فخرالدین اسعد گرگانی:چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان نبد همراه با او ماه ماهان
❈۱❈
چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان
نبد همراه با او ماه ماهان
به پیش شاه شد شهرو خروشان
به فندق ماه تابان را خراشان
❈۲❈
همی گفت ای نیازی جان مادر
به هر دردی رخت در مان مادر
چرا موبد نیاوردت بدین بار
چه بد دیدی ازین دیو ستمگار
❈۳❈
چه پیش امد ترا از بخت بد ساز
چه تیمار و چه سختی دیده ای باز
پس آنگه گفت موبد را به زاری
چه عذر آری که ویسم را نیاری
❈۴❈
چه کردی آفتاب دلبران را
چرا بی ماه کردی اختران را
شبستانت بدو بودی شبستان
کنون چه این شبستان چه بیابان
❈۵❈
سرایت را همی بی نور بینم
بهشتت را همی بی حور بینم
اگر دخت مرا با من سپاری
وگر نه خون کنم دریا به زاری
❈۶❈
بنالم تا بنالد کوه با من
خورد تا جاودان اندوه با من
بگیریم تا بگیرد دهر با من
جهان گردد ترا همواره دشمن
❈۷❈
اگر ویس مرا با من نمایی
وگرنه زین شهنشاهی بر آیی
بگیرد خون ویس دلربایت
شود انگشت پایت بند پایت
❈۸❈
چو شهرو پیش موبد زار بگریست
شهنشه نیز هم بسیار بگریست
بدو گفت ار بنالی ور ننالی
مرا زشتی و یا خوبی سگالی
❈۹❈
بکردم آنچه پیش و پس نکردم
شکوه خویش و آب تو ببردم
اگر تو روی آن بت روی بینی
میان خاک بینی نقش چینی
❈۱۰❈
یکی سرو سهی بینی بریده
میان خاک و خون در خوابنیده
جوانی بر تن سیمینش نالان
چه خوبی بر رخ گلگونش گریان
❈۱۱❈
نهفته ابر گل خورشید رویش
بخورده زنگ خون زنجیر مویش
چو بشنید این سخن شهرو ز موبد
چو کوهی خویشتن را بر زمین زد
❈۱۲❈
زمین ز اندام او شد خر من گل
سرای از اشک او شد ساغر مل
ز گیتی خورده بر دل تیر تیمار
به خاک اندر همی پیچید چون مار
❈۱۳❈
همی گفت ای فرو مایه زمانه
بدزدیدی ز من در یگانه
مگر گفتست با تو هوشیاری
که گر دزدی کنی در دزد باری
❈۱۴❈
مگر چون من بدان در سخت شادی
که چون گنجش به خاکاندر نهادی
مگر چون دیدی آن سرو بهشتی
به باغ جاودانی در بکشتی
❈۱۵❈
چرا بر کندی آن سرو بار
چو بر کندی چرا کردی نگونسار
نگون گشته صنوبر چون بروید
به زیر خاک عنبر چون ببوید
❈۱۶❈
الا ای خاک مردم خوار تا کی
خوری ماه و نگار و خرو و کی
نه بس بود آنکه خوردی تا به امروز
کنون خوردی چنان ماه دل افروز
❈۱۷❈
بتیزد ترسم آن سیمین تن پاک
کجا بی شک بریزد سیم در خاک
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من
❈۱۸❈
به باغ اندر نبالد بیش ازین سرو
که سرو من بریده گشت در مرو
به چرا اندر نتابد بیش ازین ماه
که ماه من نهفته گشت در چاه
❈۱۹❈
مگر پروین به دردو شد نظاره
که گرد آمد بهم چندین ستاره
نگارا شرو قدا ماه رویا
بتا زنجیر مویا مشک بویا
❈۲۰❈
تو بودی غمگسار روزگارم
کنون اندوه تو با که گسارم
من این مُست گران را با که گویم
من این بیداد را داد از که جویم
❈۲۱❈
جهانی را بکشت آنکه ترا کشت
ولیکن زان همه بدتر مرا کشت
پزشک آرمز روم و هند و ایران
مگر درد مرا دانند درمان
❈۲۲❈
نگارا در جهان بودی تو تنها
ندیدی هیچ کس را با تو همتا
دلت بگرفت از گیتی برفتی
به مینو در سزا جفتی گرفتی
❈۲۳❈
بتا تا مرگ جان تو ببردست
بزرگ امید من با تو بمردست
کرا شاید کنون پیرایهء تو
کرا یابم به سنگ و سایهء تو
❈۲۴❈
به که شاید پرند پر نگارت
قبا و عقد و تاج و گوشوارت
که یارد بردن آگاهی به ویرو
که گریان شد به مرگ ویسه شهرو
❈۲۵❈
بشد ویس آفتاب ماهرویان
بماندم ویس گویان ویس جویان
بشد ویس و ببرد آب خور و ماه
که تابان بود چون ماه و خور از گاه
❈۲۶❈
مه کوه غور بادا مه دز غور
که آنجا گشت چشم من کور
به کوه غور ماهم را بکشتند
چنان کشته در اشکفتی بهشتند
❈۲۷❈
