فخرالدین اسعد گرگانی:چو پیگ و نامهء رامین در آمد طرافی از دل ویسه بر آمد
❈۱❈
چو پیگ و نامهء رامین در آمد
طرافی از دل ویسه بر آمد
دلش داد اندر آن ساعت گوایی
که رامین کرد با او بی وفایی
❈۲❈
چو موبد نامهء رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد
ز سختی خونش اندر تن بجوشید
ولیکن راز از مردم بپوشید
❈۳❈
لبش بود از برون چون لاله خندان
شده دل زاندرون چون تفته سندان
چو مینو بود خرم از برونش
چو دوزخ بود تفسیده درونش
❈۴❈
به خنده می نهفت از دلش تنگی
به رهواری همی پوشید لنگی
رخش از نامه خوندن شد زریری
که خود دانست کم مایه دبیری
❈۵❈
بدو گفت از خدا این خواستم من
که روزی گم کند بازار دشمن
مگر شاهم دگر زشتی نگوید
بهانه هر زمان بر من نجوید
❈۶❈
بدین شادی به درویشان دهم چیز
بسی گوهر به آتشگه برم نیز
هم او از غم برست اکنون و هم من
بیفتاد از میان بازار دشمن
❈۷❈
کنون اندر لهانم هیچ غم نیست
که جانم راز بیم تو ستم نیست
من اندر کام و ناز و بخت پیروز
نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکی روز
❈۸❈
کنون دلشاد باشم در جوانی
به آسانی گذارم زندگانی
مرا گر مه بشد ماندست خورشید
همه کس را به خورشیدست امید
❈۹❈
مرا از تو شود روشن جهان بین
چه باشد گر نبینم روی رامین
همی گفت این سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه
❈۱۰❈
چو بیرون رفت شاه او را تب آمد
ز تاب مهر جانش بر لب آمد
دلش در بر تپان شد چون کبوتر
که در چنگال شاهین باشدش سر
❈۱۱❈
چکان گشته ز اندامش خوی سرد
چو شمنم کاو نشیند بر گل زرد
سهی سروش چو بید از باد لرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
❈۱۲❈
به زرین یاره سیمین سینه کوبان
به مشکین زلف خاک خانه روبان
همی غلتید در خاک و همی گفت
چه تیرست این که آمد چشم من سفت
❈۱۳❈
چه بختست این که روزم را سیه کرد
چه روزست این که جانم راتبه کرس
بیا ای دایه این غم بین که ناگاه
بیامد مثل طوفان از کمینگاه
❈۱۴❈
ز تخت زر مرا در خاک افگند
خسک در راه صبر من پراگند
تو خود داری خبر یا من بگویم
که از رامین چه رنج آمد به رویم
❈۱۵❈
بشد رامین و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مرود و سوسن و خیری بریدم
❈۱۶❈
به مرو اندر مرا اکنون چه گویند
سزد ار مرد و زن بر من بمویند
یکی درمان بجو از بهر جانم
که من زین درد جان را چون رهانم
❈۱۷❈
مرا چون این خبر بشنید بایست
گرم مرگ آمدی زین پیش شایست
مرا اکنون نه زر باید نه گوهر
نه جان باید نه مادر نه برادر
❈۱۸❈
مرا کام جهان با رام خوش بود
کنون چون رام رفت از کام چه سود
مرا او جان شیرین بود و بی جان
نیابد هیچ شادی تن ز گیهان
❈۱۹❈
روم از هر گناهی تن بشویم
وز ایزد خویشتن را چاره جویم
به درویشان دهم چیزی که دارم
مگر گاه دعا باشد یارم
❈۲۰❈
به لابه خواهم از دادار گیهان
که رامین گردد از کرده پشیمان
به تاری شب به مرو آید ز گوراب
ز باران ترّ بفسرده برو آب
❈۲۱❈
تنش همچون تن من سست و لرزان
