فخرالدین اسعد گرگانی:چو از نخچیر باز آمد رفیدا یکایک راز بر گل کرد پیدا
❈۱❈
چو از نخچیر باز آمد رفیدا
یکایک راز بر گل کرد پیدا
که رامین کینه کشت و مهر بدرود
همان گوهر که در دل داشت نبود
❈۲❈
اگر جاوید وی را آزمایی
دلش جویی و نیکویی نمایی
همان مارست هنگام گزیدن
همان مارست هنگام دریدن
❈۳❈
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگر چه ما دهیمش آب شکر
اگر صد ره بپالایی مس و روی
به پالودن نگردد زر خود روی
❈۴❈
و گر صد بار بر آتش نهی قیر
نگیرد قیر هرگز گونه شیر
اگر رامین به کس شایسته بودی
وفا با ویسهء بانو نمودی
❈۵❈
چو رامین ویس و موبد را نشایست
ترا هم جفت او بودن نبایست
دل رامین همیشه زود سیرست
ز بد سازی و بد خویی چو شیرست
❈۶❈
چو اورا با دگر کسها ندیدی
ز نادانی هوای از گزیدی
چه مهر و راستی جستن ز رامین
چه اندر شوره کشتن تازه نسرین
❈۷❈
چرا با بی وفا پیوند جستی
چرا از زهر فعل قند جستی
و لیکن چون قصا را بودنی بود
ازین بیهوده گفتن با تو چه سود
❈۸❈
چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر
چو نخچیری بد اندر دل زده تیر
گره بسته میان ابروان را
به خون دیدگان شسته رخان را
❈۹❈
به بزم شاد خواری در چنان بود
که گفتی مثل شخسی بی روان بود
گل گل بوی پیش او نشسته
به رخ بازار بت رویان شکسته
❈۱۰❈
به بالا راست چون سرو جوانه
ز سرو آتش بر آهخته زبانه
به پیکر نغز چون ماه دو هفته
به مه لاله و سوسن شکفته
❈۱۱❈
ز رخ برهر دلی بارنده آتش
چنان کز نوک غمزه تیر آرش
چنان بد پیش رامین آن سمن بر
که باشد پیش مرده گنج گوهر
❈۱۲❈
تنش بر جای مانده دل نه بر جای
همی گفته ز مهرش هر زمان وای
دل او را چنان آمد گمانی
که هست آن حالش از مردم نهانی
❈۱۳❈
به دل مویه کنان با یوبهء جفت
نهان از هر کسی با دل همی گفت
چه خوشتر باشد از بزم جوانان
به هم خرم نشسته مهربانان
❈۱۴❈
مرا این بزم و این ایوان خرم
بدل ناخوشترست از جای ماتم
چنان آید نگارم را گمانی
که من هستم کنون در شادمانی
❈۱۵❈
ندارد آگهی از روزگارم
که من چون مستمند و دل فگارم
همانا گوید اکنون آن نگارین
که از مهرم بیاسودست رامین
❈۱۶❈
نداند حالت من در جدایی
بریده ز آشنایان آشنایی
همی گوید کنون آن دلبر من
برفت آن بی وفا یار از بر من
❈۱۷❈
به شادی با دگر دلدار بنشست
هوا را در دلش بازار بشکست
نداند تا برفتم از بر او
همی پیچم چو مشکین چنبر او
❈۱۸❈
قصا چه نوشت گویی بر سر من
چه خواهد کرد با من اختر من
چه خواهم دید زان سرو سمن بوی
چه خواهم دید زان ماه سخن گوی
❈۱۹❈
نه چون او در جهان باشد ستمگر
نه چون من بر زمین باشد ستم بر
ز بس خواری کشیدن چون زمینم
ز بس رنج آزمودن آهنینم
❈۲۰❈
بفرسودم ز رنج و درد و تیمار
نه خر گشتم که تا مردن کشم بار
روم گوهر ز کان خویش جویم
همان درمان جان خویش جویم
❈۲۱❈
مرا درد آمد از نا دیدن دوست
کنون درمان من هم دیدن اوست
که دیدست ای عجب دردی به گیهان
که چون او را بدیدی گشت درمان
❈۲۲❈
