اسدی توسی:زدی دست و اندر تک باد پای چناری به یک ره بکندی ز جای
❈۱❈
زدی دست و اندر تک باد پای
چناری به یک ره بکندی ز جای
چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر
به پیکان در آوردی از چرخ تیر
❈۲❈
یکی گو گه زور صد مرد بود
سر چرخ در چنبر آورده بود
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و شد سال عمرش هزار
❈۳❈
بیآمد فریدون به شاهنشهی
وز آن مارفش کرد گیتی تهی
سرش را به گزر کیی کوفت خرد
ببستش، به کوه دماوند برد
❈۴❈
چو در برج شاهین شد از خوشه مهر
نشست او به شاهی سر ماه مهر
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
به شاهی سر از چرخ مه برفراخت
❈۵❈
بدین جشن وی آتش آراستست
هم آیین این جشن ازاو خاستست
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان
❈۶❈
فرستاد مر کاوه را کینه خواه
به خاور زمین با درفش و سپاه
که راند بدان مرز فرمان او
دل هرکس آرد به پیمان او
❈۷❈
دگر نامه ای ساخت زی سیستان
به نزد سپهدار گیتی ستان
نخست از سخن یاد دادار کرد
که از نیست هست او پدیدار کرد
❈۸❈
بدو پایدارست هر دو جهان
ز دیدار او نیست چیزی نهان
تن و جان و روز و شب و چیز و جای
زمین اختر و چرخ و هر دو سرای
❈۹❈
چو کن گفته شد بود بی چه و چون
هنوزش نپیوسته با کاف نون
بدین جانور خیل چندین هزار
رساند همی روزی از روزگار
❈۱۰❈
نه از دادن روزی آیدش رنج
نه هرچند بدهد بکاهدش گنج
دگر گفت کاین نامهٔ دلفروز
فرستاده آمد به هرمزد روز
❈۱۱❈
ز فرّخ فریدون شه کامکار
گزین کیان بندهٔ کردگار
به گرشاسب کین جوی کشورگشای
جهان پهلوان گرد زاول خدای
❈۱۲❈
پل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هژبرافکن گردگیر
گزارندهٔ خنجر سرفشان
فشانندهٔ خون گردنکشان
❈۱۳❈
ستانندهٔ تاج هنگام رزم
نشانندهٔ شاه بر گاه بزم
ز گام سمندش سته رود نیل
به دام کمندش سر زنده پیل
❈۱۴❈
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان
ترا مژده بادا که چرخ بلند
به ما کرد تاج شهی ارجمند
❈۱۵❈
دل هر شهی بستهٔ کام ماست
به هر مهر و منشور بر نام ماست
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشاه از نخست
❈۱۶❈
خرد افسرش باشد و دادگاه
هش و رأی دستور و، دانش سپاه
مرا این همه هست و از کردگار
شدم نیز بر خسروان شهریار
❈۱۷❈
چو ضحاک ناپاکدل شاه بود
جهان را بداندیش و بدخواه بود
ز بهرش به پیکار هر مرز بوم
به هم برزدی خاور و هند و روم
❈۱۸❈
چه با اژدها و چه با دیو و شیر
زمانی نگشتی ز پیکار سیر
مرا داد یزدان کنون فرّ و برز
ازاو بستدم تاج شاهی به گرز
❈۱۹❈
بریدم پی تخمهٔ اژدها
جهان گشت از جادویی ها رها
تو از جان و از دیده بیشی مرا
هم از گوهر پاک خویشی مرا
❈۲۰❈
به تو دارم امید از آن بیشتر
که بر کام ما بسته داری کمر
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه
❈۲۱❈
شنیدم که شد رام رایت زمان
رسیدت نوآمد یکی میهمان
که از جان فزونتر همی دانی اش
نریمان جنگی همی خوانی اش
❈۲۲❈
درختیست کو شادی آرد همی
وزاو میوه فرهنگ بارد همی
