فخرالدین اسعد گرگانی:چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت به پیروزی و کام خویش بر گشت
❈۱❈
چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت
به پیروزی و کام خویش بر گشت
سراسر ارمن و ارّان گرفته
چو پاژ از قیصر و خاقان گرفته
❈۲❈
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای تخت و جای لشکر
❈۳❈
ز تاجش رخنه دیده روی گردون
ز رختش کوه گشته روی هامون
ز بخت خویش دیده روشنایی
ز شاهان برده گوی پادشایی
❈۴❈
ز هر شاهی و هر کضور خدایی
به در غاهش سپاهی یا نوایی
به بند آورده شاهان جهان را
به پیروزی که من شاهم شهان را
❈۵❈
چو شاهنشاه شد در مرو خرم
پدید آمد به جای سور ماتم
کجا گفتار زرین گیس بشنود
دلش پر تاب گشت و مغز پر دود
❈۶❈
ز کین دل همی جوشید بر جای
زمانی دیر و آنگه جست برپای
نقیبان را به سالاران فرستاد
یکایک را ز رفتن آگهی داد
❈۷❈
پس آنگه کوس گران شد به در گاه
کهو مه را ز رفتن کرد آگاه
تبیره بر در خسرو فغان کرد
که چندین راه شاها چون توان کرد
❈۸❈
همیدون نای روبین شد غریوان
بران دویار در اشکفت دیوان
همی دانست گفتی حال رامین
که او را تلخ گردد عیش شیرین
❈۹❈
شه شاهان همی شد کین گرفته
شتاب کشتن رامین گرفته
سپاهی نیمی از ره نارسیده
به سختی راه یکساله بریده
❈۱۰❈
دگر نیمه کمرهاناگشاده
کلاه راه از سر نا نهاده
به ناکامی همه باوی برفتند
ره اشکفت دیوان بر گرفتند
❈۱۱❈
یکی گفتی که ره مان ناتمامست
کنون این ره تمامی راه رامست
یکی گفتی همیشه راهواریم
که رامین را ز ویسه باز داریم
❈۱۲❈
یکی گفتی که شه را ویس بدتر
به خان اندر ز صد خاقان و قیصر
همی شد شاه با لشکر شتابان
چو ابر و باد در کوه و بیابان
❈۱۳❈
به راه اندر چو دیوی گرد لشکر
کشیده از ژمین بر آسمان سر
ز دیده دیدبان از دز نگه کرد
سیه ابری بدید از لشکر و گرد
❈۱۴❈
سپهبد زرد را گفتند ناگاه
همی آید به پیروزی شهنشاه
خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
چنان کاندر درختان اوفتد باد
❈۱۵❈
پذیره نا شده او را سپهبد
به در گاهش در آمد شاه موبد
شتابان تر به راه از تیر آرش
دو چشم از کین دل کرده چو آتش
❈۱۶❈
چو بر در گاه روی زرد را دید
ز کین زرد روی اندر هم آورد
بدو گفت ای دلم را بدترین درد
مرا اندر جهان دادار داور
❈۱۷❈
رهاناد از شما هر دو برادر
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه
شما را چون همی گوهر سرشتند
❈۱۸❈
ندانم کز کدام اختر سرشتند
یکی در جادوی با دیو همبر
یکی از ابلهی با خر برابر
یو با گاوان به گه پایی سزایی
❈۱۹❈
چگونه ویس را از رام پایی
سزاوارم به هر دردی که بینم
چو گاوی را به دزداری گزینم
تو از بیرون نشسته در ببسته
❈۲۰❈
درون رامین به کام دل نشسته
تو پنداری که کاری نیک کردی
به کار من بسی تیمار خوردی