به کوه غور در اشکفت دیوان
همی شادی کنند امروز دیوان
همه دانند زین خون خود چه خیزی
چه مایه خون آزادان بریزد
❈۲۸❈
به خون ویسه گر جیحون برانم
ز خون دشمان وز دیدگانم
نباشد قیمت یک قطره خونش
که آمد زان رخان لاله گونش
❈۲۹❈
الا ای مرو پیرایهء خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان
ز کوه غور گر آب تو زاید
بجای آب زین پس خون نماید
❈۳۰❈
شود امسال خونین جویبارت
بلا روید ز کوه و مرغزارت
فزون از برگها بر شاخساران
سنان بینی و تیغ نامداران
❈۳۱❈
نیارامد شه تو تا به شاهی
ببارد زی تو طوفان تباهی
کمر بندد به خون ویس دلبر
ز بوم با ختر تا بوم خاور
❈۳۲❈
چو آیند از همه گیتی سواران
بسایندت به سم راهواران
جهان بر دست موبد گشت ویران
نیازی دخترم چون شد ز گیهان
❈۳۳❈
شکر اکنون بود خوش طعم و شیرین
که منده نیست آن یاقوت رنگین
به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد
که منده نیست آن شمشاد آزاد
❈۳۴❈
کنون خوشبوی باشد مشک و عنبر
که مانده نیست آن دو زلف دلبر
کنون لاله دمد بر کوه و هامون
که منده نیست آن رخسار گلگون
❈۳۵❈
حسود ویس بودی روز نوروز
که نه چون روی او بودی دل افروز
کنون امسال گل زیبا بر آید
نبیند چون رخش رعناتر آید
❈۳۶❈
بهار امسال نیکوتر بخندد
که شرم ویس بر وی ره نبندد
دریغا ویس من بانوی ایران
دریغا ویس من خاتون توران
❈۳۷❈
دریغا ویس من مهر خراسان
دریغا ویس من ماه کهستان
دریغا ویس من ماه سخن گوی
دریغا ویس من سرو سمن بوی
❈۳۸❈
دریغا ویس من خورشید کشور
دریغا ویس من امید مادر
کجایی ای نگار من کجایی
چرا جویی همی از من جدایی
❈۳۹❈
کجا جویم ترا ای ماه تابان
به طارم یا به گلشن یا به ایوان
هر آن روزی بنشستی به طارم
به طارم در تو بودی باغ خرم
❈۴۰❈
هر آن روزی که بنشستی به گلشن
به گلشن در نگشتی ماه روشن
هر آن روزی که بنشستی به ایوان
به ایوان در نبودی تاج کیوان
❈۴۱❈
اگر بی تو ببینم لاله در باغ
نهد لاله برین خسته دلم داغ
اگر بی تو ببینم در چمن گل
شود آن گل همه در گردنم غل
❈۴۲❈
اگر بی تو ببینم بر فلک ماه
به چشمم ماه مار است و فلک جاه
ندانم چون توانم زیست بی تو
که چشمم رودخون بگریست بی تو
❈۴۳❈
ببایستم همی مرگ تو دیدن
به پیری زهر هجرانت چشیدن
اگر بر کوه خارا باشد این درد
به یک ساعت کند مر کوه را گرد
❈۴۴❈
وگر بر ژرف دریا باشد این غم
به یک ساعت کند چون سنگ بی نم
چرا زادم چنین بدنخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه پیوند
❈۴۵❈
نبایستم به پیری ماه زادن
بپروردن به دست دیو دادن
روم تا مرگ بنشینم غریوان
بنالم بر دز اشکفت دیوان
❈۴۶❈
بر آرم زین دل سوزان یکی دم
بدرم سنگ آن دز یکسر ازهم
دزی کان جای دیوان بود و گر بز
چرا بردند حورم را در آن دز
❈۴۷❈
روم خود را بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگی به انبوه
نبینم کام دل تا زو جدا ام
به ناکامی چنین زنده چرا ام
❈۴۸❈
روم آنجا سپارم جان پاکم
بر آمیزم به خاک ویس خاکم
ولیکن جان خویش آنگه سپارم
که دود از جان شاهنشه بر آرم
❈۴۹❈
نشاید ویس من در خاک خفته
شهنشه دیگری در بر گرفته
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگ ریزان
❈۵۰❈
شوم فتنه برانگیزم ز گیهان
بگویم با همه کس راز پنهان
شوم با باد گویم تو همانی
که بوی از ویس من بردی نهانی
❈۵۱❈
به حق آنکه بو از وی گرفتی
هر آن گاهی که بر زلفش برفتی
مرا در خون آن بت باشد یاور
هلاک از دشمان او بر آور
❈۵۲❈
شوم با ماه گویم تو همانی
که بر ویسم حسد بردی نهانی
به حق آنکه بودی آن دلارم
ترا اندر جهان هم چهر و هم نام
❈۵۳❈
مرا یاری ده اندر خون آن ماه
که من خونش همی خواهم ز بدخواه