مهی نو برآمد ز چرخ مهی
که دارد فزونی و فرّ و بهی
❈۲۳❈
به یزدان چنین دارم امید و کام
که این ماه نو را ببینم تمام
چو نامه بخوانی سبک برگزین
برایوانت خرگاه و بر تخت زین
❈۲۴❈
مزن جز به ره دم برآرای کار
بیا و نریمان یل را بیار
به نو زور و دل ده سپاه مرا
بیآرای بر چرخ گاه مرا
❈۲۵❈
که باید ترا شد همی سوی چین
چو کاوه شد از سوی خاور زمین
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت پوی
❈۲۶❈
همه ره همی راند و که می برید
به یک هفته نزد سپهبد رسید
سپهدار کشور چو نامه بخواند
بر آن نامه زرّ و گهر برفشاند
❈۲۷❈
نریمان بشد شاد و گفتا ممول
همه کارهای دگر بربشول
مکن بر در بندگی بند سست
که فرمان شاه این رسید از نخست
❈۲۸❈
گزین کرد هم در زمان پهلوان
ده و دو هزار از دلاور گوان
ز گنج آنچه بایست بربست بار
ز هر هدیه ها گونه گون صدهزار
❈۲۹❈
سپه سوی فرخ فریدون کشید
خبر چون به شاه همایون رسید
مهین کوس و بالا و پیلان و ساز
فرستاد با سروران پیشباز
❈۳۰❈
نشست از بر کوشک دیده به راه
به دیدار گرشاسب و زاول سپاه
جهان دید پر سرکش زابلی
به کف گرز با خنجر کابلی
❈۳۱❈
سه اسپه همه زیر خفتان کین
برافکنده برگستوان های چین
چو دریا دمان لشکر فوج فوج
در او هر سواری یکی تند موج
❈۳۲❈
به هر موجی اندر نهان یک نهنگ
ز شمشیر دندانش، از خشت چنگ
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز
❈۳۳❈
به چاچی کمان و سغدی زره
کمند یلی کرده بر زین گره
سنان ها به ابر اندر افراشته
ز چرخ برین نعره بگذاشته
❈۳۴❈
سپهبد به خفتان و رومی کلاه
زبرش اژدها فش درفش سیاه
به زیر اندرش زنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج
❈۳۵❈
نریمان یل پیشش اندر سوار
ز گردش پیاده سران بی شمار
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش
❈۳۶❈
گرفتش به بر برد از افراز تخت
ببوسید روی و بپرسید سخت
ز زر چارصد بار دینار گنج
به خروار نقره دو صد بار پنج
❈۳۷❈
ز زر کاسه هفتاد خروار واند
ز سیمینه آلت که داند که چند
هزار و دو صد جفت بردند نام
ز صندوق عود و ز یاقوت جام
❈۳۸❈
هم از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند
هزار اسپ که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرّین ستام
❈۳۹❈
هزار دگر کرّگان ستاغ
به هر یک بر از نام ضحاک داغ
ده و دو هزار از بت ماهروی
چه ترک و چه هندو همه مشکموی
❈۴۰❈
از درّ و زبرجد ز بهر نثار
به صد جام بر ریخته سی هزار
یکی درج زَرّین نگارش ز درّ
درونش ز هر گوهری کرده پر
❈۴۱❈
گهر بد کز آب آتش انگیختی
گهر بد کزو مار بگریختی
گهر بد کزو اژدها سرنگون
فتادی و جستی دو چشمش برون
❈۴۲❈
گهر بد که شب نورش آب از فراز
بدیدی، به شمعت نبودی نیاز
یکی گوهر افزود دیگر بدان
که خواندیش دانا شه گوهران
❈۴۳❈
همه گوهری را زده گام کم
کشیدی سوی خویش از خشک نم
چنین بد هزار و دو صد پیلوار
همیدون ز گاوان ده و شش هزار
❈۴۴❈
صد و بیست پیل دگر بار نیز
بد از بهر اثرط ز هر گونه چیز
یکی نامه با این همه خواسته
