اسدی توسی:رسید از پس هفته ای شاد و کش به شهری دلارام و پدرام و خوش
❈۱❈
رسید از پس هفته ای شاد و کش
به شهری دلارام و پدرام و خوش
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی برسرش بیشهٔ زعفران
❈۲❈
بر آن کوه بر میلی افراخته
ز مس و آهن و روی بگداخته
نبشته ز گردش خطی پارسی
که بد عمر من شاه ده بار سی
❈۳❈
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
به گنج و به لشکر همالم نبود
در این کوه صد سال بودم نشست
بسی رسته زر آوریدم به دست
❈۴❈
همه زیر این میل کردم نهان
برفتم سرانجام کار از جهان
نه زو شاد بودم بدین سر به نیز
نخواهم بدان سربدَن شاد نیز
❈۵❈
ندانم که یابد بدو دسترس
مرا بهره باری شمارست و بس
چو دستت به چیز تو نبودرسان
چه چیز تو باشد چه آن کسان
❈۶❈
غم و رنج من هر که آرد به یاد
نباشد به آکندن گنج شاد
به نیکی برد رنج هر روز بیش
که فرجام هم نیکی آیدش پیش
❈۷❈
گر از کوه داریم زر بیش ما
توانگرخدایستو درویش ما
ایا آنکه این گنجت آیدبه دست
ز روی خرد بر به کار آنچه هست
❈۸❈
همه ساله ایدر توانا نیی
که امروز اینجا وفردا نیی
تن از گنجدنیا میفکن به رنج
ز نیکیو نام نکوساز گنج
❈۹❈
که بردن توان گنج زر، گرچه بس
ز کس گنج نیکینبردست کس
جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز
ازاو کوش تا تن کشی بر فراز
❈۱۰❈
فژه گنده پیرسیت شوریده هش
بداندیش و فرزندخور، شوی کش
به هرگونه فرزند آبستن است
تو فرزند را دوست و او دشمن است
❈۱۱❈
پناهت بداد آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس
دل پهلوان خیره شد کآن بخواند
بسی در ز دو جزع روشن براند
❈۱۲❈
سپه را بفرمود تاهمگروه
فکندندآن میلو کندند کوه
چهی بود زیرش چو تاری مغاک
پر از زرّ رسته بیاکنده پاک
❈۱۳❈
سراسر فراز چَه انبار کرد
صد و بیست اشتر همه بار کرد
بی اندازه زآن کاسه و خوان و جام
بسازید وزین کرد و زرین ستام
❈۱۴❈
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندر نشاخت
ز یک روی آن جام جمشید شاه
نگاریده دربزم باتاج وگاه
❈۱۵❈
ز روی دگر پیکر خویش کرد
چو در صف چه با اژدهای برد
هر آنگه که بزمی نو آراستی
بدان ده منی جام می خواستی
❈۱۶❈
چو برداشت آن گنج از آن مرز و بوم
به نزد خسو شد که بد شاه روم
به عمورّیه بود شه را نشست
چوبشنید کآمد یل چیر دست
کامنت ها