فخرالدین اسعد گرگانی:چو بشنید این سخن ویس دلارای چو سرو بوستانی جست از جای
❈۱❈
چو بشنید این سخن ویس دلارای
چو سرو بوستانی جست از جای
بدو گفت ای گرانمایه خداوند
گران تر حکمت از کوه دماوند
❈۲❈
دل تو پیشه کرده بردباری
کف تو پیشه کرده در باری
ترا دادست یزدان هر چه باید
هنرهایی که اورنگت فزاید
❈۳❈
هنرهای تو پیداتر ز خورشید
کنشهای تو زیباتر ز امید
توی فرخ شهنشاه زمانه
بمان اندر زمانه جاودانه
❈۴❈
به همت آسمان نامداری
به دولت آفتاب کامگاری
خجسته نام چون خورشید تابان
رونده حکم چون تقدیر یزدان
❈۵❈
خداوندا تو خود دانی که گردون
کند هر ساعتی لونی دگرگون
کنشهایی کزو بینیم هموار
بدو بر حکم و بر فرمان دادار
❈۶❈
خدا او را به اندازه براندست
کم و بیشش بر آن اندازه ماندست
ز آغاز جهان تا روز فرجام
به رفتن سربسر یکسان نهد گام
❈۷❈
چنان گردد که دادارش بفرمود
چنان چون خواست او را راه بنمود
بهی و بتری در ما سرشتست
چنان چون نیک و بد بر ما نبشتست
❈۸❈
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نوشته
درین گیتی چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز
❈۹❈
آگر پاکست طبعم یا پلیدست
چنانست او که یزدان آفریدست
چو از آغاز گشتم آفریده
بدان آندازه گشتم پروریده
❈۱۰❈
چو یزدان مر ترا پیروز کردست
مگر جان مرا بد روز کردست
من از خوبی و زشتی بی گناهم
کجا من خویشتر را بد نخواهم
❈۱۱❈
نه من گفتی که نپذیرم سلامت
همه غم خواهم و رنج و ملامت
مرا از بهر سختی آفریدند
چنان کز بهر خواری پروریدند
❈۱۲❈
نه من گفتم که گونه زرد خواهم
همیشه جان و دل پر درد خواهم
هر آن روزی که گفتم شادمانم
شکنجه گشت شادی بر روانم
❈۱۳❈
مرا چه چاره چون بختم چنینست
تو گویی چرخ با جانم به کینست
ز گمراهی دلم همرنگ نیلست
همانا غول بختم را دلیلست
❈۱۴❈
کنون از جان خود گشتی چنان سیر
که خواهم خویشتن را خوردهء شیر
به ناخن پردهء دل را بدرم
به دندان رشتهء جان را ببرم
❈۱۵❈
نه دل باید مرا زین بیش نه جان
که خورد تیمار و دردم هست ازیشان
نه اندر دل مرا روزی وزد باد
نه جان اندر تنم روزی شود شاد
❈۱۶❈
چو کار من چنین آشفته ماندست
همیشه چشم بختم خفته ماندست
چرا ورزم بدین سان مهربانی
کزو دردست و ننگ جاودانی
❈۱۷❈
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بیزار گشته خویش و پیوند
ز رازم دشمنان آگاه گشته
جهان بر چشم من چون چاه گشته
❈۱۸❈
بدین سختی چه باید مهر کاری
بدین خواری چه باید دوستداری
ز بس کامد به گوش من ملامت
شدم یکباره در گیتی علامت
❈۱۹❈
دری در جان تاریکم گشادند
چراغی اندر آن درگه نهادند
فتاد اندر دل من روشنایی
خرد از جان من جست آشنایی
❈۲۰❈
ز راه مهر جستن باز گشتم
ز رخت مهر دل پرداز گشتم
بدانستم که از مهرم به پایان
نیاید جز هلاک هر دو گیهان
❈۲۱❈
مثال مهر همچون ژرف دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
اگر تا جاودان در وی نشینم
بدو دیده کنارش را نبینم
❈۲۲❈
اگر جان هزاران نوح دارم
یکی جان را ازو بیرون نیارم
چرا با جان بیچاره ستیزم
چرا بیهوده خون خویش ریزم
❈۲۳❈
چرا از تو نصیحت نه پذیرم
چرا راه سلاممت بر نگیرم
اگر بینی ز من دیگر تباهی
بکن با من ز کینه هرچه خواهی
❈۲۴❈
اگر رامین ازین پس شیر گردد
نپندارم که بر من چیر گردد
اگر بادست بویمن نیابد
گذر بر بام و کوی من نیابد
❈۲۵❈
اگر جادوست از کارم بماند
و گر کیدست از چارم بماند
پذیرفتم هم از تو هم ز یزدان
که هرگز نشکنم این عهد و پیمان
❈۲۶❈
اگر کار پرستش را سزایم
ازین پس تو مرایی من ترایم
دلت خشنود کن یک بار دیگر
کزین پس با تو باشم همچو شکر
❈۲۷❈
همانا گر دهانم را ببویی
ازو آیدت بوی راستگویی
شهنشه چشم و رویش را ببوسید
که بشنید آنکه زو هرگز بنشنید
❈۲۸❈
دگر باره نوازشها نمودش
به نیکو و ستایش بر فزودش
ز یکدیگار جدا گشتند خرم
میان دل شکسته لشکر غم
کامنت ها