فخرالدین اسعد گرگانی:چو سر برزد خور تابان دگر روز فروزان روی او شد گیتی افروز
❈۱❈
چو سر برزد خور تابان دگر روز
فروزان روی او شد گیتی افروز
هوا مانند تیغی شد زدوده
زمین چون ز عفرانی گشت سوده
❈۲❈
یکی فرزانه بود اندر خراسان
در آن کشور مه اختر شناسان
سختگویی که نامش بود به گوی
نبودی مثل او دانا و نیکوی
❈۳❈
گه و بیگاه با رامین نشستی
به آب پند جانش را بشستی
همی گفتی که تو یک روز شاهی
به چنگ آری هر کامی که خواهی
❈۴❈
درخت کام تو گردد برومند
تو باشی در جهان مهتر خداوند
چو آمد پیش رامین بامدادان
مرو را دید بس دلتنگ و گریان
❈۵❈
بپرسیدش که درمانده چرایی
چرا شادی و رامش نه فزایی
جوانی داری و اورنگ شاهی
چواین هر دو بود دیگرچه خواهی
❈۶❈
خرد را در هوا چندین مر نجان
روان را در بلا چندین مپیچان
ترا خصمی کند چان پیش دادار
ز بس کاو را همی داری به تیمار
❈۷❈
بدین مایه درنگ وزندگانی
چرا کاری کنی جز شادمانی
اگر حکم خدا دیگر نگردد
به انده بردن از ما بر نگردد
❈۸❈
چه باید بیهده اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
چو بشنید این سخن رامین
بدو گفت ای مرا چشم جهان بین
❈۹❈
نکو گفتی تو با من هر چه فگتی
ولیکن چون نماید چرخ زفتی
دل مردم نه از سنگست و پولاد
که گر غمگین شود باشد ازو شاد
❈۱۰❈
تنی را چند باشد سازگاری
دلی را چند باشد بردباری
جهان را زشت کاری بیش از آنست
که ما را کوشش و صبر و توان است
❈۱۱❈
قصا بر هر کسی بارید باران
ولیکن بر دلم بارید طوفان
نه بر من بگذرد هر گزیکی روز
که ننماید مرا داغ جگر سوز
❈۱۲❈
اگر روزی مرا کامی نماید
به زیر کام در دامی نماید
جهان گر بر سر من گل فشاند
ز هر گل بر دلم خاری نشاند
❈۱۳❈
به کام خویش جامی می نخوردم
که جام زهرش اندر پی نخوردم
به چونین حال و چونین زندگانی
کرا از دل بر آید شادمانی
❈۱۴❈
اگر خواری همین یک راه دیدم
که دی از خشم شاهنشاه دیدم
سزد گر من نصیحت نه پذیرم
به بخت خویش گریم تا بمیرم
❈۱۵❈
پس آنگه کرد با او یک بیک یاد
که دیگر باره ایشان را چه افتاد
چه خواری کرد با من شاه شاهان
به پیش ویس بانو ماه ماهان
❈۱۶❈
دو چشم من چنین پتیاره دیده
چرا پر خون ندارم هر دو دیده
به آید مردن از خواری کشیدن
صبوری کردن و تلخی چشیدن
❈۱۷❈
به هر دردی شکیبم جز به خواری
مجو از من به خواری بردباری
چو حال خود به به گو گفت رامین
جگرریش و دو چشم از گریه خونین
❈۱۸❈
نگر تا پاسخس چون داد به گوی
نو نیز ار پاسخی گویی چنان گوی
بدو گفت ای ز بخت خویش نالان
تو شیری چند نالی از شغالان
❈۱۹❈
ترا دولت رست روزی به فریاد
ازان پس کت نماید چند بیداد
ترا تا باشد اندر دل هوا خوش
تن تو همچنین باشد بلا کش
❈۲۰❈
به جانان دل نبایستی سپردن
چو نتوانستی اندوهانش خوردن
ندانستی که هر چون مر کاری
به روی آید ترا هر گونه خواری
❈۲۱❈
هر آن گاهی که داری گل چدن کار
روا باشد که دستت را خلد خار