شوم با مهر گویم کامگارا
به نام خویش یاور باش مارا
❈۵۴❈
کجا خود ویس را افسر تو بودی
و یا بر افسرش گوهر تو بودی
به حق آنکه تو مانند اویی
چو او خوبی چو او رخشنده رویی
❈۵۵❈
به شهر دوستانش نور بفزای
به شهر دشمانش روی منمای
روم با ابر گویم تو همانی
که چون گفتار ویسم در فشانی
❈۵۶❈
دو دست ویس با تو یار بودی
همیشه چون تو گوهر بار بودی
به حق آنکه او بود ابر رادی
بجای برق خنده ش بود و شادی
❈۵۷❈
به شهر دشمنش بر بار طوفان
به سیل اندر جهنده برق رخشان
شوم لابه کنم در پیش دادار
به خاک اندر بمالم هر دو رخسار
❈۵۸❈
خدایا تو حکیم و بردباری
که بر موبد همی آتش نباری
جهان دادی به دست این ستمگر
که هست اندر بدی هر روز بدتر
❈۵۹❈
نبخشاید همی بر بندگانت
به بیدادی همی سوزد جهانت
چو تیغ آمد همه کارش بریدن
چو گرگ آمد همه رایش دریدن
❈۶۰❈
خدایا داد من بستان ز جانش
تهی کن زو سرای و خان و مانش
چو دود از من بر آورد این ستمگر
تو دود از شادی و جانش برآور
❈۶۱❈
چو موبد دید زریهای شهرو
هم از وی بیمش آمد هم ز ویرو
بدو گفت ای گرامی تر ز دیده
ز من بسیار گونه رنج دیده
❈۶۲❈
مرا تو خواهری ویرو برادر
سمنبر ویسه ام بانو و دلبر
مرا ویس است چشم و روشنایی
فزون از جان و چوز و پادشایی
❈۶۳❈
بر آن بی مهر چو نان مهربانم
که او را دوستر دارم ز جانم
گر او نا راستی با من نکردی
به کام دل ز مهرم بر بخوردی
❈۶۴❈
کنون حالش همی از تو نهفتم
ازیرا با تو این بیهوده گفتم
من آن کس را بکشتن چون توانم
که جانش دوستر دارم ز جانم
❈۶۵❈
اگر چه من به دست او اسیرم
همی خواهم که در پیشش بمیرم
اگر چه من به داغ او چنینم
همی خواهم که او را شاد بینم
❈۶۶❈
تو بر دردش مخوان فریاد چندین
مزن بر روی زرین دست سیمین
کجا من نیز همچون تو نژندم
نژندی خویشتن را کی پسندم
❈۶۷❈
فرستم ویس را از دز بیارم
که با دردش همی طاقم ندارم
ندانم زو چه خواهد دید جانم
خطا گفتم ندانم نیک دانم
❈۶۸❈
بسا تلخی که من خواهم چشیدن
بسا سختی که من خواهم کشیدن
مرا تا ویس باشد در شبستان
نبینم زو مگر نیرنگ و دستان
❈۶۹❈
مرا تا ویس جفت و یار باشد
همین اندوه خوردن کار باشد
هر آن رنجی که از ویس آیدم پیش
همی بینم سراسر زین دل ریش
❈۷۰❈
دلی دارم که در فرمان من نیست
تو پنداری که این دل زان من نیست
به تخت پادشاهی بر نشسته
چنان گورم به چنگ شیر خسته
❈۷۱❈
در کامم شده بسته به صد بند
به بخت من مزایاد ایچ فرزند
مرا کزدست دل روزی طرب نیست
گر از ویسم نباشد بس عجب نیست
❈۷۲❈
پس آنگه زرد را فرمود خسرو
که چون باد شتابان سوی دز رو
ببر با خویشتن دو صد دلاور
دگر ره ویس را از دز بیاور
❈۷۳❈
بشد زرد سپهبد با دو صد مرد
به یک مه ویس را پیش شه آورد
هنوز از زخم شه آزرده اندام
چنانچون خسته گوری جسته از دام
❈۷۴❈
بد آن یک ماه رامین دل شکسته
به خان زرد متواری نشسته
پس آنگه زرد پیش شاه شاهن
سخن گفت از پی رامین فراوان
❈۷۵❈
دگر ره شاه رامین را عفو کرد
دریده بخت رامین را رفو کرد
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
❈۷۶❈
دگر ره در سرای شاه شاهان
فروزان گشت روی ماه ماهان
به رامش گشت عیش شاه شیرین
به باده بود دست ماه رنگین
❈۷۷❈
گشاده دست شادی بند رادی
گرفته باز رادی کبگ شادی
دگر باره بر آمد روزگاری
که جز رامش نکردند ایچ کاری
❈۷۸❈
زمین را در گل و نسرین گرفتند
روان را در می نوشین گرفتند
جهنده شد به نیکی باد ایشان
برفت آن رنجها از یاد ایشان
❈۷۹❈
نه غم ماند نه شادی این جهان را
فنا فرجام باشد هردوان را
به شادی دار را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی
❈۸۰❈
چو روز ما همی بر ما نپاید
درو بیهوده غم خوردن چه باید
کامنت ها