فخرالدین اسعد گرگانی:چو رامین چند گه با گل بپیوست شد از پیوند او هم سیر و هم مست
❈۱❈
چو رامین چند گه با گل بپیوست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست
بهار خرمی شد پژمریده
چو باد دوستی شد آرمیده
❈۲❈
کمان مهربانی شد گسسته
چو تیر دوستداری شد شکسته
طراز جامهء شادی بفرسود
چو آب چشمهء خوشی بیالود
❈۳❈
چنان بد رام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نوبود آب
چو می بد مهر گل رامین چو میخوار
به شادی خورد ازو تا بود هشیار
❈۴❈
دل می خواره را باشد به می آز
بسی رطل و بسی ساغر خورد باز
به فرجامش ز خوردن دل بگیرد
ز مستی آزش اندر تن بمیرد
❈۵❈
نخواهد می و گر چه نوش باشد
کجا در نوش وی را هوش باشد
دل رامینه لختی سیر گشته
همان دیدار ویسه دیر گشته
❈۶❈
به صحرا رفت روزی با سواران
جهان چون نقش چین و نوبهاران
میان کشت لاله دید بالان
میان شاخ بلبل دید نالان
❈۷❈
زمین همرنگ دیبای ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق
ز یارانش یکی حور پری زاد
بنفشه داشت یک دسته بدو داد
❈۸❈
دل رامین به یاد آورد آن روز
که پیمان بست با ویس دل افروز
نشسته ویس بر تخت شهنشاه
ز رویش مهر تابان وز برش ماه
❈۹❈
به رامین داد یک دسته بنفشه
بیادم دار گفت این را همیشه
کجا بینی بنفشه تازه هر بار
ازین عهد و ازین سوگند یاد آر
❈۱۰❈
پس آنگه کرد نفرین فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پیمان
چنان دلخسته شد آزاده رامین
که تیره شد جهانش بر جهان بین
❈۱۱❈
جهان تیره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود
ز چشم تیره خود چندان ببارید
که آن سال از هوا باران نبارید
❈۱۲❈
سرشک از چشم آن کس بیش بارد
که انده جسم او را ریش دارد
نبینی ابر تیره در بهاران
که اورا بیش باشد سیل باران
❈۱۳❈
چو نو شد یاد ویسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام
تو گفتی آفتاب مهربانی
برون آمد ز میغ بد گمانی
❈۱۴❈
چو آید آفتاب از میغ بیرون
در آن ساعت بود گرماش افزون
چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر
ز یاران دور شد رامین بد مهر
❈۱۵❈
فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته
زمانی بر زمانه کرد نفرین
که جانش را همیشه داشت غمگین
❈۱۶❈
به دل هردم همی کردی خطابی
به سوز جان همی کردی عتابی
بدو گفتی که ای حیران بی خویش
چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش
❈۱۷❈
گهی در شهر و جای خویش رنجور
گهی از خان ومان و دوستان دور
گهی با دوست کردن بردباری
گهی بی دوست کردن زار واری
❈۱۸❈
همی گفت ای دل رنجور تا کی
ترا بینم به سان مست بی می
همیشه تو به مرد مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
❈۱۹❈
به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پیشت چه بهار و چه زمستان
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی
ز نادانی پسندی هر چه بینی
❈۲۰❈
جفا را چون وفا شایسته خوانی
هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی
ز نادانی به هر رنگی بر آیی
❈۲۱❈
همیشه جای آسیب جهانی
کمینگاه سپاه اندهانی
بلا در تو مجاور گشت و بشست
در امیدواری را فرو بست
❈۲۲❈
به گوراب آمدی پیمان شکستی
مرا گفتی برستم هم نرستی
نه تو مستی که من نادان و مستم
که بر باد تو در دریا نشستم
❈۲۳❈
مرا گفتی که شو یاری دگر گیر
دل از مهر و وفای ویس بر گیر
مترس از من که من هنگام دوری
کنم بر درد نادیدن صبوری
❈۲۴❈
به امید تو از جانان بریدم
به جای او یکی دیگر گزیدم
کنونم غرقه در دریا بماندی
مرا بر آتش هجران نشاندی
❈۲۵❈
نه تو گفتی مرا از دوست بر گرد
چو بر گشتم بر آوردی ز من گرد
نه تو گفتی که من باشم شکیبا
کنونت نا شکیبی کرد شیدا
❈۲۶❈
پشیمانی چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم
چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خویشتن را خوار کردم
❈۲۷❈
گمان بردم که از غم رسته گشتی
چو می بینم خود اکنون بسته گشتی
توی در مانده همچون مرغ نادان
چنه دیده ندیده دام پنهان
❈۲۸❈
دلا زنهار با جانم تو خوردی
مرا با کام بد خواهان سپردی
چرا کان چنین بیهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم
❈۲۹❈
سرد گر من چنین باشم گرفتار
که خودنادان چنین باشد سزاوار
سزد گر خوار وانده خوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم
❈۳۰❈
سزد گرانده و تیمار دیدم
