اسدی توسی:پر از نخل خرما یکی بیشه دید چنان کآسمان بد درو ناپدید
❈۱❈
پر از نخل خرما یکی بیشه دید
چنان کآسمان بد درو ناپدید
تو گفتی مگر هر درختی ز بار
عروسیست آراسته حوروار
❈۲❈
از آهو همه بیشه بیش از گزاف
از آن آب کافورش آمد ز ناف
به مرز بیابان و ریگ روان
گذر کرد از اندوه رسته روان
❈۳❈
بسی زرّ از آن ریگ برداشتند
که یک گام بی زرّ نگذاشتند
چو از ریگ بگذشت و راه دراز
بَر مرغزاری خوش آمد فراز
❈۴❈
پر از مرغ رنگین همه مرغزار
به دستان خروشنده هرمرغ زار
از آن خیل مرغان جدا هر کسی
گرفتند از بهر کشتن بسی
❈۵❈
به آهن همی حلقشان هر که کشت
بریده نشد جز به سنگ درشت
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او بر زدی ماه تیغ
❈۶❈
هر آن مرغ پرّنده اندر هوا
که کردی بر آن کوه رفتن هوا
توانش نبودی پریدن ز جای
مگر همچو پیکان دویدن به پای
❈۷❈
همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ
که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار
به هر سنگ بر بد پلنگی نگار
❈۸❈
از آن هر که بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان
دگر جای در ره دهی چند دید
بَر کوهی از تازه گل ناپدید
❈۹❈
بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ
چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ
یکی تخت پیروزه اندر میان
همه تخت بر پیکر چینیان
❈۱۰❈
ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست
درو چاربت دست داده به دست
سخنگوی هر چار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر
❈۱۱❈
نبدشان دل و جان و، بدشان سخن
ندانست کس گفت ایشان ز بن
ولیک ار بدی ده تن از مردمان
جدا هر یکی زو به دیگر زبان
❈۱۲❈
ز هر چاربت گفتگوی و خروش
چو گفتار خویش آمدیشان به گوش
دگر شهری آمدش کوچک ز پیش
در او مردم انبوه از اندازه بیش
❈۱۳❈
به نزدش یکی چشمهء آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر
از آن چشمه شبگیر تا گاه شام
همی ماهی آورد هر کس به دام
❈۱۴❈
بکردندی آن را به خورشید خشک
چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک
جدا هر کسی رشته ز آن تافتی
چو از پنبه زو جامه ها بافتی
❈۱۵❈
به کوه اندرش چشمه بد نیز چند
به کام اندرون آب هر یک چو قند
به گرما بدی گشته آن آب یخ
به سرما روان از بَر ریگ و شخ
❈۱۶❈
دگر دید بتخانه از زرّ خام
سپیدش در و بام چون سیم خام
میانش یکی تخت سیمینه ساز
بدان تخت زرین بتی خفته باز
❈۱۷❈
سَر سال چو آفتاب از بره
فروزنده کردی جهان یکسره
برآن تخت بت بر سر افراشتی
بجَستی و یک نعره برداشتی
❈۱۸❈
گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ
بر میوه آن سال بودی فراخ
و گر نامدی، داشتندی به فال
که ناچار برخاستی تنگسال
❈۱۹❈
از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش
مر آن سال را ساختی کار خویش
برابرش میلی بد انگیخته
از آن میل طبلی در آویخته
❈۲۰❈
کرا دور بودی کس و خویش ویار
به نامش چو بردی زدی کف دو بار
شدی طبل اگر مرده بودی خموش
و گر زنده بودی گرفتی خروش
❈۲۱❈
از آن چند منزل دگر برگذشت
به نخچیر گه بود روزی به دشت
زمین دید یکسر همه ساده ریگ
بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ
❈۲۲❈
فروزان در آن ریگ با تف و تاب
دوان ماهیان دید همچون در آب
به اهواز گویند باشد همین
نیابند جایی به دیگر زمین
❈۲۳❈
به بومی بود خشک و از نم تهی
خورندش زنان از پی فربهی
به جایی دگر دید بر سنگلاخ
درختی گشن برگ بسیار شاخ
❈۲۴❈
برو پشم رسته ز میشان فزون
به نرمی چو خز و به سرخی چو خون
یکی شهر بد نزدش آراسته
پر از خوبی و مردم و خواسته
❈۲۵❈
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند
هر آن گه خّرم بهار آمدی
گل آن درخت آشکار آمدی
❈۲۶❈
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریا کنار آمدی نزد اوی
شدی گه گهش پیش غلتان به خاک
چو خواهشگری پیش یزدان پاک
❈۲۷❈
همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه
نرفتی، مگر زی چراگاه گاه
چو گلهاش یکسر فرو ریختی
خروشیدن و ناله انگیختی
❈۲۸❈
زدی بر زمین سر ز پیش درخت
همی تا بکردی سرو لخت لخت
شدی باز و تا گل ندیدی به بار
نگشتی به نزد درخت آشکار
❈۲۹❈
از آن جایگه رفت خّرم روان
به پیش آمدش ژرف رودی روان
چو خور برکشیدی به خاور فرود
سوی باختر رفتی آن ژرف زود
❈۳۰❈
چو از باختر باز برتافتی
سوی خاور آن آب بشتافتی
مر آن را ندانست کز چیست کس
شدن روز و شب، بازگشتن ز پس
❈۳۱❈
دو روز از شگفتی همان جا بماند
چو لختی برآسود لشکر براند
یکی پشته دید از گیا حله پوش
بر او سبز مرغی گرفته خروش
❈۳۲❈
