فخرالدین اسعد گرگانی:شب دوشنبه و روز بهاری که شد باز آمد از گرگان و ساری
❈۱❈
شب دوشنبه و روز بهاری
که شد باز آمد از گرگان و ساری
سرای خویش را فرمود پرچین
حصار آهنین و بند رویین
❈۲❈
کلید رومی و قفل الانی
ز پولادی زده هندوستانی
هر آنجا کش دریچه بود و روزن
بدو بر پنجره فرمود از آهن
❈۳❈
چنان شد ز استواری خانهء شاه
کجا در وی نبودی باد را راه
ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر
❈۴❈
کلید بندها مر دایه را داد
بدو گفت ای فسونگر دیو استاد
بدیدم نا جوانمردیت بسیار
بدین یک ره جوانمردی بجا آر
❈۵❈
به زاول رفت خواهم چند گاهی
در رنگ من بود کم بیش ماهی
نگه دار این سرایم تا من آیم
که بندش من ببستم من گشایم
❈۶❈
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار
تو خود دانی که در زنهار داری
نه بس فرخ بود زنهار خواری
❈۷❈
بدین بارت بخواهم آزمودن
اگر نیکی کنی نیکی نمودن
همی دانم که رنج خود فزایم
که چیزی آزموده آزمایم
❈۸❈
ولیکن من ترا زان بر گزیدم
کجا از زیر کان ایدون شنیدم
چو چیز خویش دزدان را سپاری
ازیشان بیش یابی استواری
❈۹❈
چو شاه اندرز ذایه کرد بشیار
کلید خانه وی را داد ناچار
به روز نیک و هنگام همایون
ز دروازه به شادی رفت بیرون
❈۱۰❈
به لشکر گه فرود آمد یکی روز
به دل بر گشته یاد ویس پیروز
غم دوری و تیمار جدایی
برو بر تلخ کرده پادشایی
❈۱۱❈
به لشکر گاه رامین بود با شاه
نهان از وی به شهر آمد شبانگاه
شهنشه جست رامین را گه شام
بدان تا می خورد با او دو سه جام
❈۱۲❈
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون
شبانگه رفتن رامین ز لشکر
برانست تا ببیند روی دلبر
❈۱۳❈
به باغ شاه شد رامین هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
غمیده دل همی گشت اندر آن باغ
ز یاد ویس او را دل پر از داغ
❈۱۴❈
خروشان و نوان با یوبهء جفت
ز بی صبری و دلتنگی همی گفت
نگارا تا مرا از تو بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
❈۱۵❈
یکی بر طرف بام آی و مرا بین
ز غم دستی به دل دستی به بالین
شب تاریک پنداری که دریاست
کنار و غعر او هر دو نه پیداست
❈۱۶❈
منم غرقه درین دریای منکر
بدو در اشک من مرجان و گوهر
اگر چه در میان بوستانم
ز اشک خویش در موج دمانم
❈۱۷❈
ز دیده آب دادم بوستان را
ز خون گلنار کردم گلستان را
چه سود ار من همی گریم به زاری
که از خالم تو آگاهی نداری
❈۱۸❈
بر آرم زین دل سوزان یکی دم
بسوزم این سرای و بند محکم
ولیکن آن سرا را چون بسوزم
که در وی جای دارد دلفروزم
❈۱۹❈
اگر آتش رسد وی را به دامن
پس آن سوزش رسد هم در دل من
ز دو چشمت همیشه دو کمان ور
نشستستند جانم را برابر
❈۲۰❈
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده
اگر بختم ز پیش تو براندست
خیالت سال و مه با من بماندست
❈۲۱❈
گهی خوابم همی از دیده راند
گهی خونم همی بر رخ فشاند
چرا خسپم توم در بر نخفته
چرا جان دارم از پیشت برفته
❈۲۲❈
چو رامین یک زمان نالید بر دل
ز دیده سیل خون بارید بر گل
میان سوسن و شمشاد و نسرین
ز ناگه بر ربودش خواب نوشین
❈۲۳❈
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
بیاسود آن دل پر درد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
❈۲۴❈
دلش زیرا یکی ساعت بیاسود
که بوی باغ بودی دلبرش بود
شه بی دل به باغ اندر غنوده
نگارش روی مه پیکر شخوده
❈۲۵❈
چو دیوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ریزان بر گلستان
همی دانست کش رامین به باغست
دلش را باغ بی او تفته داغست
❈۲۶❈
به زاری دایه را خواهش همی کرد
که بر گیر از دلم دایه این درد
هم از جانم هم از در بند بگشای
شب تیره مرا خورشید بنمای
❈۲۷❈
