فخرالدین اسعد گرگانی:ترا دیدم که چونین گش نبودی چنین تند و چنین سرکش نبودی
❈۱❈
ترا دیدم که چونین گش نبودی
چنین تند و چنین سرکش نبودی
ترا دیدم که چون می بر زدی آه
ز آه تو سیه شد بر فلک ماه
❈۲❈
ز خواری همچو خاک راه بودی
به کام دشمن و بدخواه بودی
چو دوزخ بود جان ز بس تاب
چون دریا بود چشم تو ز بس آب
❈۳❈
هر آن روزی که تو کمتر گرستی
جهان را دجالهء دیگر ببستی
کنون افزونتر از جمشید گشتی
مگر همسایهء خورشید گشتی
❈۴❈
مگر آن روزها کردی فراموش
که تو بودی زمن بی صبر و بی هوش
مگر آنگاه گشتی از نهانم
که من بر تو چگونه مهربانم
❈۵❈
مگر رنجی که دیدی رفت از یاد
کجا بر من کشیدی دست بیدار
چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی
❈۶❈
همه کس را همی خوشی نمایی
مرا باری چرا گشی فزایی
تو با صد گنج پیروزی و نازی
به چندین گنج شاید گر بنازی
❈۷❈
چه باشد گر تو نازی از تن خویش
که ناز من به تو از ناز تو بیش
به تو نازم که تو زیبای نازی
بسازم با تو گر با من بسازی
❈۸❈
ولیکن گر چه روی تو بهارست
همیشه بر رخانت گل بیار است
بهار نیکوی بر کس نماند
جهان روزی دهد روزی ستاند
❈۹❈
مکش چندین کمان بر دوستانت
که ناگه بشکند روزی کمانت
و گر پر تیر داری جعبهء ناز
همه تیرت به یک عاشق مینداز
❈۱۰❈
مرا دل چون کبابست ای پریچهر
فگنده روز و شب بر آتش مهر
بهل تا باشد این آتش فروزان
کبابی را که ببرشتی مسوزان
❈۱۱❈
مکن کاری که من با تو نکردم
مبر آبم که من آبت نبردم
مکن چندین ستم جانا برین دل
که ما هر دو از این خاکیم و زین گل
❈۱۲❈
بدم من نیز همچون تو نیازی
نکردم با تو چندین سرفرازی
نباشد دوستی را هیچ خوشی
چو باشد دوستی با عجب و گشّی
❈۱۳❈
نه بس جان مرا در جدایی
که نیزش درد بیزاری نمایی
ز گشّی بر فلک بردی تن خویش
ز عجب آتش زدی در خرمن خویش
❈۱۴❈
تو چون من مردمی نه چون خدایی
مرا چندین جفا تا کی نمایی
اگر هستی تو چون خورشید والا
شبانگه هم فرود آیی ز بالا
❈۱۵❈
دلی مثل دلت خواهم ز یزدان
سیاه و سرکش و بدمهر و نادان
خداوند چنیندل رسته باشد
جهان از دست این دل خسته باشد
❈۱۶❈
رخی بینم ترا چون باغ رنگی
دلی بینم ترا چون کوه سنگین
دریغ آید مرا کت دل چنینست
به گاه بی وفایی آهنینست
❈۱۷❈
اگر تو هجر جویی من نجویم
و گر تو سرد گویی من نگویم
وفا کارم اگر تو جور کاری
من آب آرم اگر تو آتش آری
❈۱۸❈
وفا را زاد مادر چون مرا زاد
جفا را زاد مادر چون ترا زاد
دل من کرد گر با من جفا کرد
که شد طبع وفا در بی وفا کرد
❈۱۹❈
نشانه کردی او را لاجرم زه
نکو کردی به تیر نرگسان ده
همی زن تا بگویند کاین چرا کرد
بلا بخرید و جان را بها کرد
❈۲۰❈
ازان خوانند آرش را کمانگیر
که از ساری به مرو انداخت یک تیر
تو اندازی به جان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب
❈۲۱❈
ترا زیبد نه آرش را سواری
که صد فرسنگ بگذشتی ز ساری
جفا پیشه کنی از راه چندین
چه بی حمت دلی داری چه سنگین
❈۲۲❈
رخم کردی ز خون دیده جیحون
دلم کردی ز درد هجر قارون
عجبتر آنکه چندین جور بینم
نفرسایم همانا آهنیم
❈۲۳❈
مرا گویند مگری کز گرستن
چو مویی شد به باریکی ترا تن
کسی گرید چنین کز مهر و خویش
شود نومید از دیدار رویش
❈۲۴❈
حسودا تو مگر آگه نداری
که در باران بود امیدواری
بهار آید چو بارد ابر بسیار
مگر باز آمد از باران من یار
❈۲۵❈
بهار آمد کنم بر وی گل افشان
چو یار آید کنم بروی دل افشان
به هجرش بر فشانم در و مرجان
به وصلش بر فشانم دیده و جان
❈۲۶❈
اگر روزی کند یک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز دیدار
اگر جانی فروشندم به صد جان
برافشانم دو صد جان پیش جانان
کامنت ها