مرا شادی و غم هر دو از آنست
که دیدارش مرا خوشتر ز جانست
چرا با بخت خود چندین ستیزم
چرا از کار خود چندین گریزم
❈۲۳❈
جرا درد از طبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم
نجویم بیش ازین با دل مدارا
کنم رازش به گیتی آشکارا
❈۲۴❈
مرا بگذشت آب فرقت از سر
بدین حالم مدارا نیست در خور
روم با دوست گویم هر چه گویم
مگر زنگ جفا از دل بشویم
❈۲۵❈
و لیکن من ز بیماری چنینم
نمانم زنده گر رویش نبینم
هم اکنون راه شهر دوست گیرم
که گر میرم به راه دوست میرم
❈۲۶❈
نهندم گور باری بر سر راه
همه گیتی شوند از حالم آگاه
غریبانی که خاکم را ببینند
زمانی بر سر گورم نشینند
❈۲۷❈
ببخشایند چون حالم بدانند
به نیکی بر زبان نامم برانند
غریبی بود کشته شد ز هجران
روانس را بیامر زاد یزدان
❈۲۸❈
غریبان را غریبان یاد آرند
که ایشان یکدگر را یاد گارند
همه جایی غریبان خوار باشند
ازیرا یکدگر رایار باشند
❈۲۹❈
ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من
که من کشته شوم در دست دشمن
و گر کشته شوم در حسرت دوست
مرا زان مرگ نامی سحت نیکوست
❈۳۰❈
بکوشیدم بسی با پیل و با شیر
به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر
بسا لشکر که من بر کندم از جای
بسا دشمن که من بفگندم از پای
❈۳۱❈
سمین بوسد فلک پیش عنانم
کمر بندد قصا پیش سنانم
ز خواری هر چه من کردم به دشمن
بکرد اکنون فراق دوست با من
❈۳۲❈
ز دست کین دشمن رسته گشتم
به دست مهر جانان بسته گشتم
نبودی مرگ را هرگز به من راه
اگر نه فرقتش بودی کمین گاه
❈۳۳❈
ندانم چون روم تنها ازیدر
که نه لشکر برم با خود نه رهبر
مرا تنها ازیدر رفت باید
که گر لشکر برم با خود نشاید
❈۳۴❈
چو من لشکر برم با خود درین راه
ز حال من خبر یابد شهنشاه
دگر باره مرا خواری نماید
ز ویسه هیچ کامم بر نیاید
❈۳۵❈
و گر تنها روم راهم به بیمست
که کوه از برف همچون کان سیمست
ز باران دشتها را رود خیزست
ز سرما دام ودد را رستخیزست
❈۳۶❈
کنون پر برف باشد کشور مرو
هوا کافور بارد بر سر سرو
بدین هنگام سخت و برف و سرما
ندانم چون روم در راه تنها
❈۳۷❈
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن بت روی برمن دل گرانست
نه آمرزد مرا نه رخ نماید
نه بر بام آید و نه در گشاید
❈۳۸❈
نه از خوبی نماید هیچ کردار
نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار
بمانم خسته دل چون حلقه بر در
شود نومید جانم رنج بی بر
❈۳۹❈
دریغا مردی و نام بلندم
کمان و تیر و شمشیر و کمندی
دریغا مرکبان راهوارم
دریغا دوستان بی شمارم
❈۴۰❈
دریغا تخت و ایوان و سپاهم
دریغا کشور و شاهی و گاهم
مرا کاری به روی آمد ز گیهان
که یاری خواست نتوانم ازیشان
❈۴۱❈
نهیبم نیست از ژوپین و خنجر
نبردم نیست با فغفور و قیصر
نهیبم زان رخ چون آفتابست
نبردم با دلی پر درد و تابست
❈۴۲❈
هنر با دل ندانم چون نمایم
در بسته به مردی چون گشایم
گهی گویم دلا تا کی ستیزی
سرشک از چشم و آب از روی ریزی
❈۴۳❈
همه کس را ز دل شادی و نازست
