اسدی توسی:سه منزل پذیره شدش با سپاه زد آذین دیبا و گنبد به راه
❈۱❈
سه منزل پذیره شدش با سپاه
زد آذین دیبا و گنبد به راه
بیاراست ایوان چو باغ ارم
نثارش گهر کرد و مشک و درم
❈۲❈
به شادیش بر تخت شاهی نشاست
بسی پوزش از بهر دختر بخواست
بدش نغز رامشگریچنگ زن
یکی نیمهمرد و یکی نیمه زن
❈۳❈
سر هر دو از تن به هم رسته بود
تنان شان به هم باز پیوسته بود
چنان کآن زدی، این زدی نیز رود
ورآن گفتی، ایننیز گفتی سرود
❈۴❈
یکی گر شدی سیر از خورد و چیز
بدی آن دگرهمچنوسیر نیز
بفرمود تا هر دو می خواستند
رهچنگ رومی بیاراستند
❈۵❈
نواشان ز خوشی همی برد هوش
فکند از هوا مرغ را در خروش
ببودند یک هفته دلشاد و مست
که ناسود یک ساعت از جام دست
❈۶❈
سر هفته با پهلوان شاه شاد
یکی کاخ شاهانه را در گشاد
سرایی پدید آمد آراسته
به از نو بهشتی پر از خواسته
❈۷❈
دراو خرّم ایوان برابر چهار
ز رنگش گهرها چو باغ بهار
یکی قصرش از سیم و دیگر ز زرّ
سیم جزعو چارمبلورین گهر
❈۸❈
درشبر شبه درّ و بیجاده بود
زمینش همه مرمر ساده بود
دو صد خانه هم زین نشان در سرای
سراسر به سیمین ستون ها بپای
❈۹❈
به هر خانه در تختی از پیشگاه
بر تخت زرّین یکی زیرگاه
به هر تختبر خسروی افسری
سزاوار هر افسری پرگری
❈۱۰❈
در آن روشن ایوان که بود از بلور
دو بت کرده زرین چو ماه و چو هور
یکی چون از چهره، دیگر چو مرد
ز یاقوتشان تاج واز لاژورد
❈۱۱❈
دو صد گونه کرسی در ایوان ز زرّ
بتی کرده بر هر یکیاز گهر
یکی خادماز پیش هر بت شمن
بر آتش دمان مشک و عنبر به من
❈۱۲❈
یکی میل ازسیم بفراخته
یکی چرخ گردان بر آن ساخته
ز زرّ برج ها و اختران سپهر
روان کرده از چرخبا ماه و مهر
❈۱۳❈
شب و روز با ساعت و سال و ماه
بدیدی دراو هرکه کردی نگاه
به پدرام باغی شد اندر سرای
چوباغ بهشتی خوش و دلگشای
❈۱۴❈
برآورده دیوارها ازرخام
رهش مرمر و جوی ها سیم خام
بهدیواربر جوی ها ساخته
به هر نایژه آب رزتاخته
❈۱۵❈
همه باغطاووس و رنگین تذرو
خرامنده در سایهٔ نوژ و غرو
گلی بد که شب تافتی چون چراغ
به روزی دو ره بشکفیدی به باغ
❈۱۶❈
دو صد گونهگلبدمیان فرزد
فروزان چو در شب ز چرخ اورمزد
گلی بد که همواره کفته بدی
به گرما و سرما شکفتهبدی
❈۱۷❈
درخت فراوان بد از میوه دار
به هر شاخ بر پنج شش گونه بار
قفس ها ز هرشاخی آویخته
دراومرغ دستان برانگیخته
❈۱۸❈
به هر گوشه از زرّ یکی آبگیر
گلاب آبش و ریگ مشک و عبیر
بسی ماهی از سیم و از زرّ ناب
به نیرنگ کردهروان زیر آب
❈۱۹❈
در آن باغ یک ماه دیگر به ناز
ببودند وبا باده و رود و ساز
سَر مه یکینامه آمد پگاه
ز جفت سپهبد به نزدیک شاه
❈۲۰❈
بسی لابه ها ساخته زی پدر
که از پهلوان چیست نزدت خبر
ز هرچ آگهی زو سود ار گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند
❈۲۱❈
که هست از گه رفتنشسال پنج
من اندر جداییش با درد و رنج
تنم گویی از غم بهخار اندرست
دل از تف به خونین بخار اندرست
❈۲۲❈
ازآن روز کم روشنی بهره نیست
مرا باری آن روز با شب یکسیت
مدان هیچ درد آشکار و نهفت
درد جدایی ز شایسته جفت
❈۲۳❈
بجوشید مغز سپهبد ز مهر
به خون زآب مژگان بیاراست چهر
کهن بویهٔ جفت نو باز کرد
هم اندر زمان راه را ساز کرد
❈۲۴❈
به شهر کسان گر چه بسیار بود
دل از خانه نشکیبد و زاد و بود
بدانست رازش نهان شاه روم
شد از غم گدازنده مانند موم
❈۲۵❈
سبک هدیهٔ دختر از تخت عاج
بیاراست با افسر و طوق و تاج
هم از یاره و زیور و گوشواره
دو نعلین زرین گوهر نگار
❈۲۶❈
ز دیبا و پرنون شتروار شست
ز پوشیدنی جامه پنجاه دست
پرستار تیرست و خادم چهل
طرازی دو صد ریدک دلگسل
❈۲۷❈
ز زرّینه آلت به خروارها
ز فرش و طوایف دگر بارها
عماری ده از عود بسته به زر
کمرشان براز رستهای گهر
❈۲۸❈
از استر صد آرایش بارگاه
یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه
همیدون سزاوار داماد نیز
بیاراست از هدیه هر گونه چیز
❈۲۹❈
ز دیبا و دینار و خفتان و تیغ
هم از تازی اسپان چو پوینده میغ
بی اندازه سیمین و زرین دده
درون مشک و بیرون به زر آزده
❈۳۰❈
روان کوشکی یکسر از عود خام
به زرّین فش و بند زرین قوام
یکی ماه کردار زرّین سپر
کلاهی چو پروین ز رخشان گهر
❈۳۱❈
هم از بهر ضحاک یک ساله نیز
بدو داد باژ و ز هرگونه چیز
ببخشید گنجی به ایران سپاه
برون رفت یک روزه با او به راه
❈۳۲❈
ورا کرد بدرود و زاو گشت باز
سپهدار برداشت راه دراز
فرستاد کس نزد عم زاد خویش
که در طنجه بگذاشت بودش ز پیش
❈۳۳❈
بفرمود تا نزد او بی هراس
به راه آورد لشکر و منهراس
به طرطوس شد کرد ماهی درنگ
سپه برد از آنجا به دژهوخت گنگ
❈۳۴❈
چو شد نزد ضحاک شاه آگهی
بیاراست ایوان و تخت شهی
سپه پاک با سروان سترگ
همان پیل و بالا و کوس بزرگ
کامنت ها