شب تاریک و بختم نیز تاریک
ز من تا دلربایم راه نزدیک
زبس در های بسته سخت چون سنگ
تو گویی هست راهم شصت فرسنگ
❈۲۸❈
دریغا کاش بودی راه دشوار
نبودی در میان این بند بسیار
بیا ای دایه بر جانم ببخشای
کلید در بیاور بند بگشای
❈۲۹❈
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
بسست این بندهای عشق خویشم
دری بسته چه باید نیز پیشم
❈۳۰❈
دلی بستهچو در بر وی ببستند
تنی خسته دگر باره بخستند
نگارم تا دو زلفش بر شکستست
به مشکین سلسله جانم ببستست
❈۳۱❈
چو از پیشم برفت آن روی زیباش
به چشمم در بماند آن تیر بالاش
ببین چشمم به سیمین تیر خسته
ببین جانم به مشکین بند بسته
❈۳۲❈
جوابش داد دایه گفت زین پس
نبینم نا جوانمردی من کس
خداوندی چو شه زین برفته
به من چندین نصیحتها بگفته
❈۳۳❈
هم امشب بند او چون برگشایم
چو چشم آورد با او چون بر آیم
اگر پیشم هزاران لشکر آینده
نپندارم که با موبد بر آینده
❈۳۴❈
خود این جست او ز من زنهارداری
نگویی چون کنم زنهار خواری
به رامین ار تو صد چندین شتابی
ز من این ناجوانمردی نیابی
❈۳۵❈
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نیم فرسنگ از بر شهر
چه دانی گرنه خود کرد آزمایش
دگر کرد آزمایش را نمایش
❈۳۶❈
چنان دانم که او آنجا نپاید
هم امشب وقت شبگیر او بیاید
نباید کرد ما را این همه بد
که بد را بد جزا آید ز موبد
❈۳۷❈
چه خوبست این مثل مر بخردان را
بدی یک روز پیش آید بدان را
چو دایه این سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
❈۳۸❈
بدو گفت ای صنم تو نیز بر خیز
مکن شه را دگر اندر بدی تیز
به تیمار این یکی شب صابری کن
وزان پس تا توانی داوری کن
❈۳۹❈
که من امشب همی ترسم ز موبد
که پیش آید ترا از وی یکی بد
یکی امشبمرا فرمان کن ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس
❈۴۰❈
بشد دایه نشد آن ماهپیکر
همی گفت و همی زد دست بربر
نه روزی دید و رخنه جایگاهی
نه بر بام سرایش دید راهی
❈۴۱❈
چو تاب مهر جانش راهمی تافت
ز دانش خویشتن را چاره ای یافت
سرا پرده که بود از پیش ایوان
یکی سر بر زمین دیگر به کیوان
❈۴۲❈
برو بسته طناب سخت بسیار
یکایک ویس را درمان و تیمار
فگنده از پای کفش آن کوه سیمین
بدو بر رفت چون پرّنده شاهین
❈۴۳❈
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام
برهنه سر برهنه پای مانده
گسسته عقد و درّش بر فشانده
❈۴۴❈
شکسته گوشوارش پاک در گوش
ابی زیور بمانده روی نیکوش
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
❈۴۵❈
قصب چادرش را در گوشه ای بست
درو زد دست و از باره فرو جست
گرفتش دامن اندر خشت پاره
قبا شد بر تنش بر پاره پاره
❈۴۶❈
اگرچه نرم و آسان بود جایش
به درد آمد ز جستن هر دو پایش
گسسته بند کستی بر میانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش
❈۴۷❈
نه جامه بر تنش مانده نه زیور
دریده بود یا افتاده یکسر
برهنده پای گرد باغ گردان
به هر مرزی دوان و دوست جویان
❈۴۸❈
هم از چشمش روان خونو هم از پای
همی گفتی ازین بخت نگون وای
کجا جویم نگار سعتری را
کجا جویم بهار دلبری را
❈۴۹❈
همان بهتر که بیهوده نپویم
به شب خورشید تابان را نجویم
به حق دوستی ای باد شبگیر
برای من زمانی رنج بر گیر
❈۵۰❈
اگر با بیدلان هستی نکورای
منم بیدل یکی بر من ببخشای
که پایت گر جهانی بر نوردد
چو نازک پای من خونین نگردد
❈۵۱❈
نه راهی دور می بایدت رفتی
نه رنجی سخت ناخوش بر گرفتن
گغر کن بر دو نسرین شکفته
یکی پیدا یکی از من نهفته
❈۵۲❈
نگه کن تا کجا یابی کسی را
که رسول کرد همچون من بسی را
هزاران پردگی را پرده برداشت
ببرد و در میان راه بگغاشت
❈۵۳❈
هزاران دل بخشم از جای بر کند
به هجران داد تا بر آتش افگند