ز نادانی که هستی می ندانی
❈۲۱❈
که رامین بر تو می خندد نهانی
تو از بیرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شاد خواران
جهان آنگاه گشته تو نه آگاه
❈۲۲❈
به چون تو کس دریغ آید چنین گاه
سپهبد زرد گفت ای شاه فرخ
به شادی آمدی زین راه فرخ
مکن غمگین به یافه خویشتن را
❈۲۳❈
مده در خویشتن راه اهرمن را
تو شاهی آنچه دانی یا ندانی
ز نیکی و بدی گفتن توانی
مثل شد در زبان هفت کضور
❈۲۴❈
شهان دانند باز ماده از نر
کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند
اگر چه آنچه تو گفتی یقین نیست
❈۲۵❈
که یارد مر ترا گفتن چنین نیست
تو بر جانم همی بندی گناهی
مرا در وی نبوده هیچ راهی
تو رامین را ز پیش من ببردی
❈۲۶❈
چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردی
نه مرغی بود کز پیشت بپرید
جهانی را به پروازی بدرید
نه تیریبد بدین دز چون بر آمد
❈۲۷❈
بدین در های بسته چون در آمد
ببین مهرت بدین در های بسته
بدو بر گرد یکساله نشسته
دزی کش کوه سنگین باره روبین
❈۲۸❈
دروبند آهنین و مهر زرین
به هر راهی نشسته دیدبانان
به هر بامی نشسته پاسبانان
اگر رامین هزاران چاره دانست
❈۲۹❈
چنین درها گشادن چون توانست
کرا باور فند هر گز که رامین
گشاید بندهای بسته چونین
گر یان درهای بسته بر گشادند
❈۳۰❈
دگر ره مهر تو چون بر نهادند
مکن شاها چنین گفتار باور
خرد را کن درین اندیشه داور
مگو چیزی که در دانش نگنجد
❈۳۱❈
خرد او را به یک جو بر نسنجد
شهنشه گفت زردا چند گویی
ز بند در بهانه چند جویی
چه سود از بندسخت و استواری
❈۳۲❈
چو تو با او نکردی هوشیاری
به دزها بر نگهبانان هشیار
بسی بهتر ز قفل و بند بسیار
اگر چه هست والا چرخ گردان
❈۳۳❈
شهاب او را نگهبان کرد یزدان
ببستی خانه را از بیش درگاه
سپرده جای خویشت را به بدخواه
چه سود این بند اگرچه دل پسندست
❈۳۴❈
که بی شلوار خود شلوار بندست
چه بندی مند شلوارت به کوشش
که بی شلوار ازو نایدت پوشش
چه سود ار در ببستم مهر کردم
❈۳۵❈
که چون تو سست رایی را سپردم
هر آن نامی که من کردم به یک سال
سراسر ننگ من کردی بدین حال
سرایی بود نامم بوستان رنگ
❈۳۶❈
سیه کردی در و دیوارش از ننگ
چو لشتی دل گرانی کرد با زرد
کلید در گه از موزه بر آورد
بدو افگند گفتا بند بگشای
❈۳۷❈
که نه زین بند سود آمد نه زین جای
شده از جرس درها دایه آگاه
شنید آواز گفتار شهنشاه
به پیش ویس بانو تاخت چون باد
❈۳۸❈
ز شاهنشه مرو را آگهی داد
بدو گفت اینک آمد شاه موبد
ز خاور سر بر آورد اختر بد
از ابر غم جهان شد برق آزار
❈۳۹❈
ز کوه کین در آمد سیل تیمار
هم اکنون اژدهایی تند بینی
که با وی جادوی را کند بینی
هم اکنون آتشی بینی جهان سوز
❈۴۰❈
که بادودش جهان را شب بود روز
چو در ماندند ویس و دایه از چار
فرو هشتند رامین را به دیوار
بشد رامین دوان بر کوه چون غرم
