فخرالدین اسعد گرگانی:چو شاهنشاه آگه شد ز رامین دگر ره تازه گشت اندر دلش کین
❈۱❈
چو شاهنشاه آگه شد ز رامین
دگر ره تازه گشت اندر دلش کین
همه شب با دل او را بود پیگار
که تا کی زین فرو مایه کشم بار
❈۲❈
همی تا در جهان یک تن بماند
به نام زشت یاد من بماند
سپردم نام نیکو اهرمن را
علم کردم به زشتی خویشتن را
❈۳❈
اگر ویسه نه ویسست آفتابست
چو مینو نیک بختان را ثوابست
نیرزد جور او چندین کشیدن
ز مهرش این همه تیمار دیدن
❈۴❈
چسود ار تنش خوشبو چون گلابست
که چون آتش روانم را عذابست
چه سودست ار لبش نوش جهانست
که جانم را شرنگ جاودانست
❈۵❈
چه سودست ار بخوبی حور عینست
که با من مثل دیو بد به کینست
مرا بی بر بود زو مهر جستن
چنان کز بهر پاکی خشت شستن
❈۶❈
چه دل بردن به مهر او سپردن
چه آن کز بهر خوشی زهر خوردن
چرا من آزموده آزمایم
چرا من رنج بیحوده فزایم
❈۷❈
چرا از دیو جستم مهربانی
چرا از کور جستم دیدباری
چرا از خعس چستم دلگشئی
چرا از غول جستم رهنمایی
❈۸❈
چرا از ویس جستم مهر کاری
چرا از دایه جستم استواری
هزاران در به بند و مهر کردم
پس آنگه بند و مهر او را سپردم
❈۹❈
چه آشفته دلم چه سست رایم
که چندین آزموده آزمایم
سپردم مشک خود باد بزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را
❈۱۰❈
گزیدم آنکه نادانان گزینند
نشستم همچنان کایشان نشینند
گزیند کارها را مردنادان
نشیند زان سپس کور و پشیمان
❈۱۱❈
سزایمگر نشینم هر چه بدتر
که هم کورم به کار خویش هم کر
ببینم دیده را باور ندارم
که جان را از خرد یاور ندارم
❈۱۲❈
دلم را گر خرد استاد بودی
همیشه نه چنین نا شاد بودی
گر اکنون باز پس گردم ازین راه
همه لشکر شوند از رازم آگاه
❈۱۳❈
ندانم تا چه خوانندم ازین پس
که تا اکنون همی خوانند نا کس
سپاهم گر کهان و گر مهانند
همه یکسر مرا نامرد خوانند
❈۱۴❈
اگر نامرد خوانندم سزایم
چه مردم من که با زن بر نیایم
همه شب شاه شاهان تا سحرگاه
از اندیشه همی پیمود صد راه
❈۱۵❈
گهی گفتی که این زشتی بپوشم
به بدنامی و رسوایی نکوشم
گهی گفتی هم اکنون باز گردم
بهل تا در جهان آواز گردم
❈۱۶❈
گهی او را خرد خشنود کردی
گه او را دیو خشم آلود کردی
گهی چون آب گشتی روشن و خوش
گهی چون دود گشتی تند و سرکش
❈۱۷❈
چو اندیشه به کار اندر فزون شد
خرد دردست خشم و کین زبون شد
چو از خاور بر آمد ماه تابان
شهنشه سوی مرو آمد شتابان
❈۱۸❈
نبودش در سرای خویشتن راه
کجا با بند و مهرش بود در گاه
بیامد دایه بند و مهر بنمود
بدان چاره دلش را کرد خشنود
❈۱۹❈
سراسر بندها چونانکه او بست
یکایک دید نابرده بدو دست
قفس را دید در چون سنگ بسته
سرایی کبگ او از بند جسته
❈۲۰❈
سر رشته به مهر و ناگشاده
ولیکن گوهر از عقد او فتاده
به دایه گفت ویسم را چه کردی
بدین درهای بسته چون ببردی
❈۲۱❈
چو آهرمن شما را ره نماید
در بسته شما را کی بپاید
درم با بند و ویس از بند رفتست
مگر امشب به دنباوند رفتست
❈۲۲❈
چرا رفتست کاو خود نامدارست
چو صحاکش هزاران پیشکارست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
که بیهش گشت دایه همچو بیجان
❈۲۳❈
