فخرالدین اسعد گرگانی:چو رامین آمد از گرگان سوی مرو تهی بد باغ شادی از گل و سرو
❈۱❈
چو رامین آمد از گرگان سوی مرو
تهی بد باغ شادی از گل و سرو
ندید آن قد ویس اندر شبستان
بهشتی سرو و بار او گلستان
❈۲❈
نه هلگون دید طارم را ز رویش
نه مشکین یافت ایوان را ز مویش
بدان خوشی و خوبی جایگاهی
ابی دلبر به چشمش بود چاهی
❈۳❈
تو گفتی همچو رامین باغ و ایوان
ز بهر آن صنم بودند گریان
چو رامین دید جای دوست بی دوست
چو ناری بشکفید اندر تنش پوست
❈۴❈
فرو بارید چشمش ناردانه
چو قطر باده ریزان از چمانه
بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید
نگارین رو بر آن بومش بمالید
❈۵❈
صچنان بلبل که نالد زار بر جفت
همی نالید و در ناله همی گفتص
سرایا تو همان خرم سرایی
که بودم آن صنم کبگ سرایی
❈۶❈
تو گردون بودی و خوبان ستاره
ولیکن مشرق ایشان را نظاره
صروان بد در میان شان آفتابی
خرد را فتنه ای دل را عذابیص
❈۷❈
صزمین از روی او بت روی گشته
هوا از بوی او خوشبوی گشتهص
بهر کنجی همی نالیدرودی
سرایان لعبتی با او سرودی
❈۸❈
به در گاه تو بر شیران رزمی
بر ایوان تو بر گوران بزمی
کنون در تو نبینم آن حصاره
کزو آمد همی ماه و ستاره
❈۹❈
نه شیرانند بر جا و نه گوران
نه چندانی سپاه و خنگ و بوران
نه آنی آنگه من دیدم نه آنی
کزین گیتی به رامین خود تومانی
❈۱۰❈
جهان جادو و خودسازست و خودکام
ستم کردست بر تو همچو بر رام
ز تو بردست روز شادمانی
ز رامین برده روز کامرانی
❈۱۱❈
دریغا آن گذشته روزگارا
که چندان کام و شادی بود مارا
نپندارم که روزی باز بینم
ترا شادان و بر تختت نشینم
❈۱۲❈
صکه روز کامرانی گر بدان حال
از آن بهتر که بی کامی به صد سالص
چو بسیاری بگفت و گشت نومید
ز روی آن جهان آرای خورشید
❈۱۳❈
برون آمد ز دروازه غریوان
نهاده روی زی اشکفت دیوان
بیابان کوه بود و راه دشوار
به چشمش بود گلزار و سمنزاد
❈۱۴❈
صبه راه اندر شب و روشن یکی بود
که جانش را صبوری اند کی بودص
به نزد دز چنان آمد که شب بود
شبش دیدار دلبر را سبب بود
❈۱۵❈
صندیدندی به روزش دیده بانام
ندیدندی به شب در پاسبانانص
همی دانست خود رامین گربز
که دلبندش کجا باشد در آن دز
❈۱۶❈
بدان سو شد که جای دلبرش بود
به تاری شب نشان خویش بننود
نبود اندر جگان چون او کمان ور
نه نیز از جنگیان چون او دلاور
❈۱۷❈
خدنگ چار پر بر زه بپیوست
چو برق تیز بگشادش ازو دست
بدو گفت ای خجسته مرغ بیجان
رسول من توی نزدیک جانان
❈۱۸❈
تو هر جایی بری پیغام فرقت
ببر اکنون ز من پیغام وصلت
چنان کاو خواست تیرش همچنان شد
به بام آفتاب نیکوان شد
❈۱۹❈
فرود آمد ز بام اندر سرایش
نشست اندر سرین شیر پایش
سبک دایه برفت و تیر برداشت
ز شادی تیره شب را روز پنداشت
❈۲۰❈
ببرد آن تیر پیش ویس دلبر
بدو این همایون تیر بنگر
رسول است این ز رامین خجسته
ازان رویین کمان او بجسته
❈۲۱❈
کجا فرخ نشان رام دارد
همش فروخندگی زین نام دارد
سروش آمد سوی اشکفت دیوان
ازو روش شد این تاریک ایوان
❈۲۲❈
