فخرالدین اسعد گرگانی:چو کوس از درگه سلطان بغرّید تو گفتی کوه و سنگ از هم بدرّید
❈۱❈
چو کوس از درگه سلطان بغرّید
تو گفتی کوه و سنگ از هم بدرّید
به خاور مهر تابان رخ بپوشید
به گردون زهره را زهّره بجوشید
❈۲❈
سپاهی رفت بیرون از صفاهان
که صد یک زان ندیدند ایچ شاهان
خداوند جهان سلطان اعظم
برون رفت از صفاهان شاد و خرم
❈۳❈
رکابش داشت عز جاودانی
چو چترش داشت فر آسمانی
به هامون بود لشکر گاه سلطان
زبس خرگاه و خیمه چون کهستان
❈۴❈
پلنگ و شیر در وی مردم جنگ
بتان نغز گور و آهو و رنگ
فرود آمد شهنشه در کهستان
کهستان گشت خرم چون گلستان
❈۵❈
روان گشت از کهستان روز دیگر
به کوهستان همدان رفت یکسر
مرا اندر صفاهان بود کاری
در آن کارم همی شد روزگاری
❈۶❈
بماندم زین سبب اندر صفاهان
نردفتم در رکاب شاهشاهان
شدم زی تاج دولت خواجه بوالفتح
که بادش جاودان در کارها فتح
❈۷❈
بپرسید از خداوندی رهی را
در آن پرسش بدیدم فرّهی را
پس آنگه گفت با من کاین زمستان
همی باش و مکن عزم کهستان
❈۸❈
چو از نوروز گردد این جهان نو
هوا خوشتر شود آنگه همی رو
که من سازت دهم چندانکه باید
ترا زین روی تقصیری نیاید
❈۹❈
بدو گفتم خداوندم همیشه
برین بودست واینش بود پیشه
که مهمان داری چاکر نوازی
به کام دوست دشمن را گدازی
❈۱۰❈
ز دام رنج رهإیان را رهانی
ز ماهی بر کشی بر مه رسانی
که باشم من که مهمانت نباشم
نه مهمان بل که دربانت نباشم
❈۱۱❈
چو زین درگه نشینید گرد بر من
زند بختم به گرد ماه خرمن
تو داری به زمن بسیار کهتر
مرا چون تو نباشد هیچ مهتر
❈۱۲❈
گر این رغبت تو با پروین نمایی
بیاید تا به پا او را بسایی
چو من بر خاک ایوانت نهم پای
مرا بر گنبد هفتم بود جای
❈۱۳❈
مرا نوروز دیدار تو باشد
هوای خوش ز گفتار تو باشد
مباد از بخت فرّخ آفرینم
اگر گیتی نه بر روی تو بینم
❈۱۴❈
به مهر اندر چنینم کت نمودم
و گر در دل جزین دارم جهودم
چو کردم آفرینش چند گاهی
بدین گفتار ما بگذشت ماهی
❈۱۵❈
مرا یک روز گفت آن قبلهء دین
چه گویی در حدیث ویس و رامین
که می گویند چیزی سخت نیکوست
درین کشور همه کس داردش دوست
❈۱۶❈
بگفتم کآن حدیثی سخت زیباست
ز گرد آوردهء شش مرد داناست
ندیدم زان نکوتر داستانی
نماند جز به خرّم بوستانی
❈۱۷❈
ولیکن پهلوی باشد زبانش
نداند هر که برخواند بیانش
نه هر کس آن زبان نیکو بخواند
و گر خواند همی معنی نداند
❈۱۸❈
فراوان وصف هر چیزی شمارد
چو بر خوانی بسی معنی ندارد
که آنگه شاعری پیشه نبودست
حکیمی چابک اندیشه نبودست
❈۱۹❈
کجااند آن حکیمان تا ببینند
که اکنون چون سخن می آفرینند
معانی را چگونه بر گشادند
برو وزن و قوافی چون نهادند
❈۲۰❈
درین اقلیم آن دفتر بخوانند
بدان تا پهلوی از وی بدانند
کجا مردم درین اقلیم هموار
بوند آن لفظ شیرین را خریدار
❈۲۱❈
سخن را چون بود وزن و قوافی
نکوتر زآن که پیمودن گزافی
بخاصه چون درو یابی معانی
به کار آیدت روزی چون بخوانی
❈۲۲❈
فسانه گر چه باشد نغز و شیرین
به وزن و قافیه گردد نو آیین
معانی تابد از الفاظ بسیار
چو اندر زر نشانده دُرّ شهوار
❈۲۳❈
نهاده جای جای اندر فسانه
فروزان چون ستاره زان میانه
مهان و زیرکان آن را بخوانند
بدان تا زان بسی معنی بدانند
❈۲۴❈
همیدون مردم عام و میانه
فرو خوانند از مهر فسانه
سخن باید که چون از کام شاعِر
بیاید در جهان گردد مسافر
❈۲۵❈
نه زان گونه که در خانه بماند
بجز قایل مرو را کس نخواند
کنون این داستان ویس و رامین
بگفتند آن سخندانان پیشین
❈۲۶❈
هنر در فارسی گفتن نمودند
کجا در فارسی استاد بودند
بپیوستند ازین سان داستانی
درو لفظ غریب از هر زبانی
❈۲۷❈
به معنی و مثل رنجی نبردند
برو زین هردوان زیور نکردند
اگر داننده ای در وی برد رنج
شود زیبا چو پر گوهر یکی گنج
❈۲۸❈
کجا این داستانی نامدارست
در احوالش عجایب بیشمارست
چو بشنود این سخنها خواجه از من
مرا بر سر نهاد از فخر گرزن
❈۲۹❈
زمن در خواست او کاین داستان را
بیارا همچو نیسان بوستان را
بدان طاقت که من دارم بگویم
وزان الفاظ بی معنی بشویم
❈۳۰❈
کجا آن لفظها منسوخ گشتهست
ز دوران روزگارش در گذشتهست
میان بستم بدین خدمت که فرمود
که فرمانش ز بختم زنگ بزدود
❈۳۱❈
نیابم دولتی هر چند پویم
ازان بهتر که خشنودیش جویم
مگر چون سر ز فرمانش نتابم
ز چرخ همتش معراج یابم
❈۳۲❈
مگر مهتر شوم چون کهترانش
و یا نامی شوم چون چاکرانش
ندیدم چون رضایش کیمیایی
نه چون خشمش دمنده اژدهایی
❈۳۳❈
بجویم تا توانم کیمیایش
بپرهیزم ز جان گز اژدهایش
چو باشد نام من در نام ایشان
بر آید کام من چون کام ایشان
❈۳۴❈
گیا هر چند خود روید به بستان
دهندش آب در سایهء گلستان
بماناد این خداوند جهاندار
به نام نیک همواره جهان خوار
❈۳۵❈
بقا بادش به کام خویش جاوید
بزرگان چون ستاره او چو خورشید
قرین جان او پاکی و شادی
ندیم طبع او نیکی و رادی
❈۳۶❈
هزاران بنده چون من باد گویا
به فکرت داد خشنودیش جویا
کنون آغاز خواهم کرد ناچار
که جز پندش نخواند مرد بیدار
کامنت ها