوشی به جای خز و دیبا
بفرسایدت آن اندام زیبا
❈۱۰❈
چنان چون ریختی خونم به عبهر
بریزی خون بدخواهان به خنجر
چرا نشنیدم از تو هر چه گفتی
چرا با تو نرفتم چون تو رفتی
❈۱۱❈
مگر بر من نشستی گرد راهت
شدی مشکین از آن زلف سیاهت
دلم با تو به راه اندر رفیق است
ز هجرت خسته و در خون غریق است
❈۱۲❈
رفیقت را به راه اندر نگه دار
فزونتر زین که آزردی میازار
نکو باشد ز خوبان خوب کاری
ننودی دوستان را دوستداری
❈۱۳❈
صتو آن کن با من ای باروی چون خون
که باشد با خور روی تو در خورص
صمرا یاد آر از حالم بیندیش
توانگر هم بیندیشد ز درویشص
❈۱۴❈
صمرا دیدی که دود عشق چون بود
کنون آتش پدید آمد از آن دودص
صاز این هجرت بدین هول و درازی
همه دردی به چشمم گشت بازیص
❈۱۵❈
چه طوفانست گویی بر روانم
جیحون می رود از دیدگانم
دلم چون نامهء پر رنج و دردست
که بر عنوان او این روی زعدست
❈۱۶❈
نگر تا زاری اندر نامه چونست
که بر عنوان او دریای خونست
چو ویس از درد دل نالید بسیار
ز بس تیمار پیچان گشت چون مار
❈۱۷❈
دل دایه بر آن دلبر همی سوخت
مرو را جز شکیبایی نیاموخت
همی گفتش سبوری کن که آخر
به کام دل رسد یک روز صابر
❈۱۸❈
همه اندوه و تیمارت سر آید
ز تخم صابری شادی بر آید
اگر چه بیدلان را صبر خوردن
بسی آسانتر است از صبر کردن
❈۱۹❈
صتو صابر باس و پند دایه بنیوش
که صبر تلخ بار آرد ترا نوشص
ترا در مان به جز یزدان که داند
ازین بندت رهاندن او تواند
❈۲۰❈
همی خوان کرد گارت را به یاری
همی کن با همه کس خوبکاری
مگر یزدان شما را دست گیرد
ز ناگه آتش دشمن بمیرد
❈۲۱❈
صبه اندرزت همین گفتن توانم
که جاره جز شکیبایی ندانمص
به پاسخ گفت وی را ویس دلکش
صبوری چون توان کردن در آتش
❈۲۲❈
صتو نشنیدی چه گفت آن مرد تیمار
که داد او را رفیقی پند بسیارص
رفیقا بیش ازین پندم میاموز
برین گنبد نپاید مر ترا گوز
❈۲۳❈
بشد یار و مرا کرده پدرود
چه این پندو چه پولی زان سر رود
صدل من با دل تو نیست یکسان
ترا دامن همی سوزد مرا جانص
❈۲۴❈
صترا زان چه که من پیچم به تیمار
بود درد کسان بر دیگران خوارص
مرا گویی ترا صبرست چاره
چه آسانست کوشش برنظاره
❈۲۵❈
تو معذوری که تو همچون سواری
ز رنج رهتو آگاهی نداری
تو قارونی ز صبر و من تهی دست
بود بر چشم سیران گرسته مست
❈۲۶❈
تو نیز ای دایه با من همچنین
ز بهر من شکیبایی گزینی
همانن گر چه من بیدل بمانی
فغان در گیتی از من بیش رانی
❈۲۷❈
تو بنشینی و از من صبر جویی
صبوری چون کنم بی دل نگویی
صاگر بیدل بود شیر ژد آگاه
برو چیره شود در دشت روباهص
❈۲۸❈
تو پنداری مرا باید که چونین
همی بارد ز دیده سیل خونین
نخواهد هیچ کس بدبختی خویش
نجوید هیچ دانا سختی خویش
❈۲۹❈
برم این چاه بدبختی تو کندی
به صد چاره مرا در وی فکندی
کنون آسان نشستی بر سر چاه
همی گویی ز یزدان یاوری خوار
❈۳۰❈
صبجز یزدان ترا چاره که داند
ترا زین بند صختی او رهاندص
صنمد باشد در آب افگندن آسان
نباشد زو بر آوردنش از آن سانص
کامنت ها