اسدی توسی:همان روزگار اثرط سرفراز به بیماری افتاد و درد و گداز
❈۱❈
همان روزگار اثرط سرفراز
به بیماری افتاد و درد و گداز
چو سالش دوصد گشت و هشتادوپنج
سرآمد براو ناز گیتی و رنج
❈۲❈
دَم زندگانیش کوتاه شد
به جایش جهان پهلوان شاه شد
چنینست، مر مرگ را چاره نیست
بَر جنگ او لشکر و باره نیست
❈۳❈
گرامیست تن تا بود جان پاک
چو جان شد،کشان افکنندش به خاک
به جای بلند ار ز مه برتریم
چو مرگ آید از زیر خاک اندریم
❈۴❈
جهان کشته زاریست با درنگ و بوی
دراو عمر ما آب و ما کشت اوی
چنان چون درو راست همواره کشت
همه مرگ راییم ما خوب و زشت
❈۵❈
بجاییم و همواره تازان به راه
براین دو نوند سپید و سیاه
چنان کاروانی کزاین شهر بر
بودشان گذر سوی شهر دگر
❈۶❈
یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز
به نوبت رسیده به منزل فراز
خنک مرد دانندهٔ رأیمند
به دل بی گناه و به تن بی گزند
❈۷❈
از آن پس جهان پهلوان چون ز بخت
به جای پدر یافت شاهی و تخت
براین بر دگر چند بگذشت سال
شب و روز گردونش نیکی سگال
❈۸❈
برادر یکی داشت جوینده کام
گوی شیردل بود گورنگ نام
همان سال کاثرط برفت از جهان
شد او نیز در خاک تاری نهان
❈۹❈
ازاو کودکی ماند مانند ماه
چو مه لیک نادیده گیتی دو ماه
نریمان پدر کرده بد نام اوی
ز گیتی همان بد دلارام اوی
❈۱۰❈
به کام دلش پهلوان سترگ
همی پرورانید تا شد بزرگ
نبد دیده روی پدر یک زمان
عمش را پدر بودی از دل گمان
❈۱۱❈
کشیدن کمان و کمین ساختن
زدن خنجر و اسب کین تاختن
ره بزم و چوگان و گوی و شکار
بیاموختش پهلوان سوار
❈۱۲❈
یلی شد که چون نیزه برداشتی
سنان بر دل کوه بگذاشتی
به خنجر ببستی ره رود نیل
به کشتی شکستی سر زنده پیل
کامنت ها