ببین حال مرا در مهر کاری
بدین سختی و رسوایی و زاری
❈۵۴❈
به صد گونه بلا بی هوش و بی کام
به صد گونه جفا بی صبر و آرام
پیام من بدان روی نکو بر
که خوبی انجمن دارد بدو بر
❈۵۵❈
ازو مشک آر و بر گلنارم آلای
ز من عنبر بر و بر سنبلش سای
بگو ای نوبهار بوستانی
سزای خرمی و شادمانی
❈۵۶❈
بگو ای آفتاب دلربایی
به خوبی یافته فرمان روایی
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تاری شب به بام و در فگنده
❈۵۷❈
نکرده با من بیدل مواسا
نجسته با من مسکین مدارا
مرا بخت بد از گیتی برانده
جهان در خواب و من بیخواب مانده
❈۵۸❈
اگر من مردمم یا زین جهانم
چرا هر گز نه همچون مردمانم
کنم از بیدلی و بخت فریاد
مگر مادر مرا بی بخت و دل زاد
❈۵۹❈
مرا گفتی چرا ایدر نیایی
من اینک آمدستم تو کجایی
چرا پیشم نیایی از که ترسی
چرا بیمار هجران را نپرسی
❈۶۰❈
گر از دیدار تو نومید گردم
به جان اندر بماند تیر دردم
به جای روی تو گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
❈۶۱❈
به جای زلف تو گر مشک بویم
نماید مشک سارا خاک کویم
به جای دو لبت گر نوش یابم
به جان تو که باشد زهر نابم
❈۶۲❈
مرا جانان توی نه مشک و غنبر
مرا درمان توی نه نوش و شکر
دلم را مار زلفینت گزیدست
خلیده جان من بر لب رسیدست
❈۶۳❈
بود تریاک جان من لبانت
همان خورشید بخت من رخانت
بدا بخت منا امشب کجایی
چرا ببریدی از من آشنایی
❈۶۴❈
ببخشاید به من بر دوست و دشمن
چرا هر گز نبخشایی تو بر من
کجایی ای مه تابان کجایی
چرا از بختر بر می نیایی
❈۶۵❈
چو سیمین آینه سر برزن از کوه
ببین بر جان من صد گونه اندوه
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
❈۶۶❈
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بی دل مانده مهجور
به فر خویش ما را یاوری کن
به نور خویش ما را رهبری کن
❈۶۷❈
تو ماهی وان نگارم نیز ماهست
جهان بی رویتان بر من سیاهست
خدایا بر من مسکین ببخشای
مرا دیدار آن دو ماه بنمای
❈۶۸❈
یکی مه را فروخ و روشنایی
یکی مه را شکوه و پادشایی
یکی را جای برج چرخ گردان
یکی را چای تخت و زین و میدان
❈۶۹❈
چو یک نیمه سپاه شب در آمد
مه تابنده از خاور بر آمد
چو سیمین زروقی در ژرف دریا
چو دست ابر نجنی در دست حورا
❈۷۰❈
هوا را دوده از چهره فروشست
چنانچون ویس را از جان و رو شست
پدید آمد مرو را یار خفته
میان گل بسان گل شکفته
❈۷۱❈
بنفشه زلف و نسرین روی رامین
ز نسرین و بنفشه کرده بالین
مه از کوه آمد و ویس از شبستان
بهاری باد مشکین از گلستان
❈۷۲❈
ز بوی ویس رامین گشت بیدار
به بالین دید سروی یاسمین بار
نجست از جای و اندر بر گرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
❈۷۳❈
بهم آمیخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پیوسته با خور
گهی از زلف او عنبر فشان کرد
گهی از لعل و شکر فشان کرد
❈۷۴❈
لب هر دو بسان میم بر میم
بر هر دو بسان سیم بر سیم
بپیچیدند بر هم دو سمن بوی
چو دو دیبا نهاده روی بر روی
❈۷۵❈
تو گفتی شیر و باده در هم آمیخت
و یا گلنار و سوسن بر هم آویشت
ز روی هر دوشان شب روز گشته
ز شادی رزشان نوروز گشته
❈۷۶❈
هزار آوا ز شاخ گل سرایان
همه شب عشق ایشان را ستایان
ز شادی شان همی خندید لاله
به دست اندرش یاقوتین پیاله
❈۷۷❈
گرفته گل ازیشان زیب و خوشی
چنان چون تازه نرگس ناز و گشّی
چو راز دوستی با هم گشادند
به خوشی کام یکدیگر بدادند
❈۷۸❈
زمانه زشت روی خویش بنمود
به تیغ رنج کشت ناز بدرود
سحر گه کار ایشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هردوان کرد
❈۷۹❈
جهان را گوهر آمد زشت کاری
چرا زو مهربانی گوش داری
به نزدش هیچ کس را نیست آزرم
که بی مهرست و بی قدرست و بی شرم
کامنت ها