فخرالدین اسعد گرگانی:چو خواهد بود روز برف و باران پدید آید نشان از بابدادان
❈۱❈
چو خواهد بود روز برف و باران
پدید آید نشان از بابدادان
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتی خیره گردد
❈۲❈
چو فُرقت خواهد افگندن زامانه
پدید آرد ز پیش او را بهانه
کرا خواهد گرفتن تن به فرجام
ز پیش تب شکستن گیرد اندام
❈۳❈
چو رامین سیر گشت از رنج دیدن
شب و روز از پی جانان دویدن
به دامی او فتادن هر زمانی
شنیدن سرزنش از هر زبانی
❈۴❈
به شاهنشاه پیغامی فرستاد
که خواهم شد به بوم ماه آباد
تنم را دردمندی می گدازد
بود کم آن هوا بهتر بسازد
❈۵❈
همی خواهم ز شاهنشاه موبد
که من باشم در آن کشور سپهبد
مگر یابم نشان تندر ستی
رها گردد تنم از رنج و سستی
❈۶❈
به دشت و کوه بر من چند گاهی
بجویم خوشترین نخچیر گاهی
گهی گیرم بیوزان غرم و آهو
گهی گیرم به بازان کبغ و تیهو
❈۷❈
گوزن کوهی از کوه اندر آرم
به هامون یوز را بروی گمارم
تذروان را به بازان ازمایم
سگان را نیز بر غرمان گشایم
❈۸❈
هر آن گاهی که فرماید شهنشاه
به چشم و سر دوان آیم به درگاه
خوش آمد شاه را پیغام رامین
بداد از پادشاهی کام رامین
❈۹❈
ری و گرگان و کوهستان بدو داد
به شاهی مهر و منشورش فرستاد
چو رامین خیمه بیرون زد به شاهی
ز ناگه مرد بی ره گشت راهی
❈۱۰❈
به پیش ویس شد کاو را ببیند
چو او را دیده باشد بر نشیند
چو پیش ویس شد بر تخت بنشست
بر افشاند آن بت خندان برو دست
❈۱۱❈
بگفت از جای شاهنشاه بر خیر
چو که باشی ز جای مه بپرهیز
ترا بر جای شاهنشاه نشستن
چنان باشد که گاه او بجستن
❈۱۲❈
تترا این کار جستن سخت زو دست
مگر این راه بد دیوت نمودست
ز پیش وی دژم بر خاست رامین
کننده زیر لب بر بخت نفرین
❈۱۳❈
همی گفت ای دل نادان و ناراست
نگه کن تا نهیبت از کجا خاست
ز مهر ویس چندان رنج دیدی
کنون بنگر که از وی چه شنیدی
❈۱۴❈
مبادا کس که از زن مهر جوید
که از شوره بیابان گل نروید
بود مهر زنان همچون دم خر
نگردد آن ز پیموند فزونتر
❈۱۵❈
بپیمودم دم خر چند گاهی
گرفتم بر هوای دیو راهی
سپاس از ایزد دادار دارم
که اکنون چشم و دل بیدار دارم
❈۱۶❈
هنر را باز دانستم ز آهو
همیدون زشت را از نغز و نیکو
چرا بیهوده گم کردم جوانی
چرا بر باد دادم زندگانی
❈۱۷❈
دریغا آن گذشته روزگارم
دریغا آن دل امیدوارم
به دست خود گلوی خود بریدن
به از بیغارهء ناکس شنیدن
❈۱۸❈
سرایی کاو ز فال شوم بنمود
بهل تا هر چه ویران تر شود زود
جدایی را پدید آمد بهانه
غمانم را پدید آمد کرانه
❈۱۹❈
چنین بیغاره از بهر بریدن
به صد گوهر ببایستم خریدن
به هنگام آمد این بیغارهء سرد
که باری زو دلم را سرد تر کرد
❈۲۰❈
چو من زو دل همی خواهم بریدن
چرا نالم ز بیغاره شنیدن
کنون کم داد دولت رایگانی
گریز ای دل ز سختی تا توانی
❈۲۱❈
گریز ای دل ز آسیب زمانه
گریز ای دل ز ننگ جاودانه
دلا بگریز تا خونم نریزی
گر اکنون نه گریزی کی گریزی
❈۲۲❈
درین اندیشه مانده رام را دل
چو ریشه بود آگنده به پلپل
سمنبر ویس چون او را دژم دید
دل خود را پر از پیکان غم دید
❈۲۳❈
پشیمان شد بر آن بیهوده گفتار
کز آن گفتار شد رامین دل آزار
ز گنج شاهوار آورد بیرون
به زر کرده صد و سی تخت مدهون
❈۲۴❈
دریشان جامهای بستی رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکی همچون بهاری
برو کرده دگر گونه نگاری