❈۴۱❈
روانش پر نهیب و دل پر از گرم
خروشان بیدل و بی صبر و بی جفت
دوان در کوهها با دل همی گفت
چه خواهی ای قصا از من چه خواهی
❈۴۲❈
که کارم را نیاری جز تباهی
همی خواهیکه با بختم ستیزی
به تیغ هجر خون من بریزی
گهی جان مرا سختی نمایی
❈۴۳❈
گهی عیش مرا تلخی فزایی
چو تیرانداز شد گشت زمانه
فراقش تیر و جان من نشانه
قرارم چون شکسته کارواینست
❈۴۴❈
روانم چون کآشفته دودمانیست
بدم بر گاه دی چون شهر یاران
کنون غرمی شدم بر کوهساران
صدو چشمم ابر بارندست بر کوه
❈۴۵❈
فتاده بردلم صد گونه اندوهص
بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ
بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ
بنالد کبگ با من گاه شبگیر
❈۴۶❈
تو گویی کبگ بم گشستست و من زیر
نباشد با خروشم رعد همبر
که آن از دود خیزد این از آذر
نباشد با دو چشمم ابر همتا
❈۴۷❈
که آن قطره ست و این آشفته دریا
صمرا دل بود و دلبر هر دو در بر
کنون نه دل بماندستم نه دلبرص
صچنان کاری بدین خوبی چنین گشت
❈۴۸❈
تو گویی آسمان من زمین گشتص
بهاران بود آن خوش روزگارم
نیابم بیس در گیتی قرارم
چو رامین رفت لختی بر سر کوه
❈۴۹❈
دو چشمم از گریه چون میغ از بر کوه
غم هجران و یاد دلربایش
فروبستند گویی هر دو پایش
نبودش هیچ چاره جز نشستن
❈۵۰❈
زمانی بر دل و دلبر گرستن
کجا چون دیده ریزد اشک بسیار
گشاده گردد از دل ابر تیمار
نه بینی کابر پیوسته بر آید
❈۵۱❈
چو باران زو ببارد بر گشاید
به هر جایی که بنشست آن و فاجوی
همی راند از سرشک دیدگان جوی
به تنهایی سخنهایی سرایان
❈۵۲❈
که گویند آن سخن مهر آزمایان
همانا دلبرا حالم ندانی
که چون تلخست بی تو زندگانی
چنانم در فراقت ای دلارام
❈۵۳❈
که بر من می بگرید کبگ در دام
که زیرا مستمند و دل فگارم
وز احوال تو آگاهی ندارم
ندانم چه نهیب آمد به رویت
❈۵۴❈
چو سختی دید جان مهر جویت
مرا شاید که باشد درد و آزار
مبادا مر ترا خود هیچ تیمار
فدای روی خوبت باد جانم
❈۵۵❈
فدای من سراسر دشمنانم
مرا با جان برابر گشت مهرت
که بر جانم نگاریده ست چهرت
اگر خوبیت یک یک بر شمارم
❈۵۶❈
سر آید زان شمردن روزگارم
اگر گریم مرا گریه سزا شد
که چونان خوب رو از من جدا شد
به صد لابه همی خواهم ز دادار
❈۵۷❈
نمانم تا ترا بینم دگر بار
و لیکن چون ز تو تنها بمانم
نپندارم که تا فردا بمانم
چو ویس دلبر از رامین جدا ماند
❈۵۸❈
تو گویم در دهان اژدها ماند
چو دیوانه دوید اندر شبستان
زنان دو دست سیمین بر گلستان
گه از روی نگارین گل همی کند
❈۵۹❈
گه از زلف سیه سنبل همی کند
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش
چو از دل بر کشیدی آذرین هو
❈۶۰❈
روان از سر بکندی عنبرین مو
دز اشکفتش شدی مانند مجمر
در و اتش ز مشک و هم ز عنبر
همی زد مشت بر سینه بی آزرم
❈۶۱❈
همی راند از مژه خونابهء گرم