دلش همچون دل من زار و سوزان
گه از سرمای سخت و گه تیمار
همی خواهد ز ویس و دایه زنهار
❈۲۲❈
ز ما بیند همین بد مهری آن روز
که از وی ما همی بینیم امروز
خدایا داد من بستانی از رام
کنی او را چو من بی صبر و آرام
❈۲۳❈
جوابش داد دایه گفت چندین
مبر اندوه کت بردن نه آیین
مخور اندوه و بزادی از دلت زنگ
به خرسندی و خاموشی و فرهنگ
❈۲۴❈
تن آزاده را چندین مرنجان
دل آسوده را چندین مپیچان
مکن بیداد بر جان و جوانی
که جان را مرگ به زین زندگانی
❈۲۵❈
ز بس کاین روی گلگون را زنی تو
ز بس کاین موی مشکین را کنی تو
رجی نیکوتر از باغ بهشتی
چو روی اهرمن کردی به زشتی
❈۲۶❈
جهان چندان که داری بیش باید
ولیک از بهر جان خویش باید
هر آن گاهی که نبود جان شیرین
مه دایه باد و مه شاه و مه رامین
❈۲۷❈
چو بسپردم من اندر تشنگی جان
مبادا در جهان یک قطره باران
هر آن گاهی که گیتی گشت بی من
مرا چه دوست در گیتی چه دشمن
❈۲۸❈
همه مردان به زن دیدن دلیرند
به مهر اندر چو رامین زود سیرند
گر از تو سیر شد رامین بد مهر
که رویت را همی سجده برد مهر
❈۲۹❈
ز مهر گل همیدون سیر گردد
همین مومین زبان شمشیر گردد
اگر بیند هزاران ماه و اختر
نیاید زان همه نور یکی خور
❈۳۰❈
گل گورابی ار چه ماهرویست
به خواری پیش تو چون خاک کویست
نکوتر زیر پای تو ز رویش
چو خوشتر خاک پای تو ز بویش
❈۳۱❈
چو رامین از تو تنها ماند و مهجور
اگر زن کردی زی من بود معذور
کسی کز بادهءخوش دور باشد
اگر دردی خورد معذور باشد
❈۳۲❈
سمن بر ویس گفت ای دایه دانی
که گم کردم به صبر اندر جوانی
زنان را شوهرست و یار برسر
مرا اکنون نه یارست و نه شوهر
❈۳۳❈
اگر شویست بر من بدگمانست
وگر یارست با من بدنهانست
ببردم خویشتن را آب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه
❈۳۴❈
بیفگندم درم از بهر دینار
کنون بی هردوان ماندم به تیمار
مده دایه به خرسندی مرا پند
که بر آتش نخسپد هیچ خرسند
❈۳۵❈
مرا بالین و بستر آتشین است
بر آتش دیو عشقم همنشین است
بر آتش صبر کردن چون توانم
اگر سنگین و رویینست جانم
❈۳۶❈
مرا زین بیش خرسندی مفرمای
به من بر باد بیهوده مپیمای
مرا درمان نداند هیچ دانا
مرا چاره نداند هیچ کانا
❈۳۷❈
مرا صد تیر زهر آلوده تا پر
نشاند این پیگ واین نامه به دل بر
چه گویی دایه زین پیگ روان گیر
که نه گه بر دلم زد ناوک تیر
❈۳۸❈
ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ویس خون آلود جامه
بگریم زار برنالان دل خویش
ببارم خون دیده بر دل ریش
❈۳۹❈
الا ای عاشقان مهرپرور
منم بر عاشقان امروز مهتر
شما را من ز روی مهربانی
نصیحت کرد خواهم رایگانی
❈۴۰❈
نصیحت دوستان از من پذیرید
دهم پند شما گر پند گیرید
مرا بینیدحال من نیوشید
دگر در عشق ورزیدن مکوشید
❈۴۱❈
مرا بینید و خود هشیار باشید
ز مهر ناکسان بیزار باشید
نهال عاشقای در دل مکارید
و گر کارید جان او را سپارید
❈۴۲❈
اگر چونانکه حال من ندانید
به خون بر رخ نوشتستم بخوانید
مرا عشق آتشی در دل برافروخت
که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت
❈۴۳❈
جهان کردم ز آب دیده پر گل
نمود از آب چشمم آتش دل
چه چشمست این که خوابش نگیرد
چه آبست این کزو آتش نمیرد
❈۴۴❈
مرا پروردن باشه بدی آز
بپروردم یکی باشه به صد ناز
به روزش داشتم بر دست سیمین
شبش هرگز نبستم جز به بالین
❈۴۵❈
چو پر مادر آوردش بیفگند
دگر پرها بر آورد و پر آگند
بدانست او ز دست من پریدن
به خود کامی سوی کبگان دویدن
❈۴۶❈
گمان بردم که او گیرد شکاری
مرا باشد همیشه غمگساری
یکی ناگه ز دست من رها شد
به ابر اندر ز چشم من جدا شد
❈۴۷❈
کنون خسته شدم از بس که پویم
نشان باشهء گم کرده جویم
دریغا رفته رنج و روزگارم
دریغا این دل امیدوارم
❈۴۸❈
دریغا رنج بسیارا که بردم
که خود روزی ز رنجم بر نخوردم
بگردم در جهان چون کاروانی
که تا یابم ز گمگشته نشانی
❈۴۹❈
مرا هم دل بشد هم دوست از بر
نباشم بی دل و بی دوست ایدر
کنم بر کوهساران سنگ بالین
ز جور آن دل چون کوه سنگین
❈۵۰❈
دل از من رفت اگر یابم نشانش
دهم این خسته جان را مژدگانش
مرا تا جان چنین پر دود باشد
دلم از بخت چون خشنود باشد
❈۵۱❈
منم کم دوست ناخشنود گشتست
منم کم بخت خشم آلود گشتست
مرا بی کارد ای دایه تو کشتی
که تخم عشق در جانم بکشتی
❈۵۲❈
درین راهم تو بودی کور رهبر
چو در چاهم فگندی تو بر آور
مرا چون از تو آمد درد شاید
که درمانم کنون هم از تو آید
❈۵۳❈
بسیچ راه کن بر خیز و منشین
ببر پیغام من یک یک به رامین
بگو ای بدگمان بی وفا زه
تو کردی بر کمان ناکسی زه
❈۵۴❈
تو چشم راستی را کور کردی
تو بخت مردی را شور کردی
تو از گوهر چو گزدم جان گزایی
به سنگ ار بگذری گوهر نمایی
❈۵۵❈
تو ماری از تو ناید جز گزیدن
تو گرگی از تو ناید جز دریدن
ز طبع تو همین آید که کردی
که با زنهاریان زنهار خوردی
❈۵۶❈
اگر چه من ز کارت دل فگارم
بدین آهوت ارزانی ندارم
مکن بد با کسی و بد میندیش
کجا چون بد کنی آید بدت پیش
❈۵۷❈
اگر یکسر بشد مهرم ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
بدین زشتی که از پیشم برفتی
فرامش کردی آن خوبی که گفتی
❈۵۸❈
چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زیر لاله در خفته سیه مار
اگر تو یار نو کردی روا باد
ز گیتی آنچه می خواهی ترا باد
❈۵۹❈
مکن چندین به نومیدی مرا بیم
آ هر کاو زو بیابد بفگند سیم
اگر تو جوی نو کندی به گوراب
نباید بستن از جوی کهن آب
❈۶۰❈
وگر تو خانه کردی در کهستان
کهن خانه مکن در مرو ویران
به باغ ار گل بکشتی فرخت باد
ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد
❈۶۱❈
زن نو با دلارام کهن دار
که هر تخمی ترا کامی دهد بار
همی گفت این سخنها ویس بتروی
زهر چشمی روان بر هر رخی جوی
❈۶۲❈
تو گفتی چشم بود ابر نوروز
همی بارید بر راغ دل افروز
دل دایه بر آن بت روی سوزان
همی گفت ای بهار دلفروزان
❈۶۳❈
مرا بر آتش سوزنده منشان
گلاب از دیده بر گلنار مفشان
که اکنون من بگیرم ره به گوراب
بوم در راه چون ره بی خور و خواب
❈۶۴❈
کنم با رام هر چاری که دانم
مگر جان ترا زین غم رهانم
کامنت ها