اسدی توسی:سوی قرطبه رفت از آن جای شاد یکی شهر خوش دید خرّم نهاد
❈۱❈
سوی قرطبه رفت از آن جای شاد
یکی شهر خوش دید خرّم نهاد
به نزدیک او ژرف رودی روان
که خوشیش در تن فزودی روان
❈۲❈
از آن شهر یک چشمه مردی سیاه
بدان ژرف رود آمدی گاه گاه
ز شبگیر تانیم شب زیر آب
بدی اندر او ساخته جای خواب
❈۳❈
نهالی به زیرش غلیژن بدی
زبر چادرش آب روشن بدی
نه ز آب اندکی سر برافراشتی
نه چون ماهیان دم زدند داشتی
❈۴❈
همان کرد پیش سپهدار نیز
سپهبدش بخشیدش بسیار چیز
وز آن جا شتابان ره اندر گرفت
به نخچیر کردن کمان بر گرفت
❈۵❈
به گلرخش روزی سپرده عنان
همی تاخت بر دمّ گوری دمان
سرانجام از او گشت نادیده گور
شد او تشنه و مانده در تف هور
❈۶❈
به کوهی بر آمد همه سنگ وخار
تنی چندش از ویژگان دستیار
رهی دید بر تیغ کهسار تنگ
بر آن ره ستودانی از خاره سنگ
❈۷❈
بدو در تن مرده ای سهمناک
شده استخوانش از پی و گوشت پاک
سرش مهتر از گنبدی بد بلند
گره گشته رگ ها بر او چون کمند
❈۸❈
دو دندانش مانند عاجین ستون
یکی ساقش از سی رش آمد فزون
به سنگی درون کنده خط ها بسی
بد از برش و نشناخت آن را کسی
❈۹❈
همی هر که بد لب به دندان گرفت
در آن کالبد مانده زایزد شگفت
کامنت ها