سرای و گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نا نهفتش زیر و از بر
بگشت و ویس را جست از همه جای
ندید آن روی دلبند و دلارای
❈۲۴❈
قبایش دید جایی او فتاده
چو جایی کفش زرینش نهاده
کرا هر گز گمان بودی که آن ماه
از اطناب سراپرده کند راه
❈۲۵❈
چو اندر باگ شد شاه جهاندار
به پیش اندر چراغ و شمع بسیار
خجسته ویس چون آن شمعها دید
کبوتروار دلش از تن بپرید
❈۲۶❈
به رامین گفت خیز اییار و بگریز
کجا از دشمنان نیکوست پوهیز
نگر تا پیش من دیگر نپایی
که تاریکیست با این روشنایی
❈۲۷❈
به جنگ ما همی آید شهنشاه
چو شیر تند جسته از کمینگاه
ترا باید که باشد رستگاری
مرا شاید که باشد زخم خواری
❈۲۸❈
هر آن دردی که تو خواهی کشیدن
هر آن تلخی که تو خواهی چشیدن
چه آن درد و چه آن تلخی مرا باد
همه شادی و پیروزی ترا باد
❈۲۹❈
کنون رو در پنداه پاک یزدان
مرا بگذار با این سیل و طوفان
که من گشتم ز بخش بد فسانه
ز تو بوسی وزو صد تازیانه
❈۳۰❈
نخواهم خورد یک خرمای بی خار
نه دیدن خرمی بی درد و تیمار
دل رامین بیچاره چنان گشت
که گفتی همچو مرده بی روان گشت
❈۳۱❈
به سان صورتی بد مانده بر جای
شده زورش هم از دست و هم از پای
ز بهر ویس بودش درد بر دل
تو گفتی تیر ناوک خورد بر دل
❈۳۲❈
پس آنگاه از برش بر خاست ناکام
به چاه افتاد جانش جسته از دام
کجا چون دام بود او را شهنشاه
هم از درد جدایی پیش او چاه
❈۳۳❈
گر از دام گزند آور برون جست
به چاه ژرف و جان گیر اندرون جست
کجا پیوند گیرد آشنایی
نباشد هیچ دشمن چون جدایی
❈۳۴❈
همه محنت بود بر عاشق آسان
چو باشد جان او از هجر ترسان
دلش را هر بلایی خوار باشد
هر آن گه کان بلا با یار باشد
❈۳۵❈
مبادا هیچ کس را عشق چونان
و گر باشد مبادا هجر ایشان
چو رامین از کنار ویس بر جست
چو تیری از کمان خانه بدر جست
❈۳۶❈
چنان بر شد بروی ساده دیوار
که غرم تیز تگ بر شخ کهسار
چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست
نکو آمد به دام و بس نکو جست
❈۳۷❈
سمنبر ویس هم بر جای بغنود
به یک زاری که از کشتن بتر بود
به یاد رفته رامین کرده بالین
به زیر زلف مشکین دست سیمین
❈۳۸❈
به زیر زلف تاب شست بر شست
ده انگشتش چو ماهی بود در شست
دلش ساقی و دو دیده پیاله
رخش می خوار بر خیری و لاله
❈۳۹❈
نگار دست آن روی نگارین
چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین
نگارین روی آن ماه حصارین
چو باغ شاه شاهان بد بآیین
❈۴۰❈
به بالینش فراز آمد شهنشاه
به باغ افتاده از آسمان ماه
بپا او را بجنبانید بسیار
نگشت از خواب ماه خفته بیدار
❈۴۱❈
چنان بیهوش بود از درد هجران
که با جانانش گفتی زو بشد جان
شه شاهان فرستاد استواران
به هر سو هم پیاده هم سواران
❈۴۲❈
به هر راهی و بی راهی برفتند
سراسر باغ را جستن گرفتند
به باغ اندر ندیدند ایچ جانور
مگر بر شاخ مرغان نواگر
❈۴۳❈
دگر باره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند
همی جستند رامین را به صد دست
ندانستند کز دیوار چون جست
❈۴۴❈
شهنشه گفت با ویس سمنبر
نگویی تا چه کارت بود ایدر
ببستم بر تو پنجه در به مسمار
