فخرالدین اسعد گرگانی:سمن بر ویس گفتا همچنین باد ز ما بر تو هزاران آفرین باد
❈۱❈
سمن بر ویس گفتا همچنین باد
ز ما بر تو هزاران آفرین باد
شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش
دلت گش باد و بختت همچو دل گش
❈۲❈
من آن شایسته یارم کم تو دیدی
که همچون من نه دیدی نه شنیدی
نه روشن ماه من بی نور گشتست
نه مشکین زلف من کافور گشتست
❈۳❈
نه خم زلفکانم گشت بی تاب
نه در اندر دهانم گشت بی آب
نه سروین قد من گشتست چنبر
نه سیمین کوه من گشتست لاغر
❈۴❈
گر آنگه بود ماه نو رخانم
کنون خورشید خوبان جهانم
رخانم را بود حورا پرستار
لبانم را بود رذوان خریدار
❈۵❈
به چهره آفتاب نیکوانم
به غمزه پادشاه جاودانم
به پیش عارض من گل بود خوار
چنان چون خوار باشد پیش گل خار
❈۶❈
صنوبر پیش بالایم بود چنگ
چو گوهر نزد دندانم بود سنگ
منم از خوب رویی شاه شاهان
چنان کز دلربایی ماه ماهان
❈۷❈
نبرَّدکیسه را از خفته طرار
چنان چون من ربایم دل ز بیدار
نگیرد شیر گور و یوز آهو
چنان چون من به غمزه جان جادو
❈۸❈
ز رویم مایه خیزد دلبری را
ز مویم مایه باشد کافری را
نبودم نزد کس من خوار مایه
چرا گشتم به نزد تو کدایه
❈۹❈
اگر چه نزد تو خوار و زبونم
از آن یاری که تو داری فزونم
کنون هم گل همی بایدت و هم من
بدان تا گلت باشد جفت سوسن
❈۱۰❈
چنین روز آمدت زین یافه تدبیر
سبک ویران شود شهری به دو میر
کجا دیدی دو تیغ اندر نیامی
و یا گم روز و شب در یک مقامی
❈۱۱❈
مرا نادان همی خوانی شگفتست
ترا خودپای نادانی گرفتست
دلت گر ابله و نادان نبودی
به چونین جای بر پیچان نبودی
❈۱۲❈
و گر نادان منم از تو جدایم
خداوند ترایم نه ترایم
بجای آور سپاس و شکر یزدان
که چون موبد نیی با جفت نادان
❈۱۳❈
چو ویسه داد یکسر پاسخ رام
به مهر اندر نشد سنگین دلش رام
ز روزن باز گشت و روی بنهفت
نگهبانان و در بانانش را گفت
❈۱۴❈
مخسپید امشب و بیدار باشید
به پاس اندر همه هشیار باشید
کجا امشب شبی بس سهمناکست
جهان را از دمه بیم هلاکست
❈۱۵❈
ز باد تند و از هرّای باران
همی تازند پنداری سواران
جهان آشفته چون آشفته دریا
نوان در موجش این دل کشتی آسا
❈۱۶❈
ز موج تند و باد سخت جستن
بخواهد هر زمان کشتی شکستن
چو رامین را به گوش آمد ز جانان
سخن گفتار او با پاسبانان
❈۱۷❈
که امشب سربسر بیدار باشید
به پاس اندر همه هشیار باشید
امید از دیدن جانان ببرید
کجا بادش همه پهلو بدرید
❈۱۸❈
نیارست ایستادن نیز بر جای
که نه دستش همه جنبید و نه پای
عنان رخش را بر تافت ناچار
هم از جان گشته نومید و هم از یار
❈۱۹❈
همی شد در میان برف چون کوه
فزون از کوه او را بر دل اندوه
همی گفت ای دل اندیشه چه داری
اگر دیدی ز یار خویش خواری
❈۲۰❈
به عشق اندر چنین بسیار باشد
تن عاشق همیشه خوار باشد
اگر زین روزت آید رستگاری
مکن زین پس بتان را خواستگاری
❈۲۱❈
تو آزادی و هر گز هیچ آزاد
چو بنده بر نتابد جور و بیداد
ازین پس هیچ یار و دوست مگزین
به داغ این پسین معشوق بنشین
❈۲۲❈
بر آن عمری که گم کردی همی موی
چو زین معشوق یاد آری همی گوی
دریغا رفته رنج و روزگارا
کزیشان خود دریغی ماند مارا
❈۲۳❈
دریغا آن همه رنج و تگاپوی
که در میدان بسر برده نشد گوی
دریغا آن همه اومیدواری
که شد نا چیز چون باد گذاری
❈۲۴❈
همی گفتم دلا بر گرد ازین راه
که پیش آید درین ره مر رتا چاه
همی گفتم زبانا راز مگشای
نهان دل همه با دوست منمای
❈۲۵❈
که بس خواری نماید دوست مارا
همی دیدم من این روز آشکارا
که چون تو راز بر دلبر گشایی
نهانت هر چه هست او را نمایی
❈۲۶❈
نماید دوست چندان ناز و گشّی
که در مهرش نماند هیچ خوشی
ترا به بود خاموشی ز گفتار
بگگفتی لاجرم گشتی چنین خوار
❈۲۷❈
چه نیکو داستانی زد یکی دوست
که خاموشی به مرغان نیز نیکوست
کامنت ها