دلش بد همچو تفند آهن و روی
که گاه کوفتن آتش جهد زوی
هم از دیده رونده سیل گوهر
❈۶۲❈
هم از گردن گسسته عقد زیور
زمین چون آسمان گشته ازیشان
برو گوهر چو کو کبهای رخشان
ز تن بر کنده زربفت بهاری
❈۶۳❈
سیه پوشید جامهء سو کواری
دلش پر درد گشته روی پر گرد
نه از موبدش یاد آمد نه از زرد
همه تیمارش از بهر دلارام
❈۶۴❈
کجا زو دور شد ناگاه و ناکام
چو آمد شاه موبد در شبستان
بدیدش کنده روی چون گلستان
چهل تا جامهء وشی و بیرم
❈۶۵❈
بسان رشته در هم بسته محکم
به پیش ویس بانو او فتاده
هنوز از وی گرهها نا گشاده
نهان گشته ز شاهنشاه دایه
❈۶۶❈
که خود پتیاره را او بود مایه
به خاک اندر نشسته ویس بانو
دریده جامه و خاییده بازو
کمندین گیسوان از سر بکنده
❈۶۷❈
پرندین جامه ها از بر فگنده
همه خاک زمین بر سر فشانده
ز دو نرگس دو رود خون دوانده
شهنشه گفت ویسا دیو زادا
❈۶۸❈
که نفرین دو گیتی بر تو بادا
نه از مردم بترسی نه ز یزدان
نه نیز از بند بشکوهی و زندان
فسوس آید ترا اندرز و پندم
❈۶۹❈
چو خوار آید ترا زندان و بندم
نگویی تا چه باید کرد با تو
بجز کشتن چه شاید کرد بر گو
زبس کت هست در سر رنگ و افسون
❈۷۰❈
چه کو و دز ترا چه ترا دشت و هامون
اگر بر چرخ با این عادت گست
شوی گردد ستاره با تو همدست
ترا نه زخم دارد سود و نه بند
❈۷۱❈
نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند
ترا زین پیش بسیار آم
چه پاداش و چه پادافره ننودم
نه از پاداش من رامش پذیری
❈۷۲❈
نه از پادافرهم پرهیز گیری
مگر گرگی همه کس را زیانکار
مگر دیوی ز نیکی گشته بیزار
ز منظر همچو گوهر با کمالی
❈۷۳❈
ز مخبر همچو بشکسته سفالی
بخوبی و لطیفی چون روانی
ز غدر و بی وفایی چون جهانی
دریغ این صورت و دیدار نیکو
❈۷۴❈
بیالوده به چندین گونه آهو
بسی کردم به دل با تو مدارا
بسی گفتم نهان و آشکارا
مکن ویسا مرا چندین میازار
❈۷۵❈
که آزارم هلاکت آورد بار
زندانی بکشتی تخم زشتی
به بار آمد کنون تخمی که کشتی
ندارم بیش ازین در مهرت امید
❈۷۶❈
اگرچه تو نیی جز ماه و خورشید
نجویم بیش ازین با تو مدارا
که گشت آهوت یکسر آشکارا
به چشمم ماه بودی مار گشتی
❈۷۷❈
زبس خواری که جستی خوار گشتی
نجویم نیز مهر تو نجویم
که من نه آهنم نه سنگ و رویم
چه آن روزی که من با تو گذارم
❈۷۸❈
چه آن نفشی که بر آبی نگارم
چه آن پندی که من بر تو بخوانم
چه آن تخمی که در شوره فشانم
اگر هر گز ز گرگ آید شبانی
❈۷۹❈
ز تو آید وفا و مهربانی
اگر تو نوشی از تو سیر گشتم
نهال صابری در دل بکشتم
چنان چون من ز تو شادی ندیدم
❈۸۰❈
ز دیدارت همه تلخی چشیدم
کنم کردار با تو چون تو کردی
خورم ز نهار با تو چون تو خوردی
جنان سیرت کنم از جان شیرین
❈۸۱❈
کجا هر گز نیندیشی ز رامین
نه رامین هر گز از تو شاد باشد
نه هر گز دلت زو او یاد باشب
نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور
❈۸۲❈
نه تو با او نشینی مست و مخنور
نه او با تو نماید رود سازی
نه تو او را نمایی دل نوازی
به جان چندان نهیب آرم شما را
❈۸۳❈
که بر هم دو بندالد سنگ خارا
شمانا دوستی با هم نمایید
مرا دشمنترین دشمن شمایید
هر آن گاهی که با هم عشق بازید
❈۸۴❈
بجز تدییر جان من نسازید
من اکنون بر شما گردانم این کار
دل از دشمن بپردازم به یک بار
اگر رای دل فرزانه دارم
❈۸۵❈
چرا دو دشمن اندر خانه دارم
چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه
چه آن کش خفته باشد شیر در راه
چه آن کش دشمنی باشد نگهبان
❈۸۶❈
چه آن کش مار باشد در گریبان
پس آنگه رفت نزد ویس بانو
گرفتش هر دو مشک آلود گیسو
ز تخت شیر پا اندر کشیدش
❈۸۷❈
میان خاک و خاکستر کشیدش
بپیچیدش بلورین بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش باز پس بست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
❈۸۸❈
ابر پشت و سرین و سینه و ران
که اندامش چو ناری شد کفیده
وزو چون ناردانه خون چکیده
همی شد خونش از اندام سیمین
❈۸۹❈
چو ریزان باده از جام بلورین
ز کافوری تنش شنگرفت می زاد
چنان از کوه سنگین لعل و بیجاد
تنش بسیار جای از زخم چون نیل
❈۹۰❈
روان از نیل خون سرچشمهء نیل
کبودی اندر آن سرخی چنان بود
که گفتی لاله زار و عفران بود
پس آنگه دایه را زان بیشتر زد
❈۹۱❈
کجا زخمش همه بردوش و سر زد
بی آزرمش همی زد تا بمیرد
و یا از زخم چونان پند گیرد
بیفتادند ویس و دایه بیهوش
❈۹۲❈
ز خون اندام ایشان ارغوان پوش
چو بیجاده به نقره بر نشانده
و یا خیری به سوسن بر فشانده
ندانست ایچ کس کایشان بمانند
❈۹۳❈
دگر ره نامهء روزی بخوانند
وزان پس هر دو را در خانه افگند
به مرگ هردوان دل کرد خرسند
در خانه بریشان سخت بسته
❈۹۴❈
جهانی دل به درد هر دو خسته
پس آنگه زرد را از در بیاورد
ز گردانش یکی او را بدل کرد
به یک هفته به مرو شایگان شد
❈۹۵❈
ز غم خسته دل و خستهروان شد
پشیمان گشته بر آزردن جفت
نهانی روز و شب با دل همی گفت
چه دوداست این که از جانم بر آمد
❈۹۶❈
ازو ناگه جهان بر من سر آمد
چه بود این خشم و این آزار چندین
به جنانی که چون جان بود شیرین
اگر چه شاه شاهان جهانم
❈۹۷❈
درین شاهی به کام دشمانم
چرا با دلبری تندی ننودم
که در عشقش چنین دیوانه بودم
چرا ای دل شدستی دشمن خویش
❈۹۸❈
به دست خواش پیش سوزی خرمن خویش
همانا عاسقا با جان به کینی
که با امروز فردا را نبینی
به نادانی کنی امروز کاری
❈۹۹❈
که فردا زو گزد بر دلت ماری
مبادا هیچ عاشق تند و سر کش
که تندی افگنده او را در آتش
چو عاشق را نباشد بردباری
❈۱۰۰❈
نبیند خرمی از مهر کاری
چرا تندی نماید مهربانی
که از دلدار نشکیبد زمانی
گناه دوست عاشق دوست دارد
❈۱۰۱❈
ز بهر آنکه تا زو در گذارد
کامنت ها