به مهر اندر تو چون بازارگانی
ازو گه سود بینی گه زیانی
❈۲۲❈
تو گفتی بی زیانی سود بینی
ویا نه آتشی بی دود بینی
کسی کاو تخم کشتن پیشه دارد
همیشه دل در آن اندیشه دارد
❈۲۳❈
ز کشتن تا برستن تا درودن
بسا رنجا که باید آزمودن
تو تخم عاشقی در دل بکشتی
که بار آید ترا حور بهشتی
❈۲۴❈
ندانستی کزو تا بار یابی
بسی رنج و بسی آزار یابی
مگر صد ره ترا گفتم ازین پیش
مکن بیداد بر نازک تن خویش
❈۲۵❈
ترا تا دوست باشد ماه ماهان
همان دشمنت باشد شاه شاهان
تو دردل کن که بینی رنج و خواری
کنی نا کام صبر و بردباری
❈۲۶❈
تنت باشد همیشه جای آزار
دلت همواره باشد جای تیمار
تو با پیل دمان در کارزاری
ندانم چونت باشد رستگاری
❈۲۷❈
تو با شیر ژیان اندر نبردی
ندانم چونت باشد شیر مردی
تو بی کشتی همی دریا گذاری
ازو جوینده در شاهواری
❈۲۸❈
ندانم چون بود فرجام کارت
چه نیک و بد نماید روزگارت
تو سال و ماه با آن اژدهایی
که از وی نیست دشمن را رهایی
❈۲۹❈
مگر یک روز بر تو راه گیرد
ز کین دل ترا ناگاه گیرد
تو خانه کرده ای بر راه سیلاب
درو خفته بسان مست در خواب
❈۳۰❈
مگر یکروز طوفانی در آید
ترا با خانه ناگه در رباید
تو صد باره به دام اندر نشستی
چو بختت یار بود از دام جستی
❈۳۱❈
مگر یک روز نتوانی بجستی
روانت را نباشد روی رستی
بس آن خواری از یان خواری بود بیش
کجا خونت بود در گردن خویش
❈۳۲❈
روان را بیش از این خواری چه دانی
که در دوزخ بمانی جاودانی
بدین سر باشدت حسرت سر انجام
بدان سر باشدت وارونه فرجام
❈۳۳❈
اگر فرمان بری پندم نیوشی
شکیبایی کنی در صبر کوشی
نباشد هیچ مردی چون صبوری
بخاصه روز هجر و وقت دوری
❈۳۴❈
اگر مردی کنی و صبر جویی
به صبر این زنگ را از دل بشویی
اگر رو ویس را سالی نبینی
به دل جویی برو دیگر گزینی
❈۳۵❈
به گاه هجر تیمارش نداری
چنان گردی که خود یادش نیاری
چو بر دل چیر گردد مهر جانان
به از دوری نباشد هیچ دومان
❈۳۶❈
همه مهری ز نادیدن بکاهد
کرا دیده نبیند دل نخواهد
بسا عشقا که نادیدن زدودست
چنان کتدش که گفتی خود نبودست
❈۳۷❈
بسا روزا که تو بینی دل خویش
نمانده یاد ویس او را کم و بیش
به روی مردمان آید همه کار
به دست آرند کام خویش ناچار
❈۳۸❈
به شمشیر و به دینار و به فرهنگ
به تدبیر و به دستان و به نیرنگ
ترا کاری به روی آید به گیهان
نه تدبیرش همی دانی نه درمان
❈۳۹❈
فسانه گشته ای در هفت کشور
همیشه خوار بر چشم برادر
که و مه چون به مجلس جام گیرند
ترا در ناحفاظان نام گیرند
❈۴۰❈
ز گیتی بد گمان چون تو ندانند
همی جز نا جوانمردت نخوانند
همی گویند چون او کس چه باید
که در گوهر برادر را نشاید
❈۴۱❈
اگر خود ویسه بودی ماه و خورشید
خرد را کام و جان را ناز و امید
نباستی که رامین خردمند
ابا ویسه بکردی مهر و پیوند
❈۴۲❈
مبادا در جهان آن شادی و کام
کزو آید روان را زشتی نام
چو رامین شیرمرد نام گستر
به نام بد بیالودست گوهر
❈۴۳❈