بر آمد آفتاب نیکبختی
ببرد از ما شب اندوه و سختی
صازین پس با هوای دل نشینی
بجز شادی و کام دل نه بینیص
❈۲۳❈
چو ویسه دید تیر دوستگان را
برو نامش نگاریده نشان را
هزاران بوسه زد بر نام دلبر
گهی بررخ نهاد و گه به دل بر
❈۲۴❈
گهی گفت ای خجسته تیر رامین
گرامی تر مرا از دو جهان بین
صهمه کس را کند زخم تو خسته
مرا از خستگی کردی تو رستهص
❈۲۵❈
رسولی تو از آن دست و کف راد
که تا جاوید طوق گردنم باد
کنم پیکانت از یاقوت سوده
چو سوفارت ز درّ نابسوده
❈۲۶❈
صکنم از سینه ام سیمینه تر کش
خداوندت بدان تر کش بود گشص
دل از هجران رامین ریش دارم
درو صد تیر چون تو بیش دارم
❈۲۷❈
ولیکن تا تو نزد من رسیدی
همه پیکانم از دل بر کشیدی
جز از تو تیر پیکان کش ندیدم
پیامی چون پیامت خوش ندیدم
❈۲۸❈
چو رامین تیر پرتابش بینداخت
سپاه دیو اندیشه برو تاخت
که تیر من کنون یارب کجا شد
روا شد کام من یا ناروا شد
❈۲۹❈
اگر ویسه شدی از حالم آگاه
بصد جاره بجستی مرمرا راه
پس آنگه گفت با دل کای دل من
بده جان و مررس از هیچ دشمن
❈۳۰❈
به یزدان جهان و ماه و خورشید
بدان مینو کجا داریم امثد
کزین دز برنگردم تا بدان گاه
که یابم سوی کام خویشتن راه
❈۳۱❈
اگر دیوار او باشد از آهن
به آتش تافته همچون دل من
صبه گردش کنده ای پر زهر جان گیر
سوی کنده جهانی مرد چون شیرص
❈۳۲❈
سر دیوار او پر مار شیبا
جهان از زخم او شد ناشکیبا
صبدو در مردمش هنواره جادو
یکایک برق چنگ و کوه بازوص
❈۳۳❈
صدمان باد سنوم از زهر ایشان
میان باد زهر آلوده پیکانص
دل از مردی درو هم راه لستی
در و دیوار او در هم شکستی
❈۳۴❈
نترسیدی دلم زان مار جادو
به فر کرد گار و زور بازو
برون آوردمی زو دلبرم را
زمانه سجده کردی خنجرم را
❈۳۵❈
ببوسیدی دلیری هر دو دستم
ز بس که گردن گردان شکستم
مرا تا جان شیرین یار باشد
وفای ویس جستن کار باشد
❈۳۶❈
نترسم گر چه بینم یک جهان مرد
همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد
منم کیوان گر ایشانند سرکش
منم دریا گر گر ایشانند آتش
❈۳۷❈
ز یک تخمیم در هنگام گوهر
بداند هر کسی به را ز بدتر
از این سو مانده در اندیشه در رام
وازان سو ویس بانو مانده در دام
❈۳۸❈
زبان از دوستداری رام گویان
روان از مهربانی رام جویان
صبر آتش روی اندیشه همی شست
و صال دوست را در چاره میجستص
❈۳۹❈
فسون گر دایه گفت ای جان مادر
ترا بخت است جفت و چرخ یاور
صزبختت آنکه اکنون وقت سرماست
جهان هنواره چون بفسرده دریاستص
❈۴۰❈
کنون از دست سرمای زمستان
نشیند دیدبان در خانه لرزان
نباشد پاسبان بر بام اکنون
دو بار آید به شب از خانه بیرون
❈۴۱❈
چو مرد پاسبانت نیست بر بام
نکو گردد همه کارت سرانجام
کجا رامین درین نزدیکی ماست
اگر چه او ز تاریکی نه پیداست
❈۴۲❈
همی داند که ما در دز کجاییم
نشسته در سرای پادشاییم
بسی بود او درین دز با شهنشاه
به هر سنگی بر او داند دو صد راه
❈۴۳❈
فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست
سوی دیوار دز در بر نهاده ست