خوش آواز مرغی فزون از عقاب
کجا خشک دشتی بدو دور از آب
وی از بهر مرغی بدی آبکش
شدی حوصله کرده پر آب خوش
❈۳۳❈
یکی پشته جستی سراندر هوا
نشستی براو بر کشیدی نوا
که تا هر که مرغی بدی آب جوی
برش تاختندی به آواز اوی
❈۳۴❈
مر آن مرغکان را همه آب سیر
بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر
دگر چند که دید یک سو ز راه
نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه
❈۳۵❈
به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی
هم از رنگش استاده آبی به جوی
بر راغشان نیستان و غیش
رَم شیر هر سونش از اندازه بیش
❈۳۶❈
یکی گلبن تازه در نیستان
گلش چون قدح در کف می ستان
هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی
شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی
❈۳۷❈
گرش بیم بودی ز شیر نژند
چو بر شیر رفتی نکردی گزند
اگر چه بدی گلش پژمرده سخت
چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت
❈۳۸❈
به می درفکندی شکفته شدی
دگر باره گلهاش کفته شدی
همه نیسان گشت گرد دلیر
به شمشیر بفکند بسیار شیر
❈۳۹❈
دگر مرغکان دید همچون چکاو
همه بانگ رفت از بر چرخ گاو
میان آتشی بر کشیده بلند
خروشان و غلتان درو بی گزند
❈۴۰❈
از آن پهلوان را دو رخ برفروخت
کز آتش همی پّر ایشان نسوخت
به ژوها شنیدم که باشد چنین
جز از بیم شروان دگر نیست این
❈۴۱❈
چنین گفت داننده ای زآن سپاه
که شهری است ایدر به یک روزه راه
به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ
گشادن نیارند از این مرغ هیچ
❈۴۲❈
که آتش براو برفروزدش زود
گرد نعره ز آن آتش تیز و دود
دو هفته چنان چون سمندر بود
ندارد غم ار بآتش اندر بود
❈۴۳❈
کشندش سبک هر که آرد به دست
بدان شهر خوانندش آتش پرست
از آن برد چندی ز بهر شگفت
وز آن دشت روز دگر برگرفت
❈۴۴❈
شد آنجا که گیرد همی روی بوم
ز بهر محیط آب دریای روم
ازین سو بدان سوی دیگر کشید
سوی مرز شیزر سپه در کشید
❈۴۵❈
چنان دید دریا ز بس موج تیز
که بر هم زدی گیتی از رستخیز
تو گفتی زمین رزم سازد همی
سپه ساخت بر چرخ بازد همی
❈۴۶❈
شدست ابر گردش به کین تاختن
سوارانش کوه اند در تاختن
ز شبگیر تانیم شب در خروش
دریدی همی چرخ را موج گوش
❈۴۷❈
ستادی گه نیمشب چون زمین
بدی تاسپیده دمان همچنین
در آن شورش آمد همی زی کنار
شکسته شدی خایهء بی شمار
❈۴۸❈
که هر یک سر موج را تاج بود
به بالا مه از گنبد عاج بود
نه آن خایه دانست کس کز کجاست
نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست
❈۴۹❈
همان جا دگر دید چند آبگیر
پر از مردم خرد همرنگ قیر
که گرز آن یکی ساعتی دور از آب
بماندی، بمردی هم اندر شتاب
❈۵۰❈
دگر جانور دید چندان هزار
که میگشت بر گرد دریا کنار]
شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر
ز دریا برآید یکی جانور
❈۵۱❈
ز زردی همه پیکرش زرّ فام
درفشان چو خورشید هنگام بام
تن آنجا که خارد به سنگ اندرون
زمین گردد از موی او زرّ گون
❈۵۲❈
برد هر کسی جامه بافد از وی
چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی
ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد
کس اش باز نشناسد از زرّ زرد
❈۵۳❈
از او کمترین جامه شاهوار
به ارزد به دینار گنجی هزار
یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج
به کف نآمدی جز به بسیار رنج
❈۵۴❈
جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست
که ناید به عمری یکی ز آن به دست
چهل روز نزدیک دریا کنار
شب از بزم ناسود و روز از شکار
❈۵۵❈
در آن مرز بد بیشه بید وغرو
میانش بنی نوژ برتر ز سرو
درو رسته گل صدهزاران فزون
سپیدش گل و برگ زنگارگون
❈۵۶❈
هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی
شدی مست وخواب او فتادی بر اوی
چو بغنودی آن کار دیدی به خواب
کزو شست باید همی تن به آب
❈۵۷❈
ببوئید و شد هر کس از خواب سست
وز آن خواب تنشان ببایست شست
سوی اندلس برد از آن جا سپاه
که آرام نآورد روزی به راه
❈۵۸❈
بر اندلس باز دل شادکام
برآسود یک هفته با بزم و جام
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند راهمبر مه بدید
❈۵۹❈
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ
به سرما و گرمای سخت شگرف
بر آن کوه ها میغ بودی و برف
❈۶۰❈
بر آن برف بد جانور مه ز پیل
چو مشکی پر از آب همرنگ نیل
گشادند و خوردند هر کس همی
از آن آب خوش شان نبد بس همی
❈۶۱❈
سپه گرد هر کوه بشتافتند
بسی کان سیم سره یافتند
همه در دل سنگ بگداخته
چو آب فسرده برون تاخته
❈۶۲❈
به خروار بردند از آن هر کسی
دگر نیز از ایشان سرآمد بسی
سپهبد هیونان سرکش هزار
به صندوق ها کرد از آن نقره بار
کامنت ها