گرفتم روزن صد بام و دیوار
❈۴۵❈
چو من رفتم یکی شب نارمیدی
چو مرغی از سرایم بر پریدی
چو دیوی کت نبندد هیچ استاد
به افسون و به نیرنگ و به فولاد
❈۴۶❈
خرد دور ز تو مثل آسمانت
هوا نزدیک تو همچون روانست
ز بهر آنکه بخت شور داری
دو گوش و چشم کر و کور داری
❈۴۷❈
بود بی سود با تو پند چون در
چو دیگ سفله و چون کفش گازر
اگر من بر زبان پند تو رانم
حرد بیزار گردد از روانم
❈۴۸❈
چو گویم با تو چندین پند بی مر
زبانم بر سخن باشد ستمگر
زبس کز تو پدید آمد مرا بد
نه یک یک بینمت آهو که صدصد
❈۴۹❈
همانا یادگار بیمشی تو
که از نیکی همیشه سر کشی تو
اگر در پیش تو صورت شود داد
بخواند جانت از دیدنش فریاد
❈۵۰❈
سر نیکی اگر بینی ببری
دل پاکی اگر یابی بدری
همیشه راستی را دشمنی تو
دو چشمی گر ببینی بر کنی تو
❈۵۱❈
تو یک دیوی و لیکن آشکاری
تو یک غولی و لیکن چون نگاری
سرای پارسایی را تو سوزی
دو چشم نیکنامی را تو دوزی
❈۵۲❈
ز تو بی شرم تر کس را ندانم
و یا خود من که بر تو مهربانم
مگر گفتست با تو دیو زشتی
که گر زشتی کنی باشی بهشتی
❈۵۳❈
نه تو بادی نه آن کت دوستدارست
نه آنکت دایه و نه آنکه یارست
به جان من که تو حلالست
که جانت بر بسی جانها و بالست
❈۵۴❈
ترا درمان به جز تیغم ندانم
که مرگ بخش و چانت ستانم
هم اکنون جان تو بستانم از تو
به خنجر من ترا برهانم از تو
❈۵۵❈
گرفت آنگه کمندین گیسووانش
کشید آن اژدهای جان ستانش
به یک دستش پرند آب داده
به دیگر دست مشکین تاب داده
❈۵۶❈
که دید از آب و از آهن پرندی
که دید از مشک و از عنبرکمندی
مهش را خواست از سروش بریدن
گلش را باز با گل گستریدن
❈۵۷❈
سمنبر ویس را شمشیر بر سر
ز درد هجر دلبر بود کمتر
سپهبد زرد گفت ای شاه شاهان
بزی خرم به کام نیک خواهان
❈۵۸❈
مکش گر خون این بانو بریزی
تو درد خویش را دارو بریزی
بریده سر دگر باره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید
❈۵۹❈
بسا روزا که در گیتی بر آید
چنین زیبا رخی دیگر نزاید
چو یاد آید ترا زین ماه رویش
بپیچی بیشتر زین مار مویش
❈۶۰❈
به مینو در چنین حورا نیابی
به گیتی در ازین زیبا نیابی
پشیمان گردی و سودی ندارد
بسی خون مر ترا از دیده بارد
❈۶۱❈
یکی بار آزمودی زو جدایی
نپندارم که دیگر آزمایی
اگر خوب آمدت آن رنگ منکر
فرو زن هم بدو این دست دیگر
❈۶۲❈
چو او از تو ببرد این خوب چهرش
ترا دیدم که چون بودی ز مهرش
گهی با آهوان بودی به صحرا
گهی با ماهیان بودی به دریا
❈۶۳❈
گهی با گور بودی در بیابان
گهی با شیر بودی در نیستان
فرامش کردی آن درد و بلا را
که از مهرش ترا بودست و مارا
❈۶۴❈
ترا زو بود و ما را از تو آزار
چه مایه ما و تو خوردیم تیمار
از آن پیمان وزان سوگند یاد آر
کجا کردی و خوردی پیش دادار
❈۶۵❈
مخور زنهار شاها کت نباید
یکی روز این خورش جان را گزاید
به یاد آور ز حرمتهای شهرو
به یاد آور ز خدمتهای ویرو
❈۶۶❈
اگر دیدی گناهی زو یکی روز
تو دانی کش گناهی نیست امروز
اگر تنها به باغی در بخفتست
ز مردم این نه کاری بس شکفتست
❈۶۷❈
چرا بر وی همی بندی گناهی
که در وی آن گنه را نیست راهی
چنین باغی به پروین برده دیوار