درش بگشا و پس آتش برافروز
به شب بنمای رامین را یکی روز
❈۴۴❈
کجا چون او ببیند روشنایی
دلش یابد از اندیشه رهایی
دوان آید ز هامون سوی دیوار
بر آوردنش را آنگه کنم چار
❈۴۵❈
بگفت این دایه آنگه همچنین کرد
به تنبل دیو را زیر نگین کرد
چو رامین روشنایی دید و آتش
به پیش روشنایی ماه دلکش
❈۴۶❈
بدانست او که آن خانه کجایست
وز آتش مهربانش را چه رایست
چو زرین دید از آتش افسر کوه
دوان آمد ز هامون بر سر کوه
❈۴۷❈
نرفتی غرم پیونده در آن جای
تو گفتی گشت پران مرغ را پای
چنین باشد دل اندر مهربانی
نه از سختی بنالد نه زیانی
❈۴۸❈
ز آن وصل دیگر کیش گیرد
غم عالم به جان خویش گیرد
درازی راه را کوته شمارد
چو شیر تند را روبه شمارد
❈۴۹❈
بیابانش چو کاخ و گلشن آید
سرابش همچو دشت سوسن آید
چه پر از شیر نر بیند نیستان
چه پر طاووس نر بیند گلستان
❈۵۰❈
چه دریا پیش او آید چه جویی
چه کهسارش به پیش آید چه موی
هوا او را دهم چندان دلیری
که گویی از جهان آمدش سیری
❈۵۱❈
هوا را بهتر از دل مشتری نیست
ازیرا بر دل کس داوری نیست
هوا خرد به آرام دل و جان
چنان داند که چثسی یافت ارزان
❈۵۲❈
هوا زشتی و نیکی را نداند
خرد زیرا هوا را کور خواند
اگر بودی هوا را نور دیدار
نبودی هیچ زشتی را خریدار
❈۵۳❈
چو رامین تنگ شد در پای دیوار
بدیدش ویسه از بالای دیوار
چهل دیبای چینی بسته در هم
دو تو بر هم فگنده سخت محکم
❈۵۴❈
فرو هشتند بر دل خسته رامین
برو بر رفت رامین همچو شاهین
چو بر دز رفت بام دز چنان بود
که ماه و زهره را با هم قرار بود
❈۵۵❈
به یک جام اندر آمد شیر با مل
به یک باغ اندر آمد سوسن و گل
بهم آمیخته شد زر و گوهر
چو اندر هم سرشته مشک و غنبر
❈۵۶❈
جهان نوش و گلابی در هم آمیخت
تو گفتی عشق و خوبی بر هم آویخت
شب تیره درخشان گشت و روشن
مه دی گشت چون هنگام گلشن
❈۵۷❈
دو عاشق را دل از ناله بیاسود
دو بیجاده لب از بوسه بفرسود
دو دیبا روی چون فرخار و نوشاد
بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد
❈۵۸❈
بشادی هر دو در کاشانه رفتند
به سیمین دست جام زر گرفتند
بیفگندند بار فرقنت از دوش
ز می دادند کشت عشق را نوش
❈۵۹❈
گهی مرجان به بوسه شاد کردند
گاهی حال گذشته یار کردند
گهی رامین بگفتی زاری خویش
ز درد عشق و هم بیماری خویش
❈۶۰❈
گهی ویسه بگفتی آن همه بد
که با او کرد شاهنشاه موبد
شبدی ماه و گیتی در سیاهی
چو دیوی گشته از مه تا به ماهی
❈۶۱❈
سه گونه آتش از سه جای رخشان
به حانه در گل افشان بود ازیشان
یکی آتش از آتشگاه خانه
چو سرو بسدّین او را زبانه
❈۶۲❈
دگر آتش ز جام می فروزان
نشاط او چو بخت نیک روزان
سیم آتش ز روی ویس و رامین
نشان دود آتش زلف مشکین
❈۶۳❈
سه یار پاک دل با هم نشسته
در کاشانها چون سنگ بسته
نه بیم آنکه دشمن گردد آنگاه
نشاط و عیش را بسته شود راه
❈۶۴❈
نه بیم آنکه روزی دور گردند
ز روی یکدگر مهجور گردند
شبی چونان، به از عمری نه چونان
چه خوش بوداند آن شب و صل ایشان
❈۶۵❈
چو رامین روی ویس دلستان دید
