فخرالدین اسعد گرگانی:چو ویس دلبر آذین را گسی کرد به درد و داغ دل مویه بسی کرد
❈۱❈
چو ویس دلبر آذین را گسی کرد
به درد و داغ دل مویه بسی کرد
مر آن مردی که این مویه بخواند
اگر با دل بود بی دل بماند
❈۲❈
کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودی آفتاب اندر کنارم
مرا کز آفتاب آمد جدایی
چگونه پیشم آید روشنایی
❈۳❈
برانم زین دو چشم تیره دو رود
که ماه و آفتابم کرد پدرود
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تیره چرا شد
❈۴❈
منم بیمار و نالان در شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار
نکردم بد به کس تا نبینم
چرا اکنون ز بد روزی چنینم
❈۵❈
ز بخت بد دلم را هر زمانی
تو پنداری در آید کاروانی
بدرّد این دل از بس غم که در اوست
بدرّد نار چون پر گرددش پوست
❈۶❈
دلی بسته به چندین گونه بیدار
نه تابد خور درو و نه وزد باد
همیشه در دل من ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
❈۷❈
ببندد ابر و آنگه بر گشاید
چرا ابر دلم چندین بپاید
ازیرا شد رخم همرنگ دینار
که گردد کشت زرد از ابر بسیار
❈۸❈
بیامختست عشق من دبیری
بدین پژمرده رخار زریری
به خون من نویسد گونه گونه
حروف غم به خطهای نمونه
❈۹❈
چه رویست این که رنگش چون زریرست
چه بختست این که عشق اورا دبیرست
مرا عشق آتشی در دل بر افروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت
❈۱۰❈
مرا بر دل همیشه رحمت آید
ز بس کز عشق وی را محنت آید
اگر بی دانشی کرد این دل ریش
چنین شد لاجرم از کردهء خویش
❈۱۱❈
بدا کارا که بود این مهربانی
ببرد از من دل و جان و جوانی
گر اورا خود من آوردم به گیهان
جزای من بسست این داغ هجران
❈۱۲❈
چنین داغی کزو تا جاودانی
بماند بر روان من نشانی
کجایی ای نگار تیر بالا
مرا بین چون کمانی گشته دو تا
❈۱۳❈
تو تیری من کمانم در جدایی
چو رفتی نیز با زی من نیایی
بپیچم چون به یاد آرم جفایت
چو آن شمشادگون زلف دو تایت
❈۱۴❈
بلرزم چون بیندیشم ز هجران
چو گنجشگی که تر گردد ز باران
دلی دارم به دستت زینهاری
ندید از تو مگر زنهار خواری
❈۱۵❈
دلت چون داد آزارش فزودن
قرارش بردن و دردش نمودن
نه گیتی را به چشم تو همی دید
ز چشم بد همی بر تو بترسید
❈۱۶❈
نه دیدار تو بودش کام و امید
نه رخسار تو بودش ماه و خورشید
نه بالای تو بودش سرو و شمشاد
نه زین شمشاد بودی جان او شاد
❈۱۷❈
بنفشه بر دو زلفت کی گزیدی
طبرزد با لبانت کس مزیدی
چرا با جان من چندین ستیزی
چرا بیهوده خون من بریزی
❈۱۸❈
نه من آنم که بودم دلفروزت
رخم ماه شب و خورشید روزت
نه مهرت بود هموراه ندیمم
نه بویت بود همواره نسیمم
❈۱۹❈
نه روی من ز عشقت بود زرین
نه اشک من ز جورت بود خونین
نه رود از هجر تو بر رخ گشادم
نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم
❈۲۰❈
نه جز تو نیست در گیتی مرا کس
درین گیتی هوای من توی بس
مرا دیدی ز پیش مهربانی
کنون گر بینیم گویی نه آنی
❈۲۱❈
نه آنم که تو دیدستی نه آنم
در آن گه تیر و اکنون چون کمانم
زدم بر رخ دو دست خویش چندان
که نیلوفر شد آن گلنار خندان
❈۲۲❈
دهم آبش همی زین چشم بی خواب
که نیلوگر نباشد تازه بی آب
بنام تا بنالد زیر بر مل
ببارم تا ببارد ابر برگل
❈۲۳❈
دو چشم من ز سرخی مثل لاله ست
برو بر اشک من مانند ژاله ست
درخت رنج من گشست بی بر
تن امید من ماندست بی سر
❈۲۴❈
مرا دل دشمنست ای وای بر من
چرا چاره همی جویم ز دشمن
چه نادانم که از دل چاره جویم
که خودیکباره دل برد آب رویم
❈۲۵❈
دل من گر نبودی دشمن من
چنین عاصی نبودی در تن من
پر آتش شد دلم چون گشت سر کش
بلی باشد سزای سر کش آتش
❈۲۶❈
بنال ای دل که ارزانی بدینی
که هم در این جهان دوزخ ببینی
قصا ما را چنین کردست روزی
که من گریم همه ساله تو سوزی
❈۲۷❈
بدین سان زندگانی چون بود خوش
که من باشد در آب و تو در آتش
جهان دریا کنم از دیدگانم
پس آنگه کشتی اندر وی برانم
❈۲۸❈
ز خونین جامه سازم بادبانم
به باد سرد خود کشتی برانم
چو باد از من بود دریا هم از من
نباشد کشتیم را موج دشمن
❈۲۹❈
عدیل ماهیان باشم به دریاب
که خود چون ماهیم همواره در آب
فرستادم به نزد دوست نامه
برو پیچیده خون آلوده جامه
❈۳۰❈
بخواند نامهء من یا نخوانم
بداند زاری من یا نداند
ببخشاید مرا از مهر گوی
کند با من به پاسخ مهر جویی
❈۳۱❈
نباشد عاشقان را زین بتر روز
که چشم نامه ای دارند هر روز
بشد روز وصال و روز خوشی
که من با دوست کردم ناز و گشّی
❈۳۲❈
کنون با او به نامه گشت گفتار
و گر خسپم بود در خواب دیدار
بماندم تا چنین روزی بدیدم
وزان پایه بدین پایه رسیدم
❈۳۳❈
چرا زهر گزاینده نخوردم
چرا روزی به بهروزی نبردم
اگر مرگ من آنگه در رسیدی
مگر چشمم چنین روزی ندیدی
❈۳۴❈
روان را مرگ روز کامرانی
بسی خوشتر ز چونین زندگانی
جهانا خود ترا اینست پیشه
که با بی دل کنی خواری همیشه
❈۳۵❈
همان ابری که باری در دو زاری
ازو بر بیدلانت سنگ باری
همان بادی که آرد بود گلزار
همی نادر به من بوی تن یار
❈۳۶❈
چه بد کردم که او با من چنینست
مگرباد تو با من هم به کینست
بهار خاک را بینم شکفته
زمین را در گل و دیبا گرفته
❈۳۷❈
بهار من ز من مهجور مانده
چو جان پاک از تن دور مانده
همانا خاک در گیتی ز من به
که او را نو بهاست و مرا نه
کامنت ها