درش را بر زده پولاد مسمار
❈۶۸❈
اگر با وی بدی در باغ جفتی
بدین هنگام ازیدر چون برفتی
نه زین در مرغ بتواند پریدن
نه دیو این بند بتواند دریدن
❈۶۹❈
مگر دلتنگ بود آمد درین باغ
تو خود اکنون نهادی داغ بر داغ
بپرس از وی که چون بودست حالش
پس آنگه هم به گفتاری بمالش
❈۷۰❈
گر این خنجر زنی بر ویس دلبر
شود زان زخم درد تو فزونتر
ز بس گفتار زرد و لابهء زرد
شهنشه دل بدان بت روی خوش کرد
❈۷۱❈
برید از گیسوانش حلقه ای چند
بدان گیسو بریدن گشت خرسند
گرفتش دست و برد اندر شبستان
شبستان گشت از رویش گلستان
❈۷۲❈
به یزدان جهانش داد سوگند
که امشب چون بجستی زین همه بند
نه مرغی و نه تیری و نه بادی
درین باغ از شبستان چون فتادی
❈۷۳❈
مرا در دل چنان آمد گمانی
که تو نیرنگ و جادو نیک دانی
کسی باید که افسون نیک دانی
و گر کار چونین کی توانی
❈۷۴❈
سمنبر ویس گفتش کردگارم
همی نیکو کند همواره کارم
چه باشد گر توم زشتی نمایی
چو یزدانم نماید نیک رایی
❈۷۵❈
گهی جان من از تیغت رهاند
گهی داد من از جانت ستاند
توم کاهی و یزدانم فزاید
توم بندی و دادارم گشاید
❈۷۶❈
چرا خوانی مرا بدخواه و دشمن
تو با یزدان همی کوشی نه با من
کجا او هرچه تو دوزی بدرد
همیدون هر چه تو کاری ببرد
❈۷۷❈
گهم در دز کنی گه در شبستان
گهم تندی نمایی گاه دستان
خدایم در بلای تو نماند
ز چندین بند و زندانت رهاند
❈۷۸❈
اگر تو دشمنی او جان من بس
و گر تو خسروی او خان من بس
بس است او چارهء بیچارهگان را
همو یاور بود بی یاوران را
❈۷۹❈
چو من دلتنگ بودم در سرایت
بدو نالیدم از جور و جفایت
ستمهای تو با یزدان بگفتم
در آن زاری و دل تنگی بخفتم
❈۸۰❈
به خواب اندر فراز آمد سروشی
جوانی خوب رویی سبزپوشی
مرا برداشت از کاخ شبستان
بخوابانید در باغ و گلستان
❈۸۱❈
مرا امشب ز بند تو رها کرد
چنان کاندر تنم مویی نیازرد
ز نسرین بود و سوسن بستر من
جهان افروز رامین در بر من
❈۸۲❈
همی بودیم هر دو شاد و خرم
همی گفتیم راز خواش با هم
بدان خوشی بکام خویش خفته
بگرد ما گل و نسرین شکفته
❈۸۳❈
چو چشم از خواب نوشین بر گشادم
از آن خوشی به ناخوشی فتادم
ترا دیدم بسان شیر غران
چو آتش بر کشیده تیغ بران
❈۸۴❈
اگر باور کنی ورنه چنین بود
به خواب اندر سروشم همنشین بود
اگر کردار تو بر من نیست
تو خود دانی که بر خفته قلم نیست
❈۸۵❈
شهنشه این سخن زو کرد باور
کجا گفتش دروغی ماه پیکر
گناه خویش را پوزش بسی کرد
بر آن حال گذشته غم همی خورد
❈۸۶❈
به ویس و دایه چیزی بیکران داد
گزیده جامها و گوهران داد
گذشتی رنج نابوده گرفتند
می لعلین آسوده گرفتند
❈۸۷❈
چنین باشد دل فرزند آدم
نیارد یاد رفته شادی و غم
بدان روزی که از تو شد چه نالی
وزآن روزی که نامد چه سگالی
❈۸۸❈
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
نه زاندوه تو دی با تو بیاید
نه از تیمار تو فردا بپاید
❈۸۹❈
اگر صد سال باشی شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز
اگر سختی بری گر کام جویی
ترا آن روز باشد کاندر اویی
❈۹۰❈
بس آن بهتر که با رامش نشینی
ز عمر خویش روز خوش گزینی
کامنت ها