فخرالدین اسعد گرگانی:چو رامین دید بانو را دلازار ز لب بارنده زهر آلود گفتار
❈۱❈
چو رامین دید بانو را دلازار
ز لب بارنده زهر آلود گفتار
هزاران گونه لابه کرد و پوزش
ز جان پر نهیب از درد و سوزش
❈۲❈
بدو گفت ای بهار مهربانان
به چهره آفتاب دل ستانان
بهشت دلبران اورنگ شاهان
طراز نیکوان سلار ماهان
❈۳❈
ستارهء بامداد و ماه روشن
چراغ کشور و خورشید برزن
گل صد گنبد و آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من
❈۴❈
چرا چندین به خون من شتابی
چرا رویت همی از من بتابی
منم رامین ترا باجان برابر
توی ویسه مرا از جان فزونتر
❈۵❈
منم رامین ترا شایسته کهتر
توئی ویسه مرا بایسته مهتر
منم رامین که شاه بی دلانم
ز مهر تو به گیتی داستانم
❈۶❈
توی ویسه که ماه نیکوانی
به چشم و زلف شاه جادوانی
همانم من که تو دیدی همانم
همان شایسته یار مهربانم
❈۷❈
همانم من که بودم تو نه آنی
چرا بر من نمایی دل گرانی
مگر کردی به گفت دشمنان گوش
که زی تلخ شد آن مهر چون نوش
❈۸❈
مگر سوگندها به دروغ کردی
مگر زنهار با جانم بخوردی
مگر یکدل شدی با دشمن من
مگر آتش زدی در خرمن من
❈۹❈
دریغ آن مهر و آن امیدواری
که جانم را بد اندر مهر کاری
بکشتم عشق در باغ جوانی
به جان خویش کردم باغبانی
❈۱۰❈
همی ورزید باغم با دل شاد
چنان کز دیدگان آبش همی داد
نه یک شب خفت و نه یک روز آسود
به رنج باغبانی در بفرسود
❈۱۱❈
چو آمد نوبهار ودل روشن
بر آمد لاله و خیزی و سوسن
ز گل بود اندرو صد جای توده
دمان بویش چو بوی مشک سوده
❈۱۲❈
چنار و بید او شد سایه گستر
چنان چون مورد و سروش شاخ پرور
شکفته شد دگر گونه درختان
ز خوبی همچو کام نیکبختان
❈۱۳❈
به بانگ آمد درو قمری و بلبل
دگر مرغان بر آوردند غلغل
وگا پیر امنش آهییخت دیوار
نه دیواری که کوهی نام بردار
❈۱۴❈
به پای کوه نوشین رودباری
به گرد رود زرین مرغزاری
ز رامش بود کبگ کوهساری
چنان کز رنگ شیر مرغزاری
❈۱۵❈
کنون آمد زمستان جدایی
بدو در ابر و باد بی وفایی
ز بدبختی در آمد سال و ماهی
که ویران شد درو هر جایگاهی
❈۱۶❈
ز بی آبی در آمد روزگاری
که در وی خشک شد هر رودباری
نه آن دیوار ماندست و نه آن باغ
نه آن کوه و نه آن رود و نه آن راغ
❈۱۷❈
بد اندیشان در ختانش بکندند
در و دیوار او بر هم فگندند
رمیدند آن همه مرغانش اکنون
چه کبگ از کوه و چه بلبل ز هامون
❈۱۸❈
دریغا آن همه سرو و گل و بید
دریغا روزگار رنج و اومید
نه از زر بود مهر ما ز گل بود
که چون بشکست بی بر گشت و بی سود
❈۱۹❈
دل از دل دور گشت و یار از یار
غم اندر غم فزود و کار در کار
به کام دل رسید از ما بد آموز
که چون ماباد بد فرجام و بدروز
❈۲۰❈
کنون بدگوی ما از رنج ما روت
بیاسوده به کام خویش بنشست
نه پیغامبر بود اکنون نه همراز
نه بدگوی و بدخواه و نه غماز
❈۲۱❈
نه داید رنج بیند نه تو تیمار
نه من درد دل و نه موبد آزار
بجز من در میان کس را گنه نیست
که بخت کس چوبخت من سیه نیست
❈۲۲❈
به ناله زین سیه بخت نگونم
که با او من همه جایی زبونم
