فخرالدین اسعد گرگانی:اگر چه عشق سر تا سر زیانست همه رنج تن و درد روانست
❈۱❈
اگر چه عشق سر تا سر زیانست
همه رنج تن و درد روانست
دوشمانی هشت اورا در دو هنگام
یکی شادی گه نامه ست و پیغام
❈۲❈
دگر شادی دم دیدار دلبر
دو شادی بسته با تیمار بی مر
نباشد همچو عاشق هیچ رنجور
به خاصه کز بر جانان بود دور
❈۳❈
نشسته روز و شب چون دیدبانان
به راه نامه و پیغام جانان
سمن بر ویس بی دل بود چونین
نشسته روز و شب بر راه آذین
❈۴❈
چو کشت تشنه بر اومید باران
و یا بیمار بر اومید درمان
چو آذین را بدید از دور تازان
چو باغ از باد نیست گشت نازان
❈۵❈
چنان خرم شد از دیدار آذین
که گفتی یافت ملک مصر یا چین
یکایک یاد کرد آذین که چون دید
نهیب عشق رامین را فزون دید
❈۶❈
بگفت آن غم که اورا از هوا بود
بر آن گفتار او نامه گوا بود
همان کرد ای عجب ویس سمن بوی
که رامین کرده بد با نامهء اوی
❈۷❈
چو زو بستد هزاران بوسه دادش
گهی بر چشم و گه بر دل نهادش
به شیرین بوسگانش کرد شیرین
به مشکین زلفکانش کرد مشکین
❈۸❈
پس آنگه نامه را بگشاد و خواند
تو گفتی کو ز شادی جان بر افشاند
دو روز آن نامه را از دست ننهاد
گهی خواند و گهی بوسه همی داد
❈۹❈
همی تا در رسید از راه رامین
ندیم و غمگسارش بود آذین
پس آنگه روی مه پیکر بیارست
سر مشکین گله بر گل بپیراست
❈۱۰❈
نهاد از زر و گوهر تاج بر سر
چو خورشیدی از مه دارد افسر
خز و دیبای گوناگون بپوشید
فروغ مهر بر گردون بپوشید
❈۱۱❈
رخش گفتی نگار اندر نگارست
تنش گفتی بهار اندر بهارست
دو زلفش مایهء صد شهر عطار
لبانش داروی صد شهر بیمار
❈۱۲❈
به روی آشوب دلهای جوانان
به زلف آسیب جان مهربانان
به سرین بر شکسته زلف پر چین
شکستستند گویی زنگ بر چین
❈۱۳❈
نگاری بود کرده سخت زیبا
ز مشک و شکر و گلبرگ و دیبا
بهشتی بود گل بوی و وشی رنگ
ز کام و راحت و گشّی و فرهنگ
❈۱۴❈
دو زلف از بوی و خم چون عنبر و جیم
دهانی همچو تنگ شکر و میم
شکفته بر کنار جیم نسرین
نهفته در میان میم پروین
❈۱۵❈
چنین ماگی اسیر مهر گشته
تن سیمینش زرین چهر گشته
نگاری بود گفتی نغز و دلکش
نهاده دست مهر اورا بر آتش
❈۱۶❈
شتابش را تب اندر دل فتاده
نشاطش را خر اندر گل فتاده
رسیده کارد هجران به ستخوانش
فتاده لشکر غم بر روانش
❈۱۷❈
به نام گوشک موبد بر بمانده
به هر راهی یکی دیده نشانده
بسار دانه بر تابه بی آرام
بمانده چشم بر راه دلارام
❈۱۸❈
شب آمد ماهتاب او نیامد
به شب آرام و خواب او نیامد
تو گفتی بستر دیباش هموار
به زیرش همچو گلبن بود پرخار
❈۱۹❈
سحر گه ساعتی جانش بر آسود
دلش بیهوش گشت و چشم بغنود
بجست از خواب همچون دیو زد مرد
یکی آه از دل نادان بر آورد
❈۲۰❈
گرفتش دایه و گفتش چه بودت
ستنبه دیو بد خو چه نمودت
سمن بر ویس لرزان گشت چون بید
چو در آب روان در عکس خورشید
❈۲۱❈
به دایه گفت هرگز مهر دیدی
چو مهر من به گیتی یا شنیدی
ندیدستم شبی هرگز چو امشب
که آمد جان من صد باره بر لب
❈۲۲❈
تو گویی زیر من منسوج بستر
به ماه و کژدم آگندست یکسر
مرا بخت دژم چون شب سیاهست
شب بخت مرا رامین چو ماهست
❈۲۳❈
سیاهی از شبم آنگه زداید
که ماه بخت من چگره نماید
کنون در خواب دیدم ماه رویش
چهان پر مشک و عنبر کرده مویش
❈۲۴❈
چنان دیدم که دست من گرفتی
بدان یاقوت قند آلود گفتی
به خواب اندر بپرسش آمدستم
که از بد خواه تو ترسان شدستم
❈۲۵❈
به بیداری نیایم زانکه دشمن
نگه دارد ترا همواره از من
ترا از من نگه دارند محکم
روان را چون نگه دارند از هم
❈۲۶❈
مرا بنمای رویت تا ببینم
که من از داغ روی تو چنینم
مترس اکنون و تنگ اندر برو گیر
که بس خوش باشد اندر هم می و شیر
❈۲۷❈
برم از زلفکانت عنبرین کن
لبم از بوسگانت شکرین کن
به سنگین دل وفا و من جوی
به نوشین لب نوازشهای من گوی
❈۲۸❈
مکن تندی که از تو باشد آهو
بهست از روی نیکو خوی نیکو
من اندر خواب روی دوست دیدم
سخنهای چنین از وی شنیدم
❈۲۹❈
چرا بی صبر و بی چاره نباشد
چرا همواره غمخواره نباشد
مرا تا بخت از آن مه دور دارد
بدین غم هر کسی معذور دارد
کامنت ها