به کام خویش هنگام چنان دید
سرودی گفت خوش بر رود طنبور
به آوازی که بر کندی دل حور
❈۶۶❈
چه باشد عاشقا گر رنج دیدی
بلا بردی و ناکامی کشیدی
به آسانی نیابی شادکامی
به بی رنجی نیابی نیکنامی
❈۶۷❈
به هجر دوست گر دریا بریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی
دلا گر در جدایی رنج بردی
ز رنج خویش اکنون بر بخوردی
❈۶۸❈
ترا گفتم بجا آور صبوری
که نزدیکی بود فرجام دوری
زمستان را بود فرجام نوروز
چنانچون تیره شب را عاقبت روز
❈۶۹❈
چو در دست جدایی بیش مانی
ز وصلت بیش باشد شادمانی
هر آن کاری که چارش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی
❈۷۰❈
منم از آتش دوزخ برسته
بهشتی گشته با حوران نشسته
مرا خانه ز رویت بوستانست
به دی مه از رخسانت گلفشانست
❈۷۱❈
وفا کشتم مرا شادی بر آورد
مه تابان به مهرم سر در آورد
وفاداری پسندیدم به هر کار
ازیرا شد جهان با من وفادار
❈۷۲❈
چو بشنید این سخنها ویس دلبر
به یاد دوست پر می کرد ساغر
چو نرگس داشت زرین جام بردست
چو شمشاد روان از جای برجست
❈۷۳❈
بگفت این باده فردم یاد رامین
وفادار و وفاجوی و وفا بین
امیدم را فزون از پادشایی
دو چشمم را فزون از روشنایی
❈۷۴❈
برو دارد دلم حان بیش امید
که دارد مردم گیتی به خورشید
بود تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداریش را باشم پرستار
❈۷۵❈
به یادش گر خورم زهر هلاهل
شود نوش روان و داروی دل
پس آنگه نوش کرد آن جام پر می
ز رامین جام را صد بوسه در پی
❈۷۶❈
هر آن گاهی که جام می کشیدی
به نقل از بوسگان شکر چشیدی
چه خوش باشد به خلوت باده خوردن
به مشکین زلف جانان لب ستردن
❈۷۷❈
چو می خوردی لبش زی خود کشیدی
پس می شکر میگون چشیدی
گهی مستان غنودی در بر یار
میان مشک و سیم و نارو گلنار
❈۷۸❈
بدین سان بود نه مه پیش رامین
عقیق تلخ با یاقوت شیرین
عقیقش آوردی گنج مستی
چو یاقوتش بریدی رنج و سستی
❈۷۹❈
عقیق از جام زرین گشته رخشان
چو یاقوتش ز پروین گشته خندان
به شادی بود هر شب تا سحن گاه
کنارش پر گل و بالینش پر ماه
❈۸۰❈
سحر گاهان بجستندی از آرام
به رامش دست بردندی سوی جام
چو ویسه جام باده بر گرفتی
دلارامش سرودی خوش بگفتی
❈۸۱❈
می خون رنگ بزداید ز دل رنگ
می رنگین به رخ باز آورد رنگ
هوا دردست و می درمان دردست
غمان گردست و می باران گردست
❈۸۲❈
گراندوهست می انده ربایست
و گر شادیست می شادی فزایست
کجا انده بود اندوه سوزست
کجا شادی بود شادی فروزست
❈۸۳❈
مرا امروز دولت پایدارست
نگارم پیش و کارم چون نگارست
گهی هستم میان سوسن و گل
گهی هستم میان مشک و سنبل
❈۸۴❈
لبم را شکر میگون شکارست
چو باغم را گل میگون به بارست
ز دولت هست بورم سخت شاطر
به راه کام رفتن سخت قادر
❈۸۵❈
من آن بازم که پروازم بلندست
شکارم آفتاب دل پسندست
تذور و کبگ نپسندم که گیرم
نباشد صید جز بدر منیرم
❈۸۶❈
نشاط من چو شیر چنگ رویین
به کام دل گرفته گور سیمین
فرو کردم ز سر افسار دانش
نهادم پای در بازار رامش
❈۸۷❈