❈۲۵❈
به خوبی هر یکی چون بخت رامین
فرستاد آن همه زی تخت رامین
پس او را جامها پوشید شهوار
قبای لاکه گون و لعل دستار
❈۲۶❈
به نقش لعل در وی بافته زر
چو روی بیدل و رخسار دلبر
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به تنها هر دوان در باغ رفتند
❈۲۷❈
زمانی خرمی کردند و بازی
بپیچیده به هم هر دو نیازی
ز رنگ روی ایشان باغ رنگین
ز بوی زلف ایشان باد مشکین
❈۲۸❈
گه از پیوند و بازی هر دو خندان
گه از درد جدایی هر دو گریان
سمنبر ویس کرده دیده خونبار
رخان هم رنگ خون آلوده دینار
❈۲۹❈
عقیق دو لبس پیروز گشته
جهان بر حال او دلسوز گشته
یکی چشم و هزار ابر گهربار
یکی جان و هزاران گونه تیمار
❈۳۰❈
به مشک آلوده فندق گل شخوده
ز خون آلوده نرگس دُر نموده
همی گفت ای گرامی بی وفا یار
چرا روزم کنی همچون شب تار
❈۳۱❈
نه این گفتی مرا روز نخستین
نه این بستی تو با من عهد پیشین
هنوز از مهر ما خود چند رفتست
که دلت از مهر ما سیری گرفتست
❈۳۲❈
همان ویسم همان خورشید پیکر
همان سرو سهی و یاسمین بر
بجز مهر و وفا از من چه دیدی
که یکباره دل از مهرم بریدی
❈۳۳❈
اگر مهر نُوت گشتست پیدا
کهن مهر مرا مفگن به دریا
مکن رامین جفای هجر با من
مکن رامین مرا با کام دشمن
❈۳۴❈
مکن رامین که باز ایی پشیمان
گسسته دوستی بشکسته پیمان
چو روی خویش از پیشم بتابی
به جان دیدار من جویی نیابی
❈۳۵❈
به دل با درد هجرانم نتابی
چو باز آیی مرا دشوار یابی
کنون گرگی و آنگه میش باشی
وزین عُجب و منی درویش باشی
❈۳۶❈
چو زیر چنگ پیش من بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی
ز من بینی همین غم کز تو دیدی
چشی از من همین کز تو چشیدی
❈۳۷❈
همین گُشی کنم با تو همین ناز
به نیک و بد مکافاتت کنم باز
جوابش داد رامین سخن دان
که از راز من آگاهست یزدان
❈۳۸❈
همی دانی که از تو نا شکیبم
و لیک از دشمنانت با نهیبم
جهان از بهر تو شد دشمن من
ز من بیزار شد پیراهم من
❈۳۹❈
پلنگ من شدست آهو به صحرا
نهنگ من شدست ماهی به دریا
نتابد مهر بر من جز به خواری
نبارد ابر بر من جز به زاری
❈۴۰❈
ز بس بیغاره کز مردم شنیدم
قیامت را درین گیتی بدیدم
همی ترسم ز دلخواهان و یاران
چنان کز دشمنان و کینه داران
❈۴۱❈
ز دست هر که گیرم شربتی آب
همی ترسم که آن زهری بود ناب
به خواب اندر همه شمشیر بینم
پلنگ و اژدها و شیر بینم
❈۴۲❈
همی ترسم که شاهنشاه پنهان
به یک نیرنگ بستاند ز من جان
هر آن گاهی که خود جانم نباشد
به گیتی چون تو جانانم نباشد
❈۴۳❈
هر آن گاهی که بستانند جانم
ز کار خویش و کار تو بمانم
چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان
و با چان در بر من چون تو جانان
❈۴۴❈
پس آن بهتر که جان بر جای دارم
به جان مهر ترا بر پای داری
به گیتی نیز شب آبستن آید
نداند کس که فردا زو چه زاید
❈۴۵❈
چه باشد گر بود سالی جدایی
وزان پس جاودانه آشنایی
جهان را چند گونه رنگ و بندست
که ناند باز کاو را بند چندست
❈۴۶❈
چه ذ٣نی کز پس تیره جدایی
چه مایه بود خواهد روشنایی
اگر چه دردمند روزگارم
به درمانش همی امید دارم
❈۴۷❈
اگر چه مستمند سال و ماهم
امید از روز پیروزی نکاهم
خدای ما که با عدلست و دادستن
همه کس را چنین آمید دادستن
❈۴۸❈
که روز رنج و سختی در گذاریم
پس اورا ناز و شادی درپس آریم
مرا تا جن بود اومید باشد
که روزی جفت من خورشید باشد
