فخرالدین اسعد گرگانی:چه خوش روزی بود روز جدایی اگر با وی نباشد بی وفایی
❈۱❈
چه خوش روزی بود روز جدایی
اگر با وی نباشد بی وفایی
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امید دیدار
❈۲❈
خوشست اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن
وصل دوست را آهوست بسیار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار
❈۳❈
بتر آهو به عشق اندر ملالست
یکی میوه که شاخ او وصالت
فراق دوست سر تا سر امیدست
ز روز خرمی دل را نویدست
❈۴❈
دلم هرگه که بی صبری سگالد
ز تنهایی و بی یاری بنالد
همی گویم دلا گر رنج یابی
روا باشد که روزی گنج یابی
❈۵❈
چو دی ماه فراق ما سر آید
بهار وصلت و شادی در آید
چه باشد گر خوری یک سال تیمار
چو بینی دوست را یک لخظه دیدار
❈۶❈
اگر یک روز با دلبر خوری نوش
کنی اندوه صد ساله فراموش
نیی ای دل تو کم از باغبانی
نه مهر تو کمست از گلستانی
❈۷❈
نیینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل بر آرد
به روز و شب بودی صبر و بی خواب
گهی پیراید او را گه دهد آب
❈۸❈
گهی از بهر او خوابش رمیده
گهی خارش به دست اندر خلیده
به امید آن همه تیمار بیند
که تا روزی برو گل بار بیند
❈۹❈
نبینی آنکه دارد بلبلی را
که از بانگش طرب خیزد دلی را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
❈۱۰❈
بدو باشد همیشه خرم و گش
بدان امید کاو بانگی کند خوش
نبینی آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند
❈۱۱❈
همیشه بی خور و بی خواب باشد
میان موج و باد و آب باشد
نه با این ایمانی بیند نه با آن
گهی از خواسته ترسد گه از جان
❈۱۲❈
به امید آن همه دریا گذارد
که تا سودی بیابد زانچه دارد
نبینی آنکه جوهر جوید از کان
به کان در آزماید رنج چندان
❈۱۳❈
نه شب خسپد نه روز آرام گیرد
نه روزی رنج او انجام گیرد
همیشه سنگ و آگن بار دارد
همیشه کوه کندن کار دارد
❈۱۴❈
به امید آن همه آزار یابد
که شاید گوهری شهوار یابد
اگر کار جهان امید و آزست
همه کس را بدین هر دو نیازست
❈۱۵❈
همیشه تا بر آید ماه و خورشید
مرا باشد به مهرت آز و امید
مرا در دل درخت مهربانی
به چه ماند به سرو بوستانی
❈۱۶❈
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
همیشه سبز و نغز و آبدارست
تو پنداری که روزش بگارست
❈۱۷❈
ترا در دل درخت مهربانی
به چه ماند بر اشجار خزانی
برهند گشته و بی بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
❈۱۸❈
همی دارم امید روزگاری
که باز آید ز مهرش نوبهاری
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
❈۱۹❈
سه چندان کز منست امیدواری
ز تو بینم همی نومیدواری
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توی همچون هوا با ابر باران
❈۲۰❈
منم درویش با رنج و بلا جفت
توی قارون بی بخشایش و زفت
همی گویم به درد وزین بتر نیست
که جز گریه مرا کار دیگر نیست
❈۲۱❈
چه بیچارهبود آن سو کواری
که جز گریه ندارد هیچ کاری
چو بیمارم که در زاری و سستی
نبرد جانش امید از درستی
❈۲۲❈
چنان مرد غریبم در جهان خوار
به یاد زادبوم خویش بیمار
نشسته چون غریبان بر سر راه
همی پرسم ز حالت گاه وبی گاه
❈۲۳❈
مرا گویند زو امید بر دار
که نومیدی امیدت ناورد باد
همی گویم به پاسخ به جاوید
به امیدم به امیدم به امید
❈۲۴❈
نبرم از تو امید ای نگارین
که تا از من نبرد جان شیرین
مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدین امید جان من نماندست
❈۲۵❈
نسوزد جان من یکباره در تاب
که امیدت زند گه گه برو آب
گر امیدم نماند وای جانم
که بی امید یک ساعت نماند
کامنت ها