فخرالدین اسعد گرگانی:سمن بر ویس دست رام در دست ز داغ عاشقی بیهوش و سرمست
❈۱❈
سمن بر ویس دست رام در دست
ز داغ عاشقی بیهوش و سرمست
ز بس سرما تنش چون بیدلرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
❈۲❈
همی گفت ای مرا چون دیده در خور
شبم را ماهتابی روز را خور
ز روی دوستی شایسته یاری
ز روی نام زیبا شهریاری
❈۳❈
نه بی روی تو خواهم زندگانی
نه بی کام تو خواهم کامرانی
بیازردم ترا نیکو نکردم
بدین غم دست و بازو را بخوردم
❈۴❈
مکش چندین کمان خشم و آزار
میندازم تو چندین تیر تیمار
بیا تا هر دوان دل شاد داریم
به نیکو یکدگر را یاد داریم
❈۵❈
حدیث رفته را دیگر نگوییم
به آن مهر دلها را بشوییم
مشو دلتنگ از آن خواری که دیدی
وزآن گفتار ها کز من شنیدی
❈۶❈
ترا خواری بود از همبر تو
نه از چون من نگار و دلبر تو
به گیتی نامورتر پادشایی
ببوسد خاک پای دلربایی
❈۷❈
نه باشد در عتاب نیکوان جنگ
نه اندر نازشان بردن بود ننگ
ببر نازم که جانم هم تو بردی
مدارا کن که غارت هم تو کردی
❈۸❈
چه ژواهی روز رستاخیز کردن
که خون چون منی داری به گردن
چه روز آید مرا زین روز بدتر
که نه دل بینم اندر بر نه دلبر
❈۹❈
دلم بردی و اکنون رفت خواهی
دل و دلدار را چند کاهی
اگر تو رفت خواهی پس مبر دل
که آتش باردم زین درد بر دل
❈۱۰❈
ترا چون دل دهد جستن جدایی
ز روی من بریدن آشنایی
تو آنی کت همی خواندم وفادار
کنون از من شدی یکباره بیزار
❈۱۱❈
دریغا آن همه پیمان که بستی
ببستی باز بیهوده شکستی
بسی دادم دل بیهوده را پند
که با این بی وفا هرگز مپیوند
❈۱۲❈
دل خود کامم از پیمان برون شد
که داند گفت حال او که چون شد
کنون ایدر مرا چندین چه داری
خمارین چشم من خونین چه داری
❈۱۳❈
اگر بر گشت خواهی زود بر گرد
که سرما بر کشید از جان من گرد
و گر تو بر نگردی ای سمنبر
به همراهی مرا با خویشتن بر
❈۱۴❈
منم با تو به دشوار و به اسان
چو صد فرسنگ دوری از خراسان
و گر صد پرده را بر من بدری
به خنجر دستم از دامن ببری
❈۱۵❈
بگیرم دامنت با تو بیایم
زمانی بی تو با موبد نپایم
کجا گر من دلی چون کوه دارم
بر اندیشیدن هجرت نیارم
❈۱۶❈
بخواهی رفتن ای خورشید تابان
مرا فمره نباندن در بیابان
بخواهی بردن ای دیبای صدرنگ
زرویم رنگ وزتن زورو فرهنگ
❈۱۷❈
چه بی رحمی چه بی مهری چه بی شرم
کزین لابه نشد سنگین دلت نرم
همی گفت این سخنها ویس دلبر
همی راند از دو دیده رود بربر
❈۱۸❈
دل رامین نشد زان لابه خشنود
ز بس سختی تو گفتی آهنین بود
گرو بستند برف و خشم رامین
که نه آن کم شود تا روز نه این
❈۱۹❈
چو ویس و دایه نومیدی گرفتند
ز رامین باز گشتند و برفتند
بشد ویس و بشد ماه جهان تاب
دلش پر آتش و دیده پر از آب
❈۲۰❈
هم از سرما تنش لرزنده چون بید
هم از رامین دلش بر گشته نومید
همی گفت و ای من زین بخت وارون
که گویی هست با جان منش خون
❈۲۱❈
که با من بخت من چندان ستیزد
که روزی خون من ناگه بریزد
ز من ناکس تر ای دایه که دانی
اگر زین بیش ورزم مهربانی
❈۲۲❈
و گر باشم ازین پس مهر پرور
بیار انگشت و چشم من بر آور
چنان بیچاره گشت اندر تنم جان
که بی جان تن بریز خاک پنهان
❈۲۳❈
تن من گر بدین حسرت بمیرد
به گیتی هیچ گورش نه پذیرد
کنون کز جان و از جانان بریدم
چه خواهم دید ازین ندتر که دیدم
❈۲۴❈
به عشق اندر بلایی زین بتر نیست
سیاهی را زپس رنگی دگر نیست
کامنت ها