مرا از تو همه سوز و گدازست
گهی باشم در آتش گاه در آب
نه روزم خرمی باشد نه شب خواب
❈۴۴❈
نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان
نه طارم نه شبستان و نه میدان
نه با مردم به صحرا اسب تازم
نه با یاران به میدان گوی بازم
❈۴۵❈
نه در رزم سواران نام جویم
نه در بزم جوانان کام جویم
نه با آزادگان خرم نشینم
نه از خوبان یکی را بر گزینم
❈۴۶❈
به جای راه دستان در افروز
به گوشم سرزنش آید شب و روز
به کوهستان و خوزستان و کرمان
به طبرستان و گرگان و خراسان
❈۴۷❈
رونده یاد من بر هر زبانی
فتاده نام من در هر دهانی
چو بنیوشی ز هر دشتی و رودی
همی گویند بر حالم سرودی
❈۴۸❈
همم در شهر داننده جوانان
همم بر دشت خواننده شبانان
زنان در خانه و مردان به بازار
سرود من همی گویند هموار
❈۴۹❈
مرا در موی سر آمد سفیدی
هنوز اندر دلم نامد نویدی
نه دور از من خود آن بت روی حورست
که صبر و خواب و هوشم نیز دورست
❈۵۰❈
ز بس زردی همی مانم به دینار
ز بس سستی همی مانم به بیمار
پنجه گام بتوانم دویدن
نه انگشتی کمان خود کشیدن
❈۵۱❈
هر آن روزی که من باره دوانم
ز سستی بگسلد گویی میانم
مگر مومین شد آن رویینه پشتم
مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم
❈۵۲❈
ستورمن که تگ بفزودی از گور
بر آخر همچومن گشتست بی زور
نه یوزان را سوی غرمان دوانم
نه بازان را سوی کبگان پرانم
❈۵۳❈
نه با کشتی گران زور آزمایم
نه با می خوارگان رامش فزایم
همالانم همه از بخت نازند
گهی اسپ و گهی نازش طرازند
❈۵۴❈
گروهی با بتان خرم به باغند
گروگی شادمان بر دشت و راغند
گروهی گلشن آرایند و ایوان
گروهی باغ پیرایند و بستان
❈۵۵❈
گروهی را بصر بر راه دانش
گروهی را بدل در آز روامش
مرا آز جهان از دل برفتست
دلم گویی که چون بختم بخفتست
❈۵۶❈
چو پیکم روز و شب در راه مانده
چو آبم سال و مه در چاه مانده
نیارم تن به بستر سر به بالین
مرا هست این و آن هر دو نمد زین
❈۵۷❈
گها با دیو گردم در بیابان
گهی با شیر خسپم در نیستان
بدین گیتی ندیدم شادکامی
بدان گیتی نبینم نیک نامی
❈۵۸❈
مرا ببرید تیغ مهربانی
ز کام اینجهانی وانجهانی
همی تا دیگران نیکی سگالند
به توبه جان بدخواهان بمالند
❈۵۹❈
من اندر چاه عشق و بند مهرم
تو پنداری که خود فرزند مهرم
دلا تا کی ز مهر آتش فروزی
مرا در بوتهء تیمار سوزی
❈۶۰❈
دلا بی دانشی از حد ببردی
مرا کشتی به غمّ و خود نمردی
دلا از ناخوشی چون زهر گشتی
به مهر از دو جهان بی بهر گشتی
❈۶۱❈
مبادا چون تو دل کس را به گیهان
که بس مستی و بیهوشی و نادان
چو رامین کرد با دل ساعتی جنگ
هم اواز دل هزیمت کرد دلتنگ
❈۶۲❈
دلش هرگه ازو پندی شنیدی
چو مرغ سربریده برتپیدی
چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم
کزو بگریخت همچون بددل از رزم
❈۶۳❈
فرود آمد ز تخت شاهوارش
بیاوردند رخش راهوارش
به پشت رخش که پیکر در آمد
تو گفتی رخش او را پر بر آمد
❈۶۴❈
ز دروازه بشد چون ره شناسان
گرفته راه و هنجار خراسان
کامنت ها