❈۴۹❈
توی خورشید و تا رویت نباشد
جهانم جز چنان مویت نباشد
پس سختی بدیدم از زمانه
مر آن را پاک مهر تو بهانه
❈۵۰❈
چنان دانم که این سختی پسینست
دلم زین پس به شادی بر یقینست
گشاده آنگاهی گردد همه کار
که سختی بیش آرد بند و مسمار
❈۵۱❈
گشاید باد چشم نوبهاران
چو بندد برف راه کوهساران
سمنبر ویس گفت آری چنینست
و لیکن بخت من با من به کینست
❈۵۲❈
نپندارم که چون یارم رباید
دگر ره روی او یا من نماید
ازان ترسم که تو روزی به گوراب
ببینی دختری چون دُر خوشاب
❈۵۳❈
به بالا سرو و سروش یاسمن بر
به جهره ماه و ماهش مشک پرور
پس آزرم وفای من نداری
دل بی مهر خویش او را سفاری
❈۵۴❈
نگر تا نگذری هر گز به گوراب
که آنجا دل همی گردد چو دولاب
ز بس خوبان و مهرویان که بینی
ندانی زان کدامین بر گزینی
❈۵۵❈
چو روی خویش مردم را نمایند
بهروی و موی زیبا دل ربایند
چنان چون باد هنگام بهاران
رباید برگ گل از شاخساران
❈۵۶❈
بگیرندت به زلف و چشم جادو
چو گیرد شیر گور و یوز آهو
اگر داری هزاران دل چو سندان
بمانی بی دل از دیدار ایشان
❈۵۷❈
و گر تو پیشهداری دیو بستن
ندانی خود ازیشان باز رستن
جهان افروز رامین گفت افر ماه
بیاید گرد من گردد یکی ماه
❈۵۸❈
سهیلش یاره باشد تاج خورشید
سماکش عقد باشد طوق ناهید
همه گفتار او باشد به فرهنگ
همه کردار او باشد به نیرنگ
❈۵۹❈
لبانش نوش باشد بوسه دارو
رخانش فتنه باشد چشم جادو
دهد دیدنش پیران را جوانی
لبانش مردگان را زندگانی
❈۶۰❈
به جان تو که مهر تو نکاهم
به جای مهر تو مهری نخواهم
ز بهر تو مرا دایه فزونتر
ز ماهی با چنان اورنگ و زیور
❈۶۱❈
پس آنگه یکدگر را بوسه دادند
هزاران بار رخ بر رخ نهادند
دو چشم خویش خونین رود کردند
چو یکدگر همی پدرود کردند
❈۶۲❈
چو آه حسرت از دل بر کشیدند
به گردون بر همی آذر کشیدند
چو سیل فرقت از دیده براندند
به دست اندر همی گوهر فشاندند
❈۶۳❈
هوا دوزخ شد از بس آه ایشان
زمین از اشکشان دریای عمان
دو بیدل هر دو چون شیدا بماندند
میان دوزخ و دریا بماندند
❈۶۴❈
چو رامین بر نشست و رخت بر داشت
ز روی صبر ویسه پرده بر داشت
قصا از قامت ویسه کمان ساخت
که رامین را چو تیر از وی بینداخت
❈۶۵❈
شده رامین چو تیری دور پر تاب
کمان بر جای و تیر آلوده خوناب
همی نالید ویسه در جدایی
شکیب از من جدا شد تا تو آیی
❈۶۶❈
قصای بد ترا در ره فگنده
هوای دل مرا در چه فگنده
نگارا تا تو باشی مانده در راه
هوا جوی تو باشد مانده در چاه
❈۶۷❈
چه بختست این که گم بادا چنین بخت
گهم بر خاک دارد گاه بر تخت
به چندان غم بیاگند این دل تنگ
که در دشتی نگنجد شصت فرسنگ
❈۶۸❈
چو دریا کرد چشمم را ز بس نم
چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم
سزد گر خواب در چشمم نیاید
سزد گر صبر در جانم نپاید
❈۶۹❈
به دریا در که یارد بود مادام
به دوزخ در که آرد کرد آرام
چه بدتر زان گر از دشمن کنم یاد
که فویم دشمن من همچو من باد
❈۷۰❈
چو از در گه به راه افتاده رامین
به پروین شد خروش نای رویین
چو ابر تیره شد گرد سواران
که او را اشک رامین بود باران
❈۷۱❈
اگر چه بود آزرده ز دلبر
کجا داغ جفا بودش به دل بر
همی پیچید بر درد جدایی
نشسته بر رخان گرد جدایی
❈۷۲❈
نباشد هیچ عاشق را صبوری
نخاصه روز هجر و گاه دوری
چو باشد در جدایی دل شکیبا
مرو را نیست نام عشق زیبا
کامنت ها