فخرالدین اسعد گرگانی:چو سلطان معاصم شاه شاهان به فال نیک آمد در صفاهان
❈۱❈
چو سلطان معاصم شاه شاهان
به فال نیک آمد در صفاهان
به شادی دید شهری چون بهاری
چو گوهر گرد شهر اندر حصاری
❈۲❈
خلاف شاه او را کرده ویران
کجا ماند خلاف شه به طوفان
اگر نه شاه بودی سخن عادل
به گاه مهر و بخشایش نکو دل
❈۳❈
صفاهان را نماندی خشت بر خشت
نکردی کس به صد سال اندر و کشت
ولیکن مردمی را کار فرمود
به شهری و سپاهی بر ببخضود
❈۴❈
گنهشان زیر پا اندر بمالید
چنان کز خشم او یک تن ننالید
نه چون دیگر شهان کین کهن خواست
به چشم خویش دشمن را بپیراست
❈۵❈
چنان چون یاد کرد ایزد به فرقان
چو گفتی حال بلقیس و سلیمان
که شاهان چون به شهر نو در آیند
تباهیها و زشتیها نمایند
❈۶❈
گروهی را که عزّ و جاه دارند
به دست خواری و سختی سپارند
خداوند جهان شاه دلاور
پدید آورد رسمی زین نکوتر
❈۷❈
ز هر گونه که مردم بود در شهر
ز داد خویش دادش جمله را بهر
سپاهی را ولایت داد و شاهی
نه زشتی شان ننود و نه تباهی
❈۸❈
بدانگه کس ندید از وی زیانی
یکی دیدند سود و شادمانی
چو کار لشکری زین گونه بگزارد
چنان کز هیچ کس مویی نیازارد
❈۹❈
رعیت را ازین بهتر ببخضود
همه شهر از بداندیشان بپالود
گروهی را به مردم می سپردند
رعیت را به دیوان غمز کردند
❈۱۰❈
به فرمانش زبانهاشان بریدند
به دیده میل سوزان در کشیدند
پس آنگه رنج خویش از شهر برداشت
برفت و شهر بیآشوب بگذاشت
❈۱۱❈
بدان تا رنج او بر کس نباشد
که با آن رنج مردم بس نباشد
گه رفتن صفاهان داد آن را
که ارزانیست بختش صد جهان را
❈۱۲❈
ابوالفتح آفتاب نامداران
مظفر نام و تاج کامگاران
به فصل اندر جهانی از تمامی
شهنشه را چو فرزند گرامی
❈۱۳❈
ملک او را سپرده کدخدایی
برو گسترده هم فرّخدایی
پسندیده مرو را در همه کار
دلش هرگز ازو نادیده آزار
❈۱۴❈
به هر کاری مرو را دیده کاری
وزو دیده وفا و استواری
به گاه رفتن او را پیش خود خواند
ز گنج مهر بر وی گوهر افشاند
❈۱۵❈
بدو گفت ارچه تو خود هوشیاری
وفاداری و از دل دوستداری
ز گفتن نیز چاره نیست ما را
که در گردن کنیمت زینها را
❈۱۶❈
ترا بهتر ز هر کس برگزیدم
چو اندر کارها شایسته دیدم
به گوش دل تو بشنود هر چه گویم
کزین گفتن همه نام تو جویم
❈۱۷❈
نخستین عهد ما را با تو انست
کزو ترسی که دادار جهانست
ازو ترسی بدو امّید داری
و زو شواهی تو در هر کار یاری
❈۱۸❈
سر از فرمان او بیرون نیاری
همه کاری به فرمانش گزاری
دگر این مردمان کاندر جهانند
همه چون من مراو را بندگانند
❈۱۹❈
بحق در کار ایشان داوری کن
همیشه راستی را یاوری کن
ستمگر دشمن دادار باشد
که از فرمان او بیزار باشد
❈۲۰❈
به خنجر دشمنانش را ببیزای
به نیکی دوستانش را ببخشای
چو نپسندی ستم را از ستمگار
مکن تو نیز هرگز بر ستم کار
❈۲۱❈
که ما از چیز مردم بی نیازیم
به داد و دین همی گردن فرازیم
صفاهان را به عدل آبد گردان
همه کس را به نیکی شاد گردان
❈۲۲❈
درون شهر و بیرونش چنان دار
که ایمن باشد از مکّار و غدّار
چنان باید که زر بر سر نهدزن
به روز و شب بگردد گرد برزن
❈۲۳❈
نیارد کس نگه کردن دران زر
و گرنه بر سر آن زر نهد سر
ترا زین پیش بسیار آم
به هر کاری ز تو خشنود بودم
❈۲۴❈
بدین کار از تو هم خشنود باشم
نکاهد آنچه من بفزود باشم
سخن جمله کنیم اندر یکی جای
تو خود دانی که ما را چون بود رای
❈۲۵❈
ثو خود دانی که ما نیکی پسندیم
دل اندر نعمت گیتی نبندیم
بدین سر زین بزرگی نام جوییم
بدان سر نیکوی فرجام جوییم
❈۲۶❈
تو نام ما به کارخیر بفروز
که نیکی مرد را فرّخ کند روز
درین شاهی چو از یزدان بترسم
هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم
❈۲۷❈
چو کار ما به کام ما گزاری
ز ما یابی هر امّیدی که داری
امید و رنج تو صایع نمانیم
ترا زین پس به افزونی رسانیم
❈۲۸❈
هر آن گاهی که تو شایسته باشی
به کار بیش از این باثسته باشی
به بهروزی امید دل قوی دار
که فرمانت بود با بخت تو یار
❈۲۹❈
فراوان کار بسته بر گشاید
ترا از ما همه کامی بر آید
مراد خویش با تو یاد کردیم
برفتیم و به یزدانت سپردیم
❈۳۰❈
پس آنگه همچنین منضور کردند
همه دخل و خراج او را سپردند
یکی تشریف دادش شه که دیگر
ندادست ایچ کس را زان نکوتر
❈۳۱❈
ز تازی مر کبی نامی و رهوار
برو زرین ستام و زین شهوار
قبای رومی و زربفت دستار
دگر گونه جزاین تشریف بسیار
❈۳۲❈
همان طبل و علم چونانکه باید
که چون او نامداری را بشاید
اگر چه کار خلعت سخت نیکوست
فزون از قدر عالی همت اوست
❈۳۳❈
چگونه شاد گردد ز اصفهانی
دلی کاو مهتر آمد از جهانی
کامنت ها