مرا گوهر چنان شد پوزش آرای
که آزاده زبون باشد به هر جای
❈۲۳❈
اگر نه خواستی بختم سیاهی
مرا نفریفتی دیو تباهی
کسی کان دیو را باشد به فرمان
به دل چون من بود کور و پشیمان
❈۲۴❈
به جای عود خام و مشک سارا
گرفته چوب بید و ریگ صحرا
به جای زر ناب و در شهوار
به چنگ من سفال و سنگ کهسار
❈۲۵❈
به جای باد رفتار اسپ تازی
گرفته کم بها اسپ طرازی
نگارا نه همه پنداشتی کن
زمانی دوستی و اشتی کن
❈۲۶❈
اگر کردم جفا و زشت کاری
تو با من کن وفا و مهر و یاری
گناه از بن ترا بود ای دلارام
گرفتاری مرا آمد به فرجام
❈۲۷❈
گناهی را که تو کردی یکی روز
هزاران عذر خواهم از تو اموز
کنم پیش تو چندان لابهء زار
که بزدایم ز جانت زنگ آزار
❈۲۸❈
گناه از خویشتن بینم همیشه
کنم تا مرگ با تو عذر پیسه
گهی گویم چو خواهم از تو زنهار
گنهگارم گنهگارم گنهگار
❈۲۹❈
گهی گویم چو خواهم از تو درمان
پشیمانم پشیمانم پشیمان
خداوندی و بر من پادشایی
توانی کم عقوبتها نمایی
❈۳۰❈
و لیکن پس کجا باشد کریمی
خداوندی و رادی و رحیمی
اگر بخشایش از من باز گیری
ز من زاری وپوزش نه پذیری
❈۳۱❈
همین جا بند درگاه تو گیرم
همی گریم به زاری تا بمیرم
بع دیگر جای رفتن چون توانم
که بخشاینده ای چون تو ندانم
❈۳۲❈
مکن ماها و بر جانم ببخشای
بلا زین بیش بر جانم میفزای
چه بود ار من گنه کردم یکی بار
نه جز من نیست در گیتی گنهگار
❈۳۳❈
گناه آید ز گیهان دیده پیران
خطا آید ز داننده دبیران
دونده باره هم در سر در آید
برنده ثیغ هم کندی نماید
❈۳۴❈
گر آمد ناگهان از من خطایی
مرا منمای داغ هر جفایی
منم بنده توی زیبا خداوند
ز بیزاری منه بر پای من بند
❈۳۵❈
همه جوری توانم بردن از یار
جز آن کز من شود یکباره بیزار
مرا کوری به از هجر تو دیدن
مرا کرّی به از طعنت شنیدن
❈۳۶❈
مرا هرگز مبادا از تو دوری
ترا هرگز مباد از من صبوری
نگارا تا تو بر من دل گرانی
به چشم من سبک شد زندگانی
❈۳۷❈
همیشه دج گران باشی به بیداد
گران باشد همیشه سنگ و پولاد
نباشد مهرت اندر دل گه جنگ
نباشد آب در پولاد و در سنگ
❈۳۸❈
مرا خود از دلت آتش در افتاد
که خود آتش فتد از سنگ و پولاد
بر آتش سوز گرد آید همه کس
تو هم فریاد اتش سوز من رس
❈۳۹❈
اگر دریا برین آتش فشانی
نیاید آتشم را زو زیانی
جهان پر دود گشت از دود جانم
چو بختم شد به تاریکی جهانم
❈۴۰❈
جهان بر من همی گرید بدین سان
ازیرا امشب این برفست و باران
به آتشگاه می مانه درونم
به کوه برف می ماند برونم
❈۴۱❈
بدین گونه تنم را مهر کردست
که نیمی سوخته نیمی فسردست
چو من بر آسمان دیک فرشتست
که ایزد ز آتش و برفش سرشتست
❈۴۲❈
نشد برف من از آتش گدازان
که دید آتش چنین با برف سازان
کسی کاو را وفا با جان سرشتست
به برف اندر بکشتن سخت زشتست
❈۴۳❈
گمان بردم که از آتش رهانی
ندانستم که در برفم نشانی
منم مهمانت ای ماه دو هفته
به دو هفته دو ماهه راه رفته
❈۴۴❈
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
اگر شد کشتنم بر چشمت آسان
به برف اندر مکش باری بدین سان
کامنت ها