نباشد ساعتی بی کام جامام
نباشد ساعتی آسوده کامم
همه سال از رخ و زلف و لب یار
گل و مشک و شکر بینم به خروار
❈۸۸❈
نخواهم باغ با رخشنده رویش
نخواهم مشک با خوش بوی مویش
مرا این جای فردوس برینست
که در وی حور با من همنشینست
❈۸۹❈
ندیدم خور گشت و ساقیم ماه
چرا پس می نگیرم گاه و بیگاه
پس آنگه گفت با ویس سمنبر
به گفتاری بسی خوشتر ز شکر
❈۹۰❈
بیار ای ماه جام نوش گلگون
چو رویت لعل و چون وصلت همایون
نه خویشتر زین بودمان روزگاری
نه نیکوتر ز رویت نوبهاری
❈۹۱❈
بهانه چیست گر بی غم نباشیم
به روز خرمی خرم نباشیم
بیا تا ما کنون خرم نشینیم
که فردا هر چه باشد خود ببینیم
❈۹۲❈
بیا تا بهره برداریم ازین روز
که هر گز باز ناید روز امروز
نه تو خواهی ز روی من جدایی
نه من خواهم ز عشق تو رهایی
❈۹۳❈
چنین باید وفا و مهربانی
چنین باید نشاط و زندگانی
اگر بخشش چنین راندست دادار
ببینیم آنچه او راندست ناچار
❈۹۴❈
ترا در بند و در زندان نشاندند
مرا یبیمار در گرگان بماندند
چو یزدان بخشش من راند با تو
مرا بر آسمان بنشاند با تو
❈۹۵❈
که داند کرد این جز کردگاری
که یاور نیستش در هیچ کاری
وزان پس همچنین مانند نه ماه
به شادی و به رامش گاه و بیگاه
❈۹۶❈
گهی مست و گهی مخنور بودند
در آسایش همان رنجور بودند
نهاده خوردنی صد ساله افزون
نبایست هیچ چیزی شان بیرون
❈۹۷❈
بدیدند از همه کامی روایی
بکندند از جگر خار جدایی
نه دل بگرفت رامین را ز رامش
نه ویسه سیر گشت از ناز و کامش
❈۹۸❈
دو تم در مهربانی همچو یک تن
بجز خوردن ندانستند و خفتن
گهی می در کف و گه دوست در بر
نشاط مهر در دل باده در سر
❈۹۹❈
به رامش برده گوی مهربانی
به می پرورده شاخ زندگانی
در دز با در اندوه بسته
سر خم با سر تو به شکسته
❈۱۰۰❈
سه کس در خرمی انباز گشته
ز گیتی کار ایشان راز گشته
ندانست هیچ دشمن راز ایشان
مگر در مرو زرین گیس خاقان
❈۱۰۱❈
به گوهر دختر خاقان مهتر
به پیکر مهتر خوبان کضور
رخش خورشید گشته نیکوی را
دلش استاد گشته جادوی را
❈۱۰۲❈
چنان در جادوی او بود استاد
که لاله بشکفانیدی ز فولاد
چو رامین باز مرو آمد ز ناگاه
برفت اندر سرای و گلشن شاه
❈۱۰۳❈
غریوان از همه سو ویس را جست
به رود دجله روی خویش را شست
نه چشمش دید جان افزای رویش
نه مغزش یافت مهر انگیز بویش
❈۱۰۴❈
به یاد ویس گریان و نوان بود
چو دیوانه به هر گنجی دوان بود
پس آنگه سود رفت از مرو بیرون
چو راه خستگان راهش پر از خون
❈۱۰۵❈
عنان بر تافت از راه بیابان
به راه کوه بیرون شد شتابان
پلنگی بود گفتی جفت جویان
به ویرانی در آن کهسار پویان
❈۱۰۶❈
نشیبش را کشیده بن به قارون
فرازش را کشیده سر به گردون
چنان دشتی که با وی بادیه باغ
چنان کوهی که با وی طور چون راغ
❈۱۰۷❈
گهی رامین چو یوسف بود در چاه
گهی مننده عیسی بود بر ماه
همی دانست زرین گیس جادو
که درد رام را ویس است دارو
❈۱۰۸❈
به یاد ویس گریان و نوانست
چو دیوانه به کوه اندر دوانست
گرفته راه صعب و دور در پیش
نیاید تا نیاید داروی خویش
کامنت ها