که شاخ شادمانی خود بریدم
منم چون آهوی کش پای در دام
منم چون ماهیی کش شست در کام
❈۳۱❈
به دست خویش چاه خویش کندم
امید دل به چاه اندر فگندم
چو عذر آرم کهون با دل ربایم
دل پر داغ وی را چون نمایم
❈۳۲❈
چه شو خم من چه بی آب وچه بی شرم
اگر بفسرده مهری را کنم گرم
بدا روزا که در وی مهر کشتم
به تیغ هجر شادی را بکشتم
❈۳۳❈
همی تا عشق بر من گشت فیروز
ندیدم خویشتن را شاد یک روز
گهی در غربت از بیگانگانم
گهی در فرقت از دیوانگانم
❈۳۴❈
نجوید بخت با من هیچ پیوند
به بخت من مزایاد ایچ گرزند
چو رامین دور شد لختی ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه
❈۳۵❈
همی شد در پسش پنهای رفیدا
نگهبان گشته بر داماد پیدا
نبود آگه ازو رامین بیدل
چنین باشد به عشق آیین بیدل
❈۳۶❈
رفیدا هر چه رامین گفت بشنید
پس آنگه پیش او رفت و بپرسید
بدو گفت ای چراغ نامداران
چرا داری نشان سو کواران
❈۳۷❈
چه ماند از کامها کایزد ندادت
چرا دیو آورد انده به یادت
چرا کردار بیهوده سگالی
ز بخت نیک و روز نیک نالی
❈۳۸❈
نه تو رامینه ای تاج سواران
برادرت آفتاب شهریاری
اگر چه در زمانه پهلوانی
به نام نیک بیش از خسروانی
❈۳۹❈
جوانی داری و اورنگ شاهی
ازین بهتر که تو داری چه خواهی
مکن بر بخت چندین نا پسندی
که آرد ناپسندی مستمندی
❈۴۰❈
چو از بالین خزّت سر گراید
ترا جز خاک بالینی نشاید
جوابش داد رامین دلازار
که نشناسد درست آزار بیمار
❈۴۱❈
تو معذوری که درد من ندانی
چو من نالم مرا بیهوده خوانی
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
❈۴۲❈
بنالد جامه چون از هم بدری
بگرید رز چو شاخ او ببری
نه من آزار کم دارم ازیشان
چو بینم فرقت یاران و خویشان
❈۴۳❈
ترا گوراب شهر و جای خویشست
ترا هر کس درو فرزند و خویشست
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی
❈۴۴❈
غریب ارچند باشد پادشایی
بنالد چون نبیند آشنایی
مرا گیتی برای خویش باید
همه دارو برای ریش باید
❈۴۵❈
اگر چه ناز و شادی سخت نیکوست
گرامی تر زصد شادی یکی دوست
چنین کز بهر خود خواهم همه نام
ز نهر دوستان خواهم همه کام
❈۴۶❈
مرار شکست بر تو گاه گاهی
چو از دشتی در آیی یا ز راهی
به هم باشند با تو خویش و پیوند
پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند
❈۴۷❈
تو با ایشان و ایشان با تو خرم
همه چون سلسله پیوسته درهم
همه باشند پیرامنت تازان
به بختت گشته هریک چون تو نازان
❈۴۸❈
مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند
نه یار و نه دلارام و نه فرزند
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویس و پیوند و دلارام
❈۴۹❈
چه خوش بود آن گذشته روزگاران
میان آن همه شایسته یاران
چه خوش بود آنگه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود
❈۵۰❈
گهی بودم ز دو نرگس دلازار
گهی بودم ز دو لاله به تیمار
مرا آزار با تیمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود
❈۵۱❈
چه خوش بود آن جفای دوست چندان
فرو بردن به لب از خشم دندان
چه خوش بود آن به دل اندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش
❈۵۲❈
اگر در هفته روزی پرده کردی
مرا مثل اسیران برده کردی
چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذری دو صد سوگند خوردی
❈۵۳❈
چه خوش بود آنکه هر روزی دو دس بار
ازو فریاد خواندم پیش دادار
چه خوش بود آن نماندن بر یکی سان
گهی فریاد خوان گه آفرین خوان
❈۵۴❈
پس آنگه گشتن از کرده پشیمان
دو صد بار آفرین خواندنش بر جان
گهی زلفش دست خود شکستن
گهی از دست او زنار بستن
❈۵۵❈
مرا آن روز روز حرمی بود
گمان بردم که روز در همی بود
مرا گه گه ز گل تیمار بودی
چنان کز نرگسان آزار بودی
❈۵۶❈
ز نرگس خود چرا آزار باشد
و یا از گل کرا تیمار باشد
گر از نرگس یکی بیداد دیدم
ز بیجاده هزاران داد دیدم
❈۵۷❈
چو سنبل کرد بر من راه گیری
مرا برهاند نوش آلود خیری
بجز عشقم نبودی در جهان کان
بجز یارم نبودی بر روان بار
❈۵۸❈
چرا نالد تنی کاین کار دارد
چرا پیچد دلی کاین بار دارد
چنین بودم گفتم روزگاری
ببرده گوی کام از هر سواری
❈۵۹❈
ز روی دوست پیشم گل به خروار
ز روی دوست پیشم مشک انبار
گهی شادی گهی نخچیر کردن
گهی باده گهی بوسه شمردن
❈۶۰❈
تنم آنگه درستی بود و نازان
که من گفتی که بیمارست و نالان
گهی گفتی که من در عشق زارم
گهی گفتی که من در مهر خوارم
❈۶۱❈
کنون زارم که آن زاری نماندست
کنون خوارم که ان خواری نماندست
کامنت ها