چو آلوده شود گوهر به یک ننگ
نشوید آب صد دریا ازو زنگ
چو جان ماکه جاویدان بماند
بماند نام بد تا جان بماند
❈۴۴❈
همانا نیست رامین را یکی یار
که او را باز دارد از چنین کار
رفیقی نیک رای از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به
❈۴۵❈
تو کام دل ز ویسه بر گرفتی
ز شاخ مهربانی بر گرفتی
اگر صد سال بینی او همانست
نه حورالعین و ماه آسمانست
❈۴۶❈
ازو بهتر به پاکی و نکویی
هزاران بیش یابی گر بجویی
بدین بی مایگی عمر و جوانی
بسر بردن به یک زن چون توانی
❈۴۷❈
اگر تو دیگری را یار گیری
به دل پیوند او را خوار گیری
تو در گیتی جز او دلبر ندیدی
ازیرا بر بتانش بر گزیدی
❈۴۸❈
ستاره نزد تو دارد روایی
که با ماهت نبودست آشنایی
هوا را از دل گمره برون کن
یکی ره خویشتن را آزمون کن
❈۴۹❈
جهان از هند و چین تا روم و بربر
به پیروزی تو داری با برادر
نه جز مرز خراسان کشوری نیست
و یا جز ویس بانو دلبری نیست
❈۵۰❈
نشست خویش را مرز دگر جوی
ز هر شهری نگاری سیم بر جوی
همی بین دلبران را تا بدان گاه
که یابی دلبری نیکو تر از ماه
❈۵۱❈
نگارینی که با آن روی نیکوش
شود ویسه ز یاد تو فراموش
ز دولت بر خور و از زندگانی
بران همواره کام ایجهانی
❈۵۲❈
بدین غمخوارگی تا کی نشینی
نهیب جان شیرین چند بینی
گه آمد کز بزرگان شرم داری
برادر را تو نیز آزرم داری
❈۵۳❈
گه آمد کز جوانی کام جویی
ز بزم و رزم کردن نام جویی
گه آمد کز بزرگی یاد گیری
به فال نیک راه داد گیری
❈۵۴❈
تو اکنون پادشایی جست بایی
کجا جز پادشاهی را نشایی
به گرد دایه و ویسه چه گردی
کزیشان آب روی خود ببردی
❈۵۵❈
همالان جویان جاه و پایه
تو سال و ماه جویان ویس و دایه
رفیقان تو جویان پادشایی
تو جویان بازی و ناپارسایی
❈۵۶❈
شد از تو روزگار لهو و بازی
تو در میدان بازی چند تازی
چه دیوست ایآکه بر جانت فسون کرد
ترا یکبارگی چونین زبون کرد
❈۵۷❈
تو اندر خدمت وارونه دیوی
نه اندر طاعت گیهان خدیوی
همی ترسم که کار تو به فرجام
چنان گردد که یابد دشمنت کام
❈۵۸❈
اگر پند رهی را کار بندی
شوی رستی ز چندین مستمندی
غمت شادی شود سختیت رامش
بلا خوشی و نادانیت دانش
❈۵۹❈
اگر سیریت نامد زانگه دیدی
نه من گفتم سخن نه تو شنیدی
همی کن همچنین تا خود چه اید
جهان بازیت را بازی نماید
❈۶۰❈
تو باشی در میان ما بر کناره
نباشد جز درودی بر نظاره
چو بشنید این سخن رامین بیدل
تو گفتی چون خری شدمانده در گل
❈۶۱❈
گهی چون لاله شد ز تشویر
گهی چون زعفران و گاه چون قیر
بدو گفت این که تو گویی چنینست
دل من با روان من به کینست
❈۶۲❈
شنیدم پند خوبت را شنیدم
بریدم زین دل نادان بریدم
نبینی تو مرا زین پس هوا جوی
نراند نیز بر رویم هوا جوی
❈۶۳❈
منم فردا و راه ماه آباد
بگردم در جهان چون گور آزاد
نیایم در میان مهر جویان
نورزم نیز مهر ماهرویان
❈۶۴❈
چنان کاری چرا ورزم به امید
که جانم را از او ننگست جاوید
کامنت ها