درو پوزش بیکران خواسته
❈۴۵❈
سپهبد بنه پیش را بار کرد
بهو را بیاورد و بردار کرد
تنش را به تیر سواران بدوخت
کرا بند بد کرده بآتش بسوخت
❈۴۶❈
بدو گفت شاه ای یل پیل زور
که چشم بد اندیش باد از تو دور
چنانی هنر از دل و زور و رآی
که امید ما از تو آید به جای
❈۴۷❈
بگفت این و از جای یازید پیش
بدان تا نماید بدو زور خویش
همان پایه بگرفت و برتافت زود
چنان باز کردش کز آغاز بود
❈۴۸❈
ز زورش بماندندگردان شگفت
بر او هر کسی افرین برگرفت
از آن پس به رامش سپردند گوش
به جام دمادم کشیدند نوش
❈۴۹❈
چهبر هوش و دل باده چیزی گرفت
سران را سر از بزم سیری گرفت
برفتند ز ایوان فرخنده کی
چه سرمست تنها چه با رود و می
❈۵۰❈
همی بود یک هفته تا با سپاه
سپهبد شد آسوده از رنج راه
سر هفته شه خواند وبنشاستش
سزا خلعت و باره آراستش
❈۵۱❈
زره دادش و ترگ زرّین خویش
همان خنجر و جوشن کین خویش
سراپرده خسروی زربفت
کشیده ز گرد اندرش باره هفت
❈۵۲❈
به بالا و پهنای پرده سرای
ز بر یک ستون سایبانی بپای
چهل رش ستون وی از زرّ زرد
همان سایبان دیبه لاجورد
❈۵۳❈
همان اژدها فش درفشی دگر
سرش ماه زرین به درّ و گهر
بی اندازه شمشیر و خفتان جنگ
همان خرگه و خیمه رنگرنگ
❈۵۴❈
پری روی ریدک هزار از چگل
ستاره صد و کوس زرین چهل
صد و شست بالای زرین ستام
دو پیل از سپیدی چو کوه رخام
❈۵۵❈
سه ره جام هفت از گهرهای گنج
ز دینار بدره چهل بار پنج
سزای نریمان یل همچنین
بسی هدیهها داد و کرد آفرین
❈۵۶❈
یکی شیر پیکر درفش بنفش
بدادش همه زرّ غلاف درفش
بفرمود تا او بود پیشرو
سپهبدش خوانند و سالار تو
❈۵۷❈
گزین کرد پنجه هزار از سوار
پیاده دگر نامور چهل هزار
ز پیلان جنگی صد و شست پیل
سپاهی چو بر موج دریای نیل
❈۵۸❈
سراسر جهان پهلوان را سپرد
بدو گفت کآی لشکر آرای گرد
ز جیحون گذر کن میاسای هیچ
سپه برگش و رزم توران بسیچ
❈۵۹❈
برو تا بدان مرز از آن روی آب
کز او بردرخشد نخست آفتاب
به لشکر بپیمای توران زمین
ستان باژ خاقان و فغفور چین
❈۶۰❈
هر آن کاو بتابد ز فرمان و پند
بدین بارگاه آر گردن ببند
به فرمانبری هر که بندد میان
ممان کش به یک موی باشد زیان
❈۶۱❈
چنان ران سپه را کجا بگذرد
به بیداد کشت کسی نسپرد
نه بر بی گنه بد رسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیز
❈۶۲❈
به هر جای پشتی به دادار کن
از او ترس و دل با خرد یار کن
مبادا به دل رأی زفتیت جفت
که هرگز نباید سپهدار زفت
❈۶۳❈
بود زفت هر جا سرافکنده است
دلش خسته، همواره کوتاه دست
به رادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست
❈۶۴❈
ز نا استوارانمجوی ایمنی
چو یابی بزرگی میآر منی
بترس از نهان رشک وز کینه ور
به گفتار هر کس دل از ره مبر
❈۶۵❈
گمانها همه راست مشمر ز دور
که بس ماند از دور شیون به سور
به زنهاریان رنج منمای هیچ
به هر کار در داد و خوبی پسیچ
❈۶۶❈
ز سوگند و پیمان نگر نگذری
گه داوری راه گژ نسپری
چو چیره شوی خون دشمن مریز
مکن خیره با زیردستان ستیز
❈۶۷❈
بدو داد منشور شاهان همه
که باشند پیشش به فرمان همه
کامنت ها