فخرالدین اسعد گرگانی:چو رامین دید کاو را دل بیازرد نگر تا پوزش آزار چون کرد
❈۱❈
چو رامین دید کاو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد
ز پیش گل حریر و کلک بر داشت
حریرش را به آب مُشک بنگاشت
❈۲❈
بر آهخت از میان تیغ جفا را
بدو ببرید پیوند وفا را
یکی نامه نوشت آن بی وفا یار
به یاری بس وفا جوی و وفادار
❈۳❈
به نامه گفت ویسا نیک دانی
که چند آمد مرا از تو زیانی
خدا و جز خدا از من بیازرد
همه کس در جهانم سرزنش کرد
❈۴❈
شنیدم گه نصیحت گه ملامت
شدم از عشق در گیتی علامت
چه بودی گر دو چشمم در جهان دید
یکی کس را که کار من پسندید
❈۵❈
تو گفتی مهر من بود ای عجب کین
که مرد و زن برو کردند نفرین
به گیتی هر که نام من شنیدی
به زشتی پوستین بر من دریدی
❈۶❈
بدین سان زشت گشتی روی نامم
وزین بدتر به زشتی روی کامم
گهی بر تار کم شمشیر بودی
گهی در رهگذاری شیر بودی
❈۷❈
نبودم تا ترا دیدم به دل شاد
نجسی اندر دل مسکین من باد
نهیب من ز هجرانت فزون بود
که با او چشم من دریای خون بود
❈۸❈
بلای من ز دیدارت بتر بود
که با او نیم حان و بیم سر بود
کدامین روز از تو دور ماندم
که نه جیحون ز دو دیده براندم
❈۹❈
کدامین روز دیدار تو دیدم
که نه صد گونه درد دل کشیدم
چه بودی گر بدی بیم سر و جان
نبودی شرم خلق و بیم یزدان
❈۱۰❈
مرا دیدی ز پیش مهربانی
که چون خودکام بودم در جوانی
جو آهو بد به چشمم هر پلنگی
چو ماهی بد به پیشم هر نهنگی
❈۱۱❈
نجوشیدم ز هر بادی چو دریا
تو گفتی خور زمن گردید صفرا
گه تندی زبون من بدی شیر
چنان چون گاه تیزی تیر و شمشیر
❈۱۲❈
چو بازم بر هوا پرواز کردی
مه گردون حذر زان باز کردی
نوند کام من چندان دویدی
کجا اندیشها در وی رسیدی
❈۱۳❈
امید من چو چشم دوربین بود
نشاط من چو رهوارم به زین بود
ز رامش پر ز خوشی بود جانم
ز شادی پر ز گوهر بود کانم
❈۱۴❈
به باغ لهو در شمشاد بودم
به دشت جنگ بر پولاد بودم
همه زر بود سنگ کوهسارم
همه در بود ریگ رودبارم
❈۱۵❈
وزان پس حال من دیدی که چون گشت
همان بختم زبونان را زبون گشت
جوانه سرو قد من دوتا شد
دو هفته ماه من جفت سها شد
❈۱۶❈
هوا پشت مرا چون چنبری کرد
زمانه گفتی از من دیگری کرد
چو دست عشق آتش بر دلم ریخت
نشاط از من به صد فرسنگ بگریخت
❈۱۷❈
خرد دیدم ز دل آواره گشته
به دست عشق در بیچاره گشته
کمان ور گشته هر کس در زمانه
ملامت تیر و جان من نشانه
❈۱۸❈
مرا خود بود داغ عشق بر بر
چه بایستم ملامت نیز بر سر
چو من بودم خود از جام هوا مست
چه بایست زدن مر مست را دست
❈۱۹❈
کنون از من درودست باد بسیار
و گر چه گشتم از مهر تو بیزار
ترا آگه کنم اکنون ز کارم
که چون خوبست و خرم روزگارسم
❈۲۰❈
بدان ویسا که تا از تو جدایم
به دل بر هر مرادی پادشایم
به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفت نیک جستم
❈۲۱❈
گل خوشبوی را در دل بکشتم
که با گل من همیشه در بهشتم
کنون پیشم همیشه گل به بارست
گهم در دست و گاهم در کنارست
❈۲۲❈
گلم در بسترست و گل به بالین
مرا شایسته چون جان و جهان بین
مرا گل زن بود تا روز جاوید
چو او باشد نخواهم ماه و خورشید
❈۲۳❈
سرای من ز گل چون بوستانست
حصار من ز گل چون گلستانست
سه چندان کز تو دیدم رنج و خواری
ازو دیدم نشط و کامگاری
❈۲۴❈
همان جانم از تن بر پریدی
اگر با تو چنین روزی بدیدی
چو یاد آید گذشته سالیانم
ببخشایم همی بر خسته جانم
❈۲۵❈
که چندان صبر ناکام چون کرد
ببیمار تو چندان زهر چون خورد
من آنگه از جهان آنگه نبودم
که در سختی همی شادی نمودم
❈۲۶❈
ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه
کنون زان خفتگی بیدار گشتم
وزآن مستی کنون هشیار گشتم
❈۲۷❈
کنون بند بلا بر هم شکستم
وزآن زندان بد روزی بجستن
بخوردم با گل گل بوی سوگند
به گفت فرخ و جان خردمند
❈۲۸❈
به یزدان جهان و ماه و خورشید
به دین و دانش و فرهنگ و امید
که باشم تا زیم با گل وفا جوی
به شادی کرده با او روی در روی
❈۲۹❈
ازین پس مرو با تو ماه با من
همیدون شاه با تو ماه با من
یکی ساعت که باشم جفت این ماه
نشسته شادمان در کشور ماه
❈۳۰❈
به از صد ساله چونان زندگانی
که زندان بود بر جان و جوانی
تو زین پس سال و ماه و روز مشمر
به راه و روز من بسیار منگر
❈۳۱❈
که راه روز هجر من درازست
دلم از تو نیازی بی نیازست
چو پیش آید چنین روز و چنین کار
شکیبایی به از زرّ به خروار
❈۳۲❈
چو این نامه به پایان برد رامین
به عنوان بر نهادش مهر زرّین
عماری دار خود را داد و فرمود
که نامه نزد جانانش برد زود
❈۳۳❈
عماری دار چون باد روان شد
به سه هفته به مرو شایگان شد
شهنشه را ازین آگاه کردند
هم از راهش به پیش شاه بردند
❈۳۴❈
شهنشه نامه زو بستد فرو خواند
در آن گفتارها خیره فرو ماند
سبک نامه به ویس دلستان داد
ز کار رام او را مژدگان داد
❈۳۵❈
مرو را گفت چشمت باد روشن
که رامین با گلست اکنون به گلشن
بشد رامین و در گوراب زن کرد
ترا با داغ دل پرتاب زن کرد
کامنت ها