اسدی توسی:سپهدار از آنجا بشد با گروه همی آب جست اندر ان گرد کوه
❈۱❈
سپهدار از آنجا بشد با گروه
همی آب جست اندر ان گرد کوه
چو آمد بیابان یکی کازه دید
روان آب و مَرغی خوش و تازه دید
❈۲❈
در آن سابه بنشست و شد ز آب سیر
سر وتن بشست و بر آسود دیر
برهمن یکی پیرخمّیده پشت
برآمد ز کازه عصایی به مشت
❈۳❈
ز پیریش لاله شده کاه برگ
ز بس عمرش از وی سته مانده مرگ
به نزد سپهدار بنشست شاد
به رومی زبان آفرین کرد یاد
❈۴❈
پژوهش کنان پهلوان بلند
چه مردی بدو گفت و سال تو چند
تو تنها کست جفت و فرزند نی
پرستنده و خویش و پیوند نی
❈۵❈
از این کوه بی بر چه داری به دست
چه خوشیت کایدر گزیدی نشست
بدو گفت سالم به نهصد رسید
دلم بودن از گیتی ایدر گزید
❈۶❈
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل راهواست
بود جغد خرم به ویران زشت
چو بلبل به خوش باغ اردی بهشت
❈۷❈
شب و روزم ایزد پرستیت راه
نشست این که و، خورد و پوشش گیاه
گر از آدمی نیست خویشم کسی
دگر خویش و پیوند دارم بسی
❈۸❈
خرد هست مادر مرا هش پدر
دل پاک هم جفت و دانش پسر
هنر خال و شایسته فرهنگ عم
ره داد ودین دو برادر به هم
❈۹❈
هوا و حسد هر دوام بنده اند
همان خشم و آزم پرستنده اند
بر این گونه ام بندگان اند و خویش
که کس ناردم هر گز آزار پیش
❈۱۰❈
نی ام نیز تنها اگر بی کسم
که با من خدایست و یار او بسم
جهان را پرستی تو این نارواست
پرستش خدای جهان را سزاست
❈۱۱❈
جهان جان گزایست و او جانفزای
جهان گم کنندست و او رهنمای
جهان جفت غم دارد او جانفزای
جهان عمر کوته کند او دراز
❈۱۲❈
اگر چه دشمن ترا نیست کس
جهان دشمن آشکارست بس
شد آگه جهان پهلوان ز آن سخن
که فرزانه رأیست پیر کهن
❈۱۳❈
همی خواست تا بنگرد راه راست
کش اندر سخن پایگه تا کجاست
بدو گفت کآی گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش
❈۱۴❈
هر آن کاو نکو رای و دانا بود
نه زیبا بود گر نه گویا بود
چه مردم که گویا ندارد زبان
چه آراسته پیکر بی روان
❈۱۵❈
نکو مرد از گفت خوبست و خوی
چو شاخ از گل و میوه باشد نکوی
کرا سوی دانش بود دسترس
ورا پایه تا دانش اوست بس
❈۱۶❈
هرآن کس که نادان و بی رآی و بن
نه در کار او سود و نی در سخن
درختیش دان خشک بی برگ و بر
که جز سوختن را نشاید دگر
❈۱۷❈
بود مرد دانا درخت بهشت
مرو را خرد بیخ و پاکی سرشت
برش گونه گون دانش بی شمار
که چندشچنی کم نگرددز بار
❈۱۸❈
ز دانا سزد پرسش و جست و جوی
کسی کاو نداند نپرسند ازاوی
نخستین سخنت از خرد بد کنون
بگو تاخرد چیستزی رهنمون
❈۱۹❈
چنین پاسخ آراست داننده پیر
که روخ ازخرد گشت دانش پذیر
تن ما جهانیست کوچک روان
ورا پادشا این گرانمایه جان
❈۲۰❈
بجانست این تن ستاده به پای
چنان کاین جهان از توانا خدای
برون و اندرونش به دانش رهست
ز هرچ آن بود در جهان آگهست
❈۲۱❈
روانش یکی نام و جان دیگرست
ولیکن درست او یکی گوهرست
نه جانست این گوهر و نه روان
که از بن خداوند اینست و آن
❈۲۲❈
ولیکن چو دانستی اش راه راست
روان گرش خوانی وگرجان، رواست
کنیفیست این تن که با رنگ و بوی
بدو هر چه بدهی بگنداند اوی
❈۲۳❈
دراو جان ما چون یکی مستمند
میان کنیفی به زندان و بند
ندارد ز بن دادگر پادشا
کسی بی گنه را به زندان روا
❈۲۴❈
پس اینجان ما هست کرده ز پیش
کز اینسان به بندست در جسم خویش
دگر دشمنان اندش از گونه گون
فراوان ز بیرون تن و اندرون
❈۲۵❈
چه گرما و سرما از اندازه بیش
چه بدخورنیها نه برجای خویش
درون تنش هم بسی دشمن اند
چه آنچ از وی آمد چه آنچ از تن اند
❈۲۶❈
ز تن ساز طبعش شدن بی نوا
ازو خشم و حجت و رشک و هوا
دگر درد و بیماری گونه گون
چه مرگ و چه غمها ز دانش فزون
❈۲۷❈
وی افتاده تنها درین بند تنگ
ز هر روی چندیش دشمن به جنگ
گهش جنگ ساز این و آگاه آن دگر
میان اندرو با همه چاره گر
❈۲۸❈
سرانجام هم گردد از جنگ سیر
بر او دشمنانش بباشند چیر
کامنت ها