فخرالدین اسعد گرگانی:پس آنگه نامداران را بخواندند دگر ره در و گوهر بر فشاندند
❈۱❈
پس آنگه نامداران را بخواندند
دگر ره در و گوهر بر فشاندند
جهان افروز رامین کرد پیمان
به سو گندی که بود آئین ایشان
❈۲❈
که تا جانم بماند در تن من
گل خورشید رخ باشد زن من
نجویم نیز ویس بدگمان را
نه جز وی نیکوان این جهان را
❈۳❈
مرا تا من زیم گل یار باشد
دلم از دیگران بیزار باشد
گل گلبوی باشد دل گشایم
زمین کشور بود گوراب جایم
❈۴❈
مرا تا گل بود سوسن نبویم
همین تا مه بود اختر نجویم
پس آنگه گل به خویشان کس فرستاد
همه کس را ازین کار آگهی داد
❈۵❈
ز گرگان و ری و قم و صفاهان
ز خوزستان و کوهستان و ارّان
ز هر شهری بیامد شهریاری
ز هر مرزی بیامد مرز داری
❈۶❈
شبستان پر شد از انبوه ماهان
هم ایوان پر شد از انبوه شاهان
سراسر دل به رامش بر گشادند
به شادی ماه را بر شاه دادند
❈۷❈
چهل فرسنگ آذینها ببستند
همه جایی به می خوردن نشستند
ز بس بر دستها پُر مر پیاله
تو گفتی بود یکسر دشت لاله
❈۸❈
چو روز آمد به هر دشتی و رودی
به گوش آمد ز هر گونه سرودی
چو شب بودی به هر دشتی و راغی
به هر دستی ز جام می چراغی
❈۹❈
عقیقین بود سنگ کوهساران
چو نوشین بود آب جویباران
ز بس بر راغ دیدند لهد بازی
بیامختند گوران لعب سازی
❈۱۰❈
ز بس بر کوه دیدند شاد خواری
بدانستند مرغان می گساری
ز بس بر روی صحرا مشک و دیبا
همه خرخیز و ششتر گشت صحرا
❈۱۱❈
ز بس در مرغها دستان نوایی
همه مرغان شده چنگی و نایی
ز بس می ریختن در کوهساران
ز می سیل آمد اندر جویباران
❈۱۲❈
بخار بوی خوش چون ابر بسته
به می گرد از همه گیتی بشسته
که و مه پاک مرد و زن یکی ماه
به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه
❈۱۳❈
گهی ژوپین زدند و گاه طنبور
گهی مستان بُدند و گاه مخمور
گهی ساغر زدند و گاه چوگان
گهی دستان زدند و گاه پیکان
❈۱۴❈
گهی آهو رمانیدند از کوه
گهی از دل زداییدند اندوه
گهی غرم و گوزن و رنگ کهسار
ز بالا سوی هامون رفت ناچار
❈۱۵❈
گهی آهو و گور از روی صحرا
ز دست یوز و سگ رگته به بالا
جهان بی غم نباشد گاه و بی گاه
در آن کشور نبود اندوه یک ماه
❈۱۶❈
جهانی عاشق و معشوق با هم
نشسته روز و شب بی رنج و بی غم
گشاده دل بهبخشش مهتران را
روایی خاسته را مشگران را
❈۱۷❈
سرایان هر یکی بر نام رامین
سرودی نغز و دستانی بآیین
همی گفتند راما شاد و خرم
بزی تو جاودان دور از همه غم
❈۱۸❈
به هر کامی که داری کامگاری
به هر نامی که جویی نامداری
به پیروزی فزوده گشت کامت
به بهروزی ستوده گشت نامت
❈۱۹❈
به نخچیر آمدی با بس شگفتی
چو گل بایسته نخچیری گرفتی
به نیکی آفتاب آمد شکارت
گل خوبی شکفت اندر کنارت
❈۲۰❈
کنون همواره گل در پیش داری
همیشه گل پرستی کیش داری
بهشتی گل نباشد چون گل تو
که گلزار آمد این گل را دل تو
❈۲۱❈
گلی کش بوستان ماه دو هفتست
کدامین گل چو او بر مه شکفتست
به دی ماهان تو گل بر بار داری
نکوتر آنکه گل بی خار داری
❈۲۲❈
گلش با گلستان سرو روانست
کجا دانی که چونین گلستانست
گلستانی که با تو گاه و بی گاه
گهی در باغ باشد گاه بر گاه
❈۲۳❈
به شادی باش با وی کاین گلستان
نه تابستان بریزد نه زمستان
گلی کش خار زلف مشک سایست
عجبتر آنکه مشکش دلربایست
❈۲۴❈
گلی کاو را دو کژدم باغبانست
گلی کاو را دو نرگس پاسبانست
گلی کز رنگ او آید جوانی
چنان کز بویش آید زندگانی
❈۲۵❈
گلی کاو را به دل باید که جویی
گلی کاو را به جان باید که بویی
گلی با بوی مشک و رنگ باده
فرسته کشته رصوان آب داده
❈۲۶❈
گلی کاو خاص گشت و هر گلی عام
نهاده فتنه گردش عنبرین دام
گلی عنبر فروشان بر کنارش
گلی شکر فروشان بر گذارش
❈۲۷❈
بماناد این گل اندر دست رامین
و با او می بر دست رامین
چنین بادا به پیروزی چنین باد
جهان یکسر به کام آن و این باد
❈۲۸❈
چو ماهی خرمی کردند هموار
به چوگان و شراب و رود و اشکار
به پایان شد عروسی نوبهاران
برفتند آن ستوده نامداران
❈۲۹❈
گل و رامین آسایش گرفتند
به شادی بر دز گوراب رفتند
دگر باره فراز آمد بت آرای
نگارید آن سمن بر را سراپای
❈۳۰❈
از آرایش چنان شد ماه گوراب
که از دیده او دیده گرفت آب
رخش گفتی نگار اندر نگارست
بنا گوشش بهار اندر بهارست
❈۳۱❈
اگر چه بود مویش زنگیانه
چنان چون بود چشمش آهوانه
مشاطه مشکش اندر گیسوان کرد
چو سرمه در دو چشم آهوان کرد
❈۳۲❈
دو زلف و ابروانش را بپیراست
بناگوش و رخانش را بیاراست
گل گل بوی شد چون گل شکفته
چو سروی در زر و گوهر گرفته
❈۳۳❈
چکان از هر دو رخ آب جوانی
روان از دو لب آب زندگانی
نگارین روی او چون قبلهء چین
نگارین دست مثل زلف پر چین
❈۳۴❈
چو رامین روی یار دلستان دید
رُخش را چون شکفته گلستان دید
چو ابری دید زلف مشکبارش
به ابر اندر ستاره گوشوارش
❈۳۵❈
دو زلفش چون ز عنبر حلقه در هم
رخانش چون ز لاله توده بر هم
به گردن برش مروارید چندان
چو بر سوسن چکیده قطر باران
❈۳۶❈
لبس خندان چو یاقوت سخنگوی
دهانش تنگ چون گلاب خوش بوی
اگر پیدا بدی در روز اختر
چنان بودی که بر گردنش گوهر
❈۳۷❈
بدو گفت ای به خوبی ماه گوراب
ببرده ماه رویت ماه را آب
مرا امروز تو درمان جانی
که ویس دلستان را نیک مانی
❈۳۸❈
تو چون ویسی لب از نوش و بر از سیم
تو گویی کرده شد سیبی به دو نیم
گل آشفته شد از گفتار رامین
بدو گفت ای بد اندیش و بد آیین
❈۳۹❈
چنین باشد سخن آزادگان را
ویا قول زبان شهزادگان را
مبادا در جهان چون ویس دیگر
بد آغاز و بد انجام و بد اختر
❈۴۰❈
مبادا در جهان چون دایه جادو
کزو گیرد همه سرمایه جادو
ترا ایشان چنین خود کام کردند
ز خود کامی ترا بد نام کردند
❈۴۱❈
نه تو هرگز خوری از خویشتن بر
نه از تو بر خورد یک یار دیگر
ترا کردست دایه سخت بیهوش
نیاری سوی